اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
يكشنبه ، 9 ارديبهشت ماه 1403
20 شوال 1445
2024-04-28
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 101
بازدید امروز: 2198
بازدید دیروز: 8016
بازدید این هفته: 2198
بازدید این ماه: 46521
بازدید کل: 14914612
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



دریایی بزرگتر(جبران خلیل جبران )

                                   
 
                                       سعید جهانپولاد



 

جبران خلیل جبران

ترجمه ی سعید جهانپولاد

 

"دریایی بزرگتر"

 

 دیروز ، آه

دیروز چه دور است و تا چه حد نزدیک

من و روانم به دریای بزرگی رفتیم که تن به آب بسپاریم تا گلهای چسبنده خاکی را از تن هامان بشوریم ، چون به ساحل در آمدیم در پی جای خلوتی گشتیم ،

 آنگاه ، مردی را دیدیم که بر سنگی خاکستری نشسته  و مشتی نمک از کیسه یی بر میداشت وبه دریا می ریخت .

روانم گفت این مرد ، آدم شکاکی است ، اینجا نمی شود تن به آب سپرد ..بیا برویم ..

قدم زدیم و به آبگیری رسیدیم ، مردی را دیدیم که روی سنگی سفید نشسته بود و از جعبه ی زینتی ..حبه یی قند برمی داشت و به دریا

می انداخت ..

روانم گفت این  مرد ،

آدم خوشبینی ست ..

نمی خواهم که تن برهنه امان را ببیند ..

همچنان که پیش می رفتیم ..

مردی را یافتیم که ماهی های مرده را از ساحل بر می داشت و به  آرامی  ..به موج ها می سپرد

روانم گفت این آدم نیکوکاری ست ..

لیاقت ندارد که ببیند اینجا ما تن به آب سپرده ایم ..

قدم زدیم و جایی رسیدیم

که مردی نقش سایه اش را بر روی ماسه می کشید و موجهای می آمد و آن نقش را

می شست و پاک می کرد ..و مرد دوباره ..آن  نقش را می کشید ..

روانم گفت بیا برویم ..

این آدم عارفی ست . .

به پیش رفتیم و در گودالی آنطرفتر ..مردی را دیدیم که کف دریا را مشت مشت بر می داشت ..درون حفره ی می ریخت ..

روانم گفت این آدم آرمان خواهی ست ..

و لیاقت ندارد که برهنه امان را ببیند ..

همچنان که پیش می رفتیم

ناگهان صدایی به گوشمان رسید ..

_ این دریاست ..دریای بزرگتر ..اینجا ست

و چون به سوی ش در آمدیم

مردی را دیدیم .. پشت به دریا ایستاده .. و گوش ماهیی را به گوشش گرفته  و صدای درونش را می شنید...

روانم گفت این آدم واقع بینی است..

از آنچه نمی شناسد می گریزد ..و به آن پشت می کند ..و خودش را به چیزی خرد و کوچک دلبسته می کند..

پس همچنان ره سپردیم تا میان صخره ها مردی را یافتیم که  میان ماسه ها گودالی حفر کرده بود و سرش را در میان آن فرو برده بود..

به روانم ..شادمانه گفتم...

اینجا ..جایی ست که می توانیم خیال آسوده تن به آب بسپاریم..

چراکه او نمی تواندمان ببیند

روانم گفت نه ..هزار بار نه ..این از همه خطرناکتر است..

متعصب کوری ست  ..!! خشکه مقدسی و آنگاه ابر تیره ی اندوه ی عمیق بر چهره ی روانم نشست ..و با صدایی غمگین گفت بیا بگذریم و به جایی خلوت برویم ..

نمی گذارم که اینجا تن به آب بزنیم ..گیسوان طلای م را نمی گذارم باد اینجا پریشان کند .. سینه ی سپیدم را اینجا برهنه نخواهم کرد ..

آنگاه ..آهی کشید و قدم سپردیم از این دریا.. تا دریایی بزرگتر را بیابیم

 

 

 Yesterday, oh how far and how close
The Greater Sea

BY KAHLIL GIBRAN

My soul and I went to the great sea to bathe.  And when we reached the shore, we went about looking for a hidden and lonely place.

But as we walked, we saw a man sitting on a grey rock taking pinches of salt from a bag and throwing them into the sea.

“This is the pessimist,” said my soul, “Let us leave this place. We cannot bathe here.”

We walked on until we reached an inlet.  There we saw, standing on a white rock, a man holding a bejeweled box, from which he took sugar and threw it into the sea.

“And this is the optimist,” said my soul, “And he too must not see our naked bodies.”

Further on we walked.  And on a beach we saw a man picking up dead fish and tenderly putting them back into the water.

“And we cannot bathe before him,” said my soul.  “He is the humane philanthropist.”

And we passed on.

Then we came where we saw a man tracing his shadow on the sand. Great waves came and erased it.  But he went on tracing it again and again.

“He is the mystic,” said my soul, “Let us leave him.”

And we walked on, till in a quiet cover we saw a man scooping up the foam and putting it into an alabaster bowl.

“He is the idealist,” said my soul, “Surely he must not see our nudity.”

And on we walked.  Suddenly we heard a voice crying, “This is the sea.  This is the deep sea.  This is the vast and mighty sea.” And when we reached the voice it was a man whose back was turned to the sea, and at his ear he held a shell, listening to its murmur.

And my soul said, “Let us pass on.  He is the realist, who turns his back on the whole he cannot grasp, and busies himself with a fragment.”

So we passed on.  And in a weedy place among the rocks was a man with his head buried in the sand.  And I said to my soul, “We can bath here, for he cannot see us.”

“Nay,” said my soul, “For he is the most deadly of them all.  He is the puritan.”

Then a great sadness came over the face of my soul, and into her voice.

“Let us go hence,” she said, “For there is no lonely, hidden place where we can bathe.  I would not have this wind lift my golden hair, or bare my white bosom in this air, or let the light disclose my sacred nakedness.”

Then we left that sea to seek the Greater Sea.







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات