اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 14 ارديبهشت ماه 1403
25 شوال 1445
2024-05-03
صاحبان آثار

نانام

یدالله رویایی

گراناز موسوی

علی نگهبان

فریبا صدیقیم

محمود فلکی

مانا آقایی

کوروش همه خانی

زلما بهادر

آزیتا قهرمان

عباس شکری

آزیتا قهرمان

لیلا فرجامی

محمدحسین مدل

سهیلا میرزایی

رضا خان بهادر

مهرنوش مزارعی

خسرو دوامی

مرثا شیرعلی

الهام گردی

حسین نوش آذر

شهروز رشید

پویا ایمانی

مسعود کد خدایی

مجیدنفیسی

کاظم امیری

روجا چمنکار

منصورکوشان

مهرانگیزرساپور

مریم رئیس دانا

مهرک کمالی

عباس شکری

نوشا وحیدی

شیوا شکوری

الینا نریمان

بهروز شیدا

فرزین هومانفر

پیمان وهاب زاده

افشین بابازاده

وریا مظهر

بیتا ملکوتی

بهار قهرمانی

پوران لشینی

توماج نورایی

مسعود کریم خانی

زیبا کرباسی

فرشته وزیری نسب

وحیدذاکری

مرتضی مشتاقی

نیلوفرشیدمهر

شیما کلباسی

سپیده جدیری

علیرضا زرین

ساناز داودزاده فر

خالدبایزیدی

میلاد زنگنه

هنگامه هویدا

ساقی قهرمان

مجیدمیرزایی

هادی ابراهیمی

ثنا نصاری

نیما نیکنام

مریم میرزایی

شبنم آذر

کوشیار پارسی

حسین رحمت

سهراب رحیمی

شیدا محمدی
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 117
بازدید امروز: 3376
بازدید دیروز: 6032
بازدید این هفته: 30947
بازدید این ماه: 75270
بازدید کل: 14943361
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



Angel Ladies

                                                
 
                                                خسرو دوامی


خسرو دوامی: مقیم آمریکا

فصل 18 از داستان بلند Angel  Ladies

 

نشانی، همانی بود كه پیرمرد داده بود. سی و هفت مایل كه در جادهی صد ونود راندیم، سمت راستمان خیابانی شنی نمایان شد كه دو كاكتوس بلند در دو طرف آن دیده میشد. به طرف كوه راندیم. سه پیچ از خیابان شنی را كه گذراندیم به كوچه ای باریك پیچیدیم و چند قدم جلوتر، از دروازه‌ی چوبی نیمه بازی گذشتیم كه مجسمهی دو عقاب را در دو طرف آن نصب كرده بودند. هر دو خاكستری؛ یكی كز كرده و پَربسته و آن یكی با بال های گشوده و سری رو به آسمان.

داریوش و سوسن، دست در گردن هم روی صندلی عقب نشسته بودند.

داریوش گفت، بهتر بود اول ماها مردونه می رفتیم، اگه اوضاع احوال خطری نبود، بعد دسته جمعی می رفتیم.

مرجان گفت، بیخود كردین! تازه شما دو تا هم به خاطر گل روی من و سوسن دعوت شدین.

تاریك بود. من می راندم. كوچه خاكی بود و پر از دست انداز. پیرمرد گفته بود تا بالای كوه كه برانیم، ما را پیدا خواهد كرد. جلویمان هیچ آبادی و هیچ نوری نبود. پشت سرمان هم تاریکی بود وگرد و خاك و دیگر هیچ. همینطور كه بالا می رفتیم، لا به لای گرد و خاك پشت سرمان، دو چراغ نورانی را A دیدم و بعد جیپی كه چراغ می زد و فاصله اش را با ما كم می كرد.

داریوش گفت، پلیسه!

گفتم، باز جنی شدی؟ آخه پلیس اینوقت شب اینجا چیكار می كنه؟

كنار زدم. ماشین دیگر هم به موازات ما ایستاد. با باز شدن درِِِِ جیپِ لكنته، چراغ توی ماشین هم روشن شد و زنی لبخندزنان پرسید:

Where are you going?

مرجان به جای من سرش را جلو آورد و گفت:

We are going to the Indian Sweat Lodge.

پشت جیپ پر از پتو و متكا و ظرف و خِرت و پرت های دیگر بود. زن نگاهی به تك تكِ ما انداخت و گفت،

Who is your host?

مرجان گفت،

We were invited by the gentleman who works and lives in the bottle house.

زن لبخندی زد ، دو انگشتش را به علامت پیروزی بالا آورد و گفت،

You are in the right track. Just follow me.

