چهار شعر از پُل والری /
برگردان: بداله رویایی
1)
دیگر
تنها در استغاثهی روشنیهای بیرونق توأم
که دیر
زمانی بر چهرهام میلِ فوران داری
ای اشکِ
آینده، آیا ندای مرا تنها تو پاسخ میدهی؟
اشکی که
در نگاههای انسانی من، میلرزانی
تنوع راههایی
جنازهای را
تو از
جان من میآیی، افتخار دهلیز.
تو این
قطرهی مجبور را، از قلب من، به من میرسانی
این
کَندهی عصارهی دلبندم را
که میآید
تا، سایههایم را بر چشمهایم قربانی کند
ای نذرِ
مهربانِ فکرِ درون !
از غارِ
هراسی در عمقِ منِ محفور
نمکی
مرموز تراوش میدهد این آبِ لال را.
از کجا
تولد میگیری؟ کدام زحمت دائم غمین و دائمکار
تو را ای
اشک برون میکشد، از این سایهی تلخ و تار، اینهمه دیر
تو از
پلههای مادرانه و میرایم بهسختی بالا میآیی
و در آن
هنگام که جادهات را، ای ثقلِ سمج، میدرانی
تأنیهای
تو، در لحظهای که میگذرانم،
خفه و
خاموشم میکند..... خاموش میشوم و رفتار مطمئنات را
مینوشم.....
-
کیست تو را به یاری جراحتِ
جوانم میخواند
لیکن، ای
جراحت، گریهها، تجربههای تاریک، چرا؟
برای که،
ای جواهر جابر، بر این پیکر سرد داغ مینهید.
این پیکر
کور به انگشتان باز که از امید حذر میکنند !
در حیرت
از اعتقاد خویش کجا میرود این تن
در این
شب سیاه، بیآنکه پاسخی به جهل خودش گوید؟
زمین
مغشوش..... و آمیخته با خزه، مرا ببر !
مرا به
آرامی ببر ..... ضعف برفین من آیا
آنقدر
گام خواهد زد تا دام خویش را بیابد
قوی من،
خود را به کجا میکشاند، پروازش را در کجا میجوید؟
2)
..... خشونت گرانقدر ..... ای حس خاک،
گام من
روی تو اطمینان مقدس ذوب میکرد !
اما زیر
آن پای زندهای که میآزماید و آن را میآفریند
و میثاق
زادگاهیاش را با هراس لمس میکند،
اینک این
زمین بس استوار به سکوی من میرسد.
دور نه،
میان همین گامها، ورطهام را خواب میبیند.....
صخرهی
بیحس آغاز میشود، لیز و لغزنده از خزه، آماده
برای
فرار (در خود انگار بهغایت تنها)، .....
و گویی
باد از میان کفنی
تاروپود
درهمی از صداهای دریایی را میچیند
انبوه
پاروها و تیغههای بلند موجهای سرنگون را
صدای
سکسکههای مدید، و فوج آب چلیکهای بهمخورده
شکسته
شده، و باز به پهنای دور بازگشته ..... و تمام اتفاقهای افتادهی
بهشدت
گوناگون که فراموشی بلعنده را در هم میغلطاند.....
ای دریغ
! آنکه از پاهای برهنه من نقشی خواهد یافت
آیا
دیرزمانی از فکر جز به خویش نکردن بس خواهد کرد؟
زمینِ
آشفته، و آمیخته با خزه، مرا ببر !
3)
ای منِ
مرموز، با اینهمه هنوز، تو میزیای !
لختی
دیگر با طلوع سپیده خود را به تلخی، همانکه بودی
باز
خواهی شناخت .....
آیینهای از دریا،
برمیخیزد
..... و روی لب، لبخندی دیروزی
که با
ملال محو علامتها را خبر میدهد،
در
خاوران خطوط رنگباختهی نور و سنگ را
هماینک
صیقل میدهد. و زندان مملو را
که در آن
حلقهی افقِ ِ یگانه موج خواهد زد
نگاه کن
: بازویی بسیار صاف دیده شدهاست، که در کار عریانی است
تو را ای
بازوی من، باز میبینم، تو سحر در خویش داری.....
ای
بیداری دشوار قربانیای انجام
نیافته..... و ای درگاه
اینهمه
آرام ..... اینهمه روشن، که تراز صخره نوازشتان میکند
موج خفته
و تلاطمی فرونشسته شستشوتان میدهد !. .....
سایهای
که من، این قربانی بیمرگ، را رها میکند
باز بر
محراب هولانگیز تمام خاطرههایم،
در میلهایی
تازه مرا گلگونه کشف میکند
آنجا، کف
در کار نمایاندن خویش است
و آنجا،
روی قایقِ حساس، ماهیگیری ابدی
بر دوش
هر خیزآب باز نوسان خواهد خورد
زین پس
هرچیز رفتار شکوهمندش را کمال میدهد
به هر
لحظه بی مثل و پارسا رخ نمودن
و به پس
دادن گور مشتاق
به حالتِ
لطیفِ خندهی عالم
4)
سلام !
الوهیتهای ساخته از سرخ گل و نمک،
و نخستین
بازیچههای نور جوان.
جزیرهها
! ..... ای لحظهی دیگر کندوهای زنبوران، هنگام که شعلهی نخستین
برمیخیزد
تا تل سنگی شما، جزیرههایی که از پیش میگویمتان،
غوطهور
در قرمزیها، بهشتهای توانا را در خویش بازبیابد
قلههایی
که آتشیتان مشوش و بیمناک بارور میکند،
ای بیشههایی
که از حیوانها و اندیشهها
و سرود
انسانها، سرشار موهبتهای جو ِ عادل، همهمه خواهید کرد.
جزیرهها
! در هیاهوی کمربندهای دریا،
ای
مادران باکره پیوسته، که خود این نشانهها را در خود دارید
شما پارکهای
شگفتآوری هستید که مرا بهزانو نشستهاید :
هیچچیز
در فضا با گلهاتان که برجا مینشانید برابری نتواند کرد،
چقدر اما
پاهاتان در ژرفاها یخ زدهاند