فاطمه آزادی
کی میای دنبالم؟
ناصر از پریروز، همان وقت که آن دوتا جوان
آمدند خانه، نفساش به شماره افتادهبود. انگار باطریای که گذاشتهبودند توی قلبش
کار نمیکرد. مثل سیدوسال پیش،که خبر مرگ جلال را آورده بودند. نفسش از سینهاش
بیرون نمیآمد. تا آن روز هیچ وقت ندیده
بود پدرش گریه کند. هقهقهای پدرش دلش را ریش ریش کرده بود. انگار گوشتِتنش
را با چاقوی کندی، میخواستند ببرند.
جوانها رفته بودند مغازه، ولی مغازه بسته
بود. زینت بالش ناصر را زیرسرش، مرتب کرد
و روی تخت نشاندش. گفت:«الان سه ساله نمیره مغازه.»
جوانها چایشان را نخوردند. فقط زل زده بودند
به عکس قاب شدهی جلال با مو و ریشبلند،
که زینت گذاشته بود طبقهی پایین دکور. یکی از جوانها آخرین دکمهی بالای پیراهنش را باز کرد و نزدیک استخوان ترقوهاش،
را خاراند. گفت:«اونی که سی ودوسال پیش
خاکش کردین، جنازهی داداشتون نبوده.
جنازهی برادرتون چندروز پیش پیداشده!»
زینت جعبه حاجی بادام را گرفت جلوی جوانها. همانی که پاکتی توی دستش بود، به جعبه
نگاه کرد. ولی برنداشت. ناصرگفت:«بعدسیودوسال
الان اومدین؟چه فرقی میکنه؟ میخواین دوتا تیکه استخونرو درآرین و دوتا تیکه
استخون دیگه بذارین جاش؟ جنازهی اشتباهی؟»
جوان پاکت را داد دست ناصر«بیاین جنازهی
داداشتونرو تحویل بگیرین. خداصبرتون بده.»
ناصر پاکت را توی دستش فشارداد. زیر لب
گفت:«بازم جلال، آخه چیکار کردم که مثل،
سریش اینهمهسال، چسبیدی بهم.»
زینت قرصهای ناصر را ریخت کف دستش. «بخور.
وقتشه.»
ناصر عصایش را از کنار تخت برداشت و شروع
کرد به راه رفتن توی اتاق. زینت استکانهای
چای و جعبه حاجی بادام را از روی میز برداشت و چند دانه حاجیبادام گذاشت توی
دهانش. گفت:«بذار کار خودشونرو بکنن. صداشم در نیار. به مادرت هم چیزی نگو.»
ناصر گفت:«نمیشه. منم نگم خودشون بهش میگن.»
زینت حاجی بادام ها را گوشهی لپش اینطرف
و آنطرف برد. گفت:«مادرت ،هنوز بعد سیسال که از مرگ داداشت گذشته، هر وقت هر کیرو
ببینه داستان داداشترو و جنگ رفتنشرو چندبار تعریف میکنه.»
«سی سال پیشم که جلال
شهید شد، دو هفته صبر کردم تا جنازهاشرو بیارن. بعد بهش گفتم.»
ناصر نزدیک یک هفته صبرکرد و به مادرش حرفی
نزد. ولی سرش پرشده بود از فکر و خیال. شبها با آنهمه قرص خوابش نمیرفت. اگر هم
چنددقیقه میخوابید، خواب میدید، همه توی حیاط هستند. یکدفعه عدلهایپنبه آتش میگیرد
و جلال میسوزد و جزغاله میشود. شبیه همانعکسی که از جنازهیسوختهی جلال توی
جنگ ماندهبود. مثل زغال. جنازهاش را که
دید عقب رفت و کسی زیربازویش را گرفت. بار
آخر که رفته بود پیش دکترش، پیله کرده بود به دکتر و سوالپیچش کرده بود.«کسیکه
دو تا سکتهرو زده. سومیشمرو هم میزنه؟ کی؟»
آخرش هم جواب درستی نگرفته و آمده بود خانه. زیر لب گفت:«باید بهش بگم.»
سرش را کرد توی آشپزخانه.
زینت، برگهایمو را پر از مواددلمه میکرد، مثل بقچه میپیچید و میگذاشت کفِقابلمه. ناصرگفت:«یه سری میرم تا سر خیابون.»
به کوچهی بهار که رسید تکیه داد به دیوار.
به روبهرویش نگاه کرد. روی دیوار سیمانی سر کوچه بالای تابلوی آبیرنگ بن بست
بهار، یک تابلوی بزرگتربود. سیو دوسال از سر کوچهای رد شده بود که اسم و تاریخ
و محل کشته شدن برادرش را روی تابلوی آبی
رنگی زده بودند به دیوار . روزی دوبار ،
صبح و عصر، نوشتهی روی تابلو را می خواند. هر بار انگار اولین دفعه بود که خبر مرگ جلال را دادهبودند. تاریخ تولد و بعد
تاریخ کشته شدنش را. فکر میکرد که اگر زنده بود چه کار میکرد؟
هر طور بود میخواست کاری کند برادرش نرود
جنگ. هرروز تشیع جنازه بود، کوچهها پر
بود از حجلههایآذین بستهای که دورشان
را گلدانهایشویدی و علفی چیدهبودند.
حجلهها را از کوچهای به کوچهدیگر میبردند. به عکسها خیره میشد. فکر میکرد که اینا که خیلی بچهان، کی رفتن؟ کی
جنازهشونرو آوردن؟ به پدرش میگفت:«جلالم میره. باید یه کاری کنیم نره.»
هر جای کوچه و خیابان را که نگاه می کرد
هفت هشت دهتا از این جوانها با پیراهنهای گشاد انداخته روی
شلوارهای سربازی، با مردم بحث میکردند. در عرض چند ماه، جلال هم شده بود
مثل آنها. هر وقت که برادرش را توی این جمع ها میدید، جلال داد میزد و رگهای گردنش متورم میشد و رنگ صورتش سرخ. مثل رنگ لبوهای پختهی روی چرخهای
طافی توی زمستان . ناصر چند بار گفت: «سرترو بنداز پایین و دنبال درس و زندگیات
باش. اینا برات نون و آب نمیشه.»
کارش شده بود آوردن جلال از توی کوچه و خیابان
به خانه. کلیدمغازه را از جلال گرفت.«هروقت آدم شدی بیا کلیدرو بهت بدم.»
کلید را انداخت توی قفل. نفسش گرفته بود.
توی پلهها مادر را صدا زد. روی هر پله چند ثانیه مینشست. مادر نشسته بود روی
صندلی و گوشهی پرده را کنار زده بود، بیرون را نگاه میکرد. ناصر را که دید
گفت:«انگار قحطی آدمیزاد اومده. یه نفرم از تو کوچه رد نمیشه.»
«وضعمرو که میبینی.
منم احتیاج بچههام که یه کاری برام بکنن.»
«یازده تا شیکم زاییدم
چندتاشون موند؟ اگه جلال بود، نمیذاشت
تنها باشم.»
ناصرگفت:«اگه زنده بود چه قدر بهت سر میزد؟ اصلن دق میکرد از
دستت.»
مادر از روی صندلی بلند شد. عصا به دست رفت
توی آشپزخانه. ناصرداد زد« الان قرص خوردم چیزی نیار.»
مادر فلاسک چای را از روی میز برداشت و توی
لیوان دستهدار چای ریخت. ناصر به فرشهای لوله شده نگاه کرد. گفت:«اینارو که بچهها
دادن شستن، چرا نذاشتی زینت وِلو کنه.»
مادر دندانهای مصنوعیاش را از توی لیوان آب برداشت و توی
دهانش گذاشت. گفت:«بده بچههات ببرن پهن کنن توی خونه هاشون.»