درِ ماشین را بست و جلوی ما راه افتاد. بر پشت شیشه ماشین پر از شعارهای مختلف بود. بالای شیشه هم عكس برگردانی چسبانده بودند كه رویش نوشته بود:

Peace Please

شماره‌ی ماشین فقط دو حرف بود و یك نقطه بین آنها: M.R

داریوش گفت، حالا این گوشه- موشه ها لختمون نكنن!

سوسن گفت، اگه خیلی می ترسین، می تونین من و مرجان رو اون بالا پیاده كنین، برین پی برنامه های خودتون،آخر شب بیاین دنبالمون.

هیچكداممان جوابش را ندادیم. از چند پیچ و دست انداز دیگر كه بالا رفتیم، سمت چپمان كلبه ای چوبی را دیدیم كه فانوسی بر سردرش کور سو می زد. جیپ زن، جلوی كلبه ایستاد. بعد،پیرمرد را دیدیم كه از كلبه بیرون آمد. فانوس را برداشت و جلوی ماشین گرفت، با زن خوش و بشی كرد.  زن انگار ما را به او سپرد و خود به راهش ادامه داد. جلوتر رفتیم. پیرمرد درِ كلبه را بست، فانوس را خاموش كرد. جلوی ماشین آمد و گفت،

You are late. Let’s go! You are the last ones!

پیرمرد كنار داریوش نشست. توی آینه، صورتش با آنچه كه روز دیده بودم تفاوت آشکار داشت. عینك و كلاهش را برداشته بود. موهای خاكستری اش را از دو طرف بافته و روی شانه هایش ریخته بود.

داریوش گفت،

Sir! Do you have any drum code in the ceremony?

پیرمرد خندید. گفت،

Just feel comfortable! That’s it!

در سكوت، بالا رفتیم. چند دقیقه بعد، جایی ایستادیم كه به نظر می آمد چند متری بیشتر تا بالای كوه نمانده. برابرمان زمین مسطحی بود كه ماشینهایی را در گوشه و كنار آن پارك كرده بودند. توی تاریكی پیاده شدیم. پیرمرد مسیر را نشانمان داد و از ما جدا شد. فانوسمان را روشن کردم.حالا چادرهای كوچك و رنگ به رنگ را می دیدیم كه اطراف، هر جا كه بوته ای بود و سنگی، برپا شده بود. دورتر، دایره های در همِ دودی سفید به هوا می رفت. بعد صدای آرام طبلها را از لای بوته ها شنیدیم. رو به رویمان،با فاصله یی ، زنی را كه بین راه دیده بودیم،دیدم. برایمان دستی تكان داد و لبخندی زد. دیدم، به جای برپا كردن چادر، كیسه خوابش را بین دو تخته سنگ باز كرد، بعد كفشهایش را از پا در آورد و زیر متكایش گذاشت و با پای برهنه رفت توی تاریكی. ما هم گوشه ای دنج را انتخاب كردیم و مشغول برپا كردن چادرهایمان شدیم.

مرجان گفت، زود باشین!

من گفتم، من كه مایو ندارم!

سوسن گفت، مایو می خوای چیكار؟

داریوش گفت، بزن بریم، بقیه ش با من!

به طرف دود سفید رفتیم. سوسن دف و نی اش رابرداشت. از لای چادرها و بوته ها كه گذشتیم، به پله های سنگی باریكی رسیدیم كه دو طرفش را شمع و عود چیده بودند. از پله های سنگی كه بالا رفتیم، در بالاترین نقطه‌ی كوه زمینی صاف و بزرگ را دیدیم كه وسط آن دایره ای را از آتش برپا كرده بودند.

داریوش گفت، یا كرام الكاتبین!

به دایره‌ی آتش نزدیك شدیم. زنها و مردهایی را دیدیم كه آرام طبل می زدند و می خواندند:

هاشاناتا هِی نا هِی

هاشاناتا هِی نا هو

 

