علی نگهبان: مقیم کانادا
روایت مردی آبستن
سهکنج در راه خیابان میرفت مردی
تا به شب تنهای خود بپیوندد
با شیشهای تکیلا، تا مگر آبیاری کند نهالی که در دلش میافسرد.
یک پیک، دو پیک، خیلی پیک
چشمها نیمی باز، نیم بسته
دختری ناگه از موج آه و باد آمد
روی سینهی مردِ مست چنبر زد
مُهرهبندی از بوسههای سرخ به گردنش آویخت
در گلوی مرد اما،
دختر از خون خود یکی دو جامی ریخت:
آمان، آمان، آمان
ای دوست
سر فراز آور به سوی جان خویش
بین که اندوه تو دل را کرده ریش
دختر از ابریشم و استاره نیست
دختر از چخماق و سنگ خاره نیست
آمان، آمان
دختر از...
شیشهی تکیلا خالی
مرد گم در هوای
آبی تلو تلو میرفت
آبستن کارد بود و تبر
از گلویش به جز خرخری نمیآمد
جان پر از خراشی که خیشش میزد
مرد آرام آرام به خود آمد
دخترک میمُرد.
***
آینده
هنگامی به خود آمدم
که آیندهام از تو خالی بود
و من
چون مادری که گوشت فرزند خود را تکهتکه ببُرد و در دهان
بگذارد
هستیام را در اگزوزی بر جادهها دود میکردم
و هر لحظه از تو دورتر میرفتم
و از خودم خالیتر.
تو را چراغی برای آیندهی ناروشنم میخواستم
اما در گذشتههای دورم گُمَت کردم.
به پشت سر نگاه میکنم
تصویری محو در ته یک لانگ شات عمیق
و دیگر هیچ.
عبور کردم از تو
چیزی از تو اما در من ماند
و دانستم هر بار کسی از کسی عبور میکند
چیزی را در او جا میگذارد
و چیزی را از او با خود میبرد.
این گونه است که ما
بیپروا
مشق میکنیم مرگ را.
***
«در
اگر نتوان نشست»
جلال
الدین محمد بلخی
نشسته
در اگر
در
اگر نشسته و میشمارد ایکاشهایش را
مرد
سنگلاخهای ناپیموده
مرد
اشتباههای ناکرده
مرد
خشمهای فروخورده
نشسته
در
حسرت لبهای شاداب دختری که در دل-دل کردنهایش پلاسیدند
و
اکنون سالهاست که
در
خیال بوسه میزند بر باد
و
میشمارد همچنان
ایکاشهایش
را.
تصویرهای
سترون از درون کاسهی سر خود را به پشت پلکها میکوبند
باید
جر دهد عروسکهایی که خریده بود برای دختران نداشتهاش
باید
بشکند کاردهایی که نتوانست در شکم هیچ ستمگری فرو کند
باید
بسوزاند همه کلاههایی که بر سر خود گذاشته است
بازی
رو به پایان است!
کنار
رودی آرام
با
عینکی بر چشم و عصایی در دست
فرا
میخواند لحظههای دور را یک یک
به
اِزای هر بدرودِ نگفته سنگی به آب میاندازد
و
برای هر درود ناممکن سنگی دیگر
و
میشمارد دایرهها را بر آب
ای کاش!
***
ما
لعبتگانیم و فلک لعبتباز - خیام
فلک
تُخس
شب
بود
اردو
زدیم در پلنگ چال
و
دختری که تُخس بود
به
پیر و جوانمان دزدانه چشمک پرانده بود،
-
بعد فهمیدیم،
خیلی بعد.
تُخس
بود
و
تک تکمان را تا لب چشمه برده
و
تشنه رها کرده بود.
ما
مردهای جسور و لطیفههای جوانمان
با
بحثهای آبدار و آبجوهای روشنگرانهمان
نیازمان
به او بود
نیاز
او چه بود؟
آرمانگرا بر کرانهی چشمهاش زانو زدیم
پس
بحثمان را عمیقتر کردیم
و
آبجوهایمان را به هم زدیم.
افسوس
نه
بحث عمیق حفرهی سرمان را پر کرد
نه
آبجو تگری عطش سینه را فرو نشاند.
لبی
از ما تر نکرد دختر
به ناچار نیهیلیست بر گشتیم.
***
مبارزهی طبقاتی
گنجشک کاج
نوکش شکسته
پرش ریخته
شوهرش کمونیست است
گنجشک کاج بر تارم لانه مینشیند
میلرزد
گاهی سری میجنباند
ولی شعاری در نمیآید از نوکِ شکستهاش
پرش ریخته
تنها تخیل سردی از او به پرواز در میآید
آه، اگر شوهرش عقاب بود!
میماند تا شوهرش برگردد از کار
با دانهای چند گرفته به نوک
و رؤیای یک اعتصاب همگانی!
دیگر سپیدی برف هم چشمش را نمیزند
زیرا که پلکش فرو افتاده، باز نمیشود
گنجشک کاج به خود میلرزد
آه، اگر شوهرش کرکس بود!
وای،
اگر شوهرش کرکس بود!
***
پاسخ به نامه
ناگهان هوس کردهای به من بیاندیشی
به من
که پشت جیفهی جهان دراز کشیدهام.
در دور دست: ساعتهای سرکه و عسل
در پشت سر: روزهای روشنی که سنگ شدند.
شاد بودم تا گروگانت باشم
و آتش تو را در گلوی خود بچشم.
چه کردهاند با ما؟
در واژههای مرده زبان مار تزریق کردهاند
و ما به هم نثار میکنیم.
دختر ِ سرکه و عسل!
شرارهی خود را میان موی تو خاموش کردهام.
اکنون که پشت جیفهی جهان
زبانی به هم نمیرسد،
تو ناگهان هوس کردهای به من بیاندیشی؟