ناصر گفت:«رو زمین نشستی و فرش به این خوبیرو
پهن نمیکنی؟»
«آدم دم مرگ چیزی میخواد
چیکار؟ همسایهی پایینیم یه بشقاب سبزیپلو ماهی آورده. میدونی که من به ماهی لب نمیزنم. اونم وردار ببر.»
شب عید بود. زینت سبزی پلوی تازه با ماهی
پخته بود. جلال سر وقت آمد . بشقاب را که برداشت برنج بکشد ,ناصر مچ دستش را گرفت
. گفت : «هر وقت کار کردی می تونی سرسفره بشینی.»
جلال به ماهیسرخشده که زینت بوتههای سیرترشی
را دورش چیدهبود نگاه کرد. باز کف گیر را برداشت , اما ناصر دیس برنج را سُراند
طرف زینت. میدانست، جلال دست پخت زینت را
از مادر هم بیشتر دوست دارد . گفت :«کی تو مغازه جون می کنه ؟»
جلال به پدر نگاه کرد که با ته سیگارهای
همایش توی زیر سیگاری ور می رفت . جلال هنوز نگاهش به ماهی بود که کلهاش از دیس
افتادهبود بیرون. «می ذارم میرما.»
پدرگفت :«همهی اختیار من دست پسر بزرگمه,
هر چی اون بگه همونه.»
ناصر به پدر هم گفته بود «باید جلوش وایسیم
وگرنه از دستمون میره . هر چی به جلال گفتم هیچی نگو.»
مادر گفت:«چی شده که هیچی نمیگی.»
ناصر به تلویزیون نگاه کرد. تصویرهای کج و
کوله با صداهای نامفهومی جلوی چشمانش حرکت میکردند. عصایش را دراز کرد سمت میز
تلویزیون. تا کنترلش را بکشد سمت خودش و خاموشش کند. مادر گفت:«خاموشش نکن.»
«مگه تو چیزی ازش میفهمی؟»
«ویزویز اینم نباشه، دق
میکنم.»
« اگه هر کیرو میبینی زندگینامهی جلالرو صد دفه تعریف نکنی
چهارتا فامیل و همسایه از دستت فرار نمیکنن.»
مادرتسبیح دانهآبیش را برداشت، گفت:«
هزارتا صلوات امروزم تموم شد. برای جلال بود.»
باز از سر تسبیح شروع کرد به ذکرگفتن.«اگه
نرفته بودم بیمارستان، بچهمرو شب عیدی از خونه بیرون نمیکردی. اگه دلخوشی داش
جونشرو نمیذاش کف دستش.»
ناصر گفت:« همش سیخ جلو تلویزیون وایساده
بود. میگفت، منم باید برم.»
وقت رفتن، جلال آمد مغازه. ناصر جلویش را
نگرفت . جلال روی فرشهای تا خورده روی هم
که کنار دکان بود نشست و لابهلایشان را نگاه کرد, نگاهی به دخل انداخت مثل همانشب
که نگاهش به چشمهای بیرونزدهیماهیسفید خیره ماندهبود. ناصر هیچ پولی بهش نداد . گفت : «حالا که می
خوای بری جنگ هِری.»
جلال سرش را بلند نکرد. ناصر به شلوار جلال
نگاه کرد. سر زانویش قلوهکن شده بود.
دایم میگفت :«داداش یه قواره پارچه بهم میدی؟ببین
شلوارمرو!»
«هنوز یه قوارهام ازش نفروختم.»
«اون ته توپ سرمه ای رو
بده .»
« با اون قد درازت واسه
تو کمه .»
جلال که از مغازه رفت بیرون، ناصر آمد بیرون
مغازه ایستاد. دلش میخواست برادرش برگردد و بگوید،«داداش نمیرم.»
اما جلال پشتش را هم نگاه نکرد. ناصر زیر
لب گفت:« به یه هفته نرسیده برمیگرده.»