سی ـ چهل نفری می شدند، بیشترشان همسن و سال خودمان. اغلب زن بودند. همه لباسهای راحت پوشیده بودند.  مردها با پیراهن و شلوار گشاد وکفشهای کتانی،و زنها با دامنهای بلند و گُلدار و دمپایی. چند  مرد سرخپوست هم دیدیم كه با موهای از پشت جمع شده،بین جمعیت نشسته بودند. دایره ای از سنگ را با فاصله ای ازآتش چیده بودند. بجای صندلی، تنه های بریده  شده درخت گذاشته بودند. به پیشنهاد مرجان قرار گذاشته بودیم كه جدا از هم بنشینیم. هر یك، در چهار طرفِ دایره‌ی آتش نشستیم. هنوز از پیرمرد خبری نبود. سرخپوستی كه کنار من نشسته بود، چپقی بلند و بسته ای توتون را از توی ساك دستی اش بیرون كشید. چپق را چاق كرد، پكی عمیق به آن زد و بعد چپق را دست به دست گرداند. چپق به من هم رسید و من هم پكی زدم و بازبه سرفه افتادم. دیدم داریوش دارد به من نگاه می كند و می خندد. دو تا از سرخپوستها مسیول روشن نگه داشتن آتش بودند. هرچند دقیقه یكبار تنه های خشك را می آوردند، وردی می خواندند و تنه هارا با زاویه ای از زمین، دور آتش می گذاشتند. زیر هیزمها سنگهایی گداخته را می دیدم. حالا چند نفر روی طبلها می کوبیدند، یك نفر نی می زد و  یك نفر هم سازی كوچك شبیه كمانچه. سوسن هم دَفش را بیرون آورد، كنار گروه طبال ها نشست و آرام آنها را همراهی كرد. یک نفر شاخه های دسته شده‌ی گیاهی سبز را در آتش ریخت. صدای جلز و ولزی آمد و ذره های آتش بود كه در هوا پراكنده می شد. بعد، پشت شعله های آتش، پیرمرد را دیدم كه از لای بوته های تاریك، با لباس همرنگ خاك بیرون آمد. همه یكصدا گفتند:

وتیزـ ای نای ای ا’ه هی

پیرمرد كف دستهایش را روی هم گذاشت. شانه هایش را به جلو خم كرد، دستها را در امتداد صورت بالا آورد و گفت،

 وتیزـ ای نای ای ا’ه

پیرمرد نشست. زنی طبلی بزرگ را به پیرمرد داد با چوبی باریك كه ته آن را با پوست حیوانی گره زده بودند. پیرمرد چهار بار روی طبل كوبید. صداها آرام شدند. گفت،

Welcome to our Sweat Lodge. We are here tonight to purify our mind, body, spirit and heart. I am your host and I am the medicine man. My medicine name is Thunder Storm. You can call me T.S.

بعد صدای كوبش طبلها شروع شد. به نوبت، در جهت عقربه های ساعت می کوبیدند. اول یكی می کوبید، بعد كناری ش و نفر بعد تا آخری؛بعد همه با هم می کوبیدند. دیگران چپق را دست به دست گرداندند تا به تی.اس رسید. تی.اس بسته‌ی توتونی را از توی كیف دستی اش بیرون كشید. توتون چپق را عوض كرد. روشنش كه كرد، پكی به آن زد و به نفر كنار دستش داد كه مرجان بود. مرجان چپق را گرفت، پكی زد و به زنی داد كه در راه دیده بودیم. بعد صدای كوبش ضربها ساكت شد و تی.اس نی كوچك و باریكی را از توی كیفش بیرون كشید و با آن آهنگی آرام  را نواخت. بعد نی را كناری گذاشت و همه‌ی صداها ساكت شدند. سكوت جمع چند دقیقه ای طول كشید. فقط صدای جرقه های آتش بود و صدای تركیدن هیزمها و صدای جیرجیركی و دیگر هیچ. تی.اس با صدای بلند وردی را خواند :