جلال برنگشت. برادرش یک دفعه گم شد, مثل قطرهی آبی که توی کویر میافتد
و دیگر هیچ اثری ازش نیست.
باد گرم پنکه می خورد به صورتش.
ناصرگفت:«لااقل بذار این کولرو درس کنن. آدم میپزه تو این خونه.»
مادر نشست روبه رویش.«تو اون خونه هیچ
وقت کولر و پنکه روشن نمیکردم. فقط توری
میزدیم.»
ناصر کفدستش را کشید به پیشانیاش.
گفت:«منم راضی نبودم به فروش اون خونه. آبجی پاشرو کرد توی یه کفش که ارثشرو میخواد.
الان اون خونه یه میلیاردم بیشتر میارزه.»
«فکر اینی که اونجا چه
قدر میارزه؟فکر خودتی مثه همون وقت که می خواستی جلالرو رد کنی که خونه و مغازه
مال خودت بشه.»
«بعد سیودوسال که
گذشته کینه داری به من؟»
مادر عصای ناصر را گذاشت کنارش. ناصر گفت:«
اون عصای منه. مال تو ایناهاش. گذاشتی بغل صندلیت.»
مادرش عصا را سُراند جلویش. گفت:« اینم مال
تو.»
ناصر دو بار سر عصایش را زد زمین. گفت:«صد
دفه گفتم، هرکارکردم نتونستم جلوشرو بگیرم. پاشم میبستم میرفت.»
«ته دلت چی؟ وقتی خودت
و خدای خودت هستین، تو باعث بانیش شدی بره جنگ.» ناصر دو تا دستهایش را گذاشت روی عصا و سعی کرد از
روی زمین بلند شود. ولی پاهایش حس نداشتند. گفت:«باید خودشرو جمع میکرد و میرفت
سرکار نه اینکه از صبح تا شب شلنگتخته بندازه تو کوچه خیابون.»
«باباتم اگه همهی اختیارارو
نداده بود دست تو و هر دوتاتونرو به یه چشم نیگا کرده بود، الان هم خودش زنده بود
و هم بچهام.»
«کی حساب و کتابشرو
درست میکرد؟ کی فرش و پارچه میآورد؟ بابا دلش می خواست به بهونهی پادرد بشینه سیخ
به سیخ بچسبونه پشت وافور.»
مادر گوشهی پرده را زد کنار و کوچه را
نگاه کرد. صورتش را چرخاند سمت ناصر.
گفت:«تو نمیچسبونی. به بهونهی مرض قند.»
ناصر
روی عصا فشار آورد و از جایش بلند شد.
«خودم جون میکندم.مال
خودمه.»
« بابات صاحب اون دکون
بود ولی در دخلرو به روی بابات قفل کردی.»
مادر جانمازش را باز کرد و از تویش نایلونی
را گذاشت جلو ناصر. گفت:« عکس جنازه سوخته داداشته. این عکسرو باید با من دفن کنی.»
«از کجا میدونی من
زودتر تو نمیمیرم؟»
ناصر به طاقچه که نگاه کرد، دیگر جای خالیای نبود که با عکسهای
قاب شده جلال پر نشده باشد. دلش میخواست همهی عکسها را جمع کند و جایی پنهان
کند. هر عکسی از جلال را میدید انگار جلال زل زده بود توی صورتش، بدون اینکه حرفی
بزند.
از وقتی برادرش آنقدر زود قد کشید و بزرگ
شد، فکرش شده بود اینکه، یک خانه و مغازه و چندتا خانواده.، نمیشود. چهار تا توپ
پارچه و دوتا فرش توی مغازه را چه قدر باید منتظر بمانند تا فروخته شود و خرج این
همه آدم را بدهد. پدر که می آمد توی مغازه شروع می کرد « نه درس می خونه؛ نه یه سری
این جا می زنه. این پسر هیچ خرجی نداره که این جوری میگرده.»
مادر از یازده بچه ای که زاییده بود هشت تایشان
توی نوازدی و بچگی مرده بودند. خودش میگفت:«پدر واسه جلال شناسنامه نگرفته و
شناسنامهی بچهی مردهی قبل، شده
شناسنامه جلال.»
ناصر سیکلش را که گرفت، ایستاد دمدست پدرش
پدر سواد نداشت و همهی حساب وکتاب ها را
ناصر انجام میداد.
ناصر چندبار به پدر گفت:«جلال جوونه و میتونه
بره سر یه کار دیگه.»
اما مادر می گفت:«مال هر سه تا خونواده
درآمد هست.»
پدرمیگفت :« خونه ام بزرگه ،سه طبقه است.
اگه جلال زن گرفت بره طبقه سوم.»
ناصرپاکت را از جیبش در آورد. بیا بگیرش.
اونی که این همه سال رفتیم سرخاکش ،یکی دیگه بود. جنازهاشرو اشتباهی دفن کردن.
استخونای جلالرو تازه پیدا کردند.»
مادرش خودش را روی زمین کشاند و آمد جلوتر.
گفت:«میخوای خلاصم کنی، این دروغارو برای چی سرهم میکنی؟»
عکس را داد دست ناصر. ناصر پاکت مچاله شده
را گذاشت جلوی مادرش . گفت:«حالا وردار ببر به هر کی می خوای نشون بده.»
پلاک نقرهای از پاکت افتاد بیرون. مادر
پلاک را بو کرد.« بوی خاک میده.»
«اونا که خبر آوردن
گفتن: یه قبر دسته جمعی پیدا کردن. مال قبل فتح خرمشهر. همه شون محاصره شده بودن.»
«اون موقع که جنازه
سوخته بچهامرو دادن گفتن جنازهاش دوازده روز زیر آفتاب داغ مونده. بعد فتح
خرمشهر آوردنشه.»
« الان کلی تحیقیق
کردن. دوتا گروه داوطلب بودن ..»
«مگه چه قدر دیگه زنده
ام. اون قبر ،قبر بچهی منه! من بوی بچهامرو میفهم.»
ناصر عصایش را برداشت. یکی یکی از پلهها
پایین آمد. روی پلهی آخر نشست تا نفسش سر جایش بیاید. دستش را گذاشت روی قلبش. با
خودش گفت:« انگار کار نمیکنه.»
مادرش صدایش زد
«یه وقت به قبر بچم دست
نزنی. نری اون استخونارو بگیری.»
ناصر خانه که رسید، افتاد روی تخت. باز
خواب دید که
جلال، همان ژاکت سبز یقه آرشال با جلیقهی نخودی رنگش را پوشیده
بود، با شلوار پارچهای آبی کمرنگ که سرِزانویش قلوهکن شده بود. ژاکت همانی بود
که آبجی عصمت برای برادرهایش بافته بود.
ناصر تکیه داده بود به عدلهای پنبه و حساب و کتاب میکرد. بوی تخمگشنیز حیاط را
برداشته بود. مادر تخمگشنیز را میریخت توی خمیر نان و چنگ میزد. زینت توی
کشکساب، کشک را میسابید. کشکساب
را گرفت توی دستهایش.«خوب نرم شده.»
بعد هم گردوهای خردشده را قاطی کشک کرد تا
مادر کله جوش درست کند. بچههایش دور و بر مادر که ، توی ماهیتابه نانهای
سُوروگ را سرخ میکرد، سر و صدا میکردند. عموجلال، عمو جلال از دهانشان نمیافتاد.
جلال، به نوبت بچهها را قلمدوش میکرد. یکی از بچهها که از کول جلال پرت شد پایین،
زینت جیغ کشید.
ناصر صدای جیغ زینت را شنید، که بالای سرش قطع و وصل میشد.
نون سوروگ: «یک جورنان یزدی که شبهای جمعه
میپزند.»