هو میتا کای اُیارین .هِچ اِتِ اُلاهِه

تی.اس از آدمهایی كه از جاهای دور آمده بودند سپاسگزاری كرد. آدمها، اغلب "مدیسین نِیم- اسم مقدس" خودشان را داشتند. "گرِی ِفاکس-روباه خاكستری"از سیاتل آمده بود. "رین بو-رنگین كمان" از بارستو، "سیتینگ بیر-خرس نشسته" از بركلی و چند نفر دیگر كه اسمشان ازخاطرم رفته. آدمهایی هم بودند مثل ما كه بار اولشان بود، نه اسم مقدس داشتند و نه با آداب و مراسم آشنا بودند. دوباره صدای كوبش طبلها شروع شد. تی.اس از جایش بلند شد. بوته هایی باریک و خشک را از توی کیفش بیرون کشید.شاخه های کوچک را از هم جدا کرد ، دسته شان کرد و چست و چالاك همانطور كه با صدای بلند وردی را می خواند ، به آتش نزدیك شد .دسته را روی خاكسترهای كناره‌ی آتش گذاشت. همه بلند شدیم و از آتش فاصله گرفتیم. تی.اس، دسته‌ی آتش گرفته و دوداندود گیاه را از كناره‌ی آتش برداشت، از روی سنگ گذشت و جلوی مرجان ایستاد. بدنش را آب و تابی داد، دسته‌ی گیاه را همراه با چرخش بدنش سرتاپای مرجان بالا و پایین برد، چهار بار دسته را با سرعت دور مرجان چرخاند و انگار وردی را می خواند كه من نميشنیدم. بعد ایستاد و توی صورت مرجان نگاه كرد. سرش را جلوی گوش مرجان برد و چیزی گفت. مرجان سری تکان داد .تی.اس رفت جلوی نفر بعدی و همین كارها را تكرار كرد. نوبت به من هم رسید. من محو این فضای غریب و آدمهای غریب تر شده بودم. شاید تأثیر چپق بود.تی .اس جلوی من كه ایستاد و توی چشمهایم كه خیره شد، احساس كردم دارد تمام زندگی ام را مثل فیلمی با شتابی تند از نظر می گذراند. شاید هم من بودم كه همه زندگی ام را در همان چند لحظه توی نی نی چشمهای تی.اس مرور می كردم. بعد تی.اس سرش را با سرعت جلو آورد و توی گوشم چیزی گفت. كلمه ای یا اسمی نامفهوم كه هرچه فكر كردم نفهمیدم چیست. تی.اس از كنار من رد شد و همین مراسم را برای سوسن و داریوش و چند نفر دیگر تكرار كرد. مراسم نامگذاری كه تمام شد، تی.اس به جای اول خودش برگشت و ما هم هر كدام در جای سابق خودمان نشستیم، همه با نام جدیدمان. تی.اس گفت،

From now on, you will be identified only by your medicine name.

همه با صدای بلند خواندند:

هو میتا کای اُیارین .هِچ اِتِ اُلاهِه

تی.اس گفت:

Now we are going to the Sweat Lodge. To the tree of love. We want to cleanse ourselves from any negative emotions such as jealousy, resentment and hatred. Please do not bring anything that is not natural to the mother earth, such as jewelry, watches, gold, silver and money. Please bring your open mind.

مانده بودم كه چكار باید بكنم. آدمها، یكی یكی از دور آتش پراكنده شدند و هر كدام سویی رفتند. از یكطرف داریوش آمد سمت من، تی.اس هم از سمت دیگر.

تی.اس پرسید،

How do you like it so far?

داریوش به جای من جواب داد.

So far so good.

تی.اس گفت،

Just be comfortable.

خواستم سیوالی كنم، تی.اس دستی روی شانه ام گذاشت و توی تاریكی خزید. دیدم زنها و مردها، كنار تخته سنگی، یا روی تكه چوبی، بوته ای، مشغول بیرون آوردن لباسهایشان هستند. دو سه دقیقه بعد، به غیر از من و داریوش، تقریباً همه عریان بودند. سوسن و مرجان را نمی دیدیم. تی.اس با آن بدن استخوانی و با آن پاها و بازوها و بیضه های چروكیده از توی تاریكی بیرون آمد و به سویی دیگر رفت. عده ای پشت سرش حركت كردند.

داریوش گفت، من كه نیستم. آخرش اینجا ترتیبمون داده اس.

خواستم بگویم ،من هم همینطور كه مرجان و سوسن را دیدم كه از لای بوته های تاریك بیرون آمدند و به آتش نزدیك شدند. مرجان پیراهن گشاد آبی بلندی به تن كرده بود. سوسن عریان بود. یك دستش را گرفته بود بین پاهایش و دست دیگرش را در امتداد سینه ها بالا آورده بود. من سرم را پایین انداختم.

داریوش گفت، من با مایو می یام!

گفتم، منم حوله رو می پیچم دور كمرم!

هر دو با دیدن ما لبخندی زدند. مرجان دستی تكان داد و بعد از همان مسیری كه تی.اس رفته بود، توی تاریكی پیچیدند. حوله ام را به داریوش دادم. داریوش حوله را دور كمرش پیچید و پیراهن و شلوارش را بیرون آورد، مایو را كه پاش كرد، حوله را به من داد. من هم حوله را دور كمرم پیچیدم و لباسهایم را درآوردم. داریوش از من جدا شد و توی تاریكی رفت. من لباسهایم را برداشتم و رفتم دورتر، روی تخت سنگی گذاشتمشان. محو آسمان و فضای آن شب شده بودم،که همان زنی كه بین راه دیده بودیم، آمد، برهنه از كنارم گذشت، و دورتر از من روی دو زانو خم شد. پشت زن تصویر اژدهایی خالكوبی شده بود. دم اژدها از انتهای خط باسن شروع می شد، دستهای اژدها مثل ساقه و برگهای درخت بودند و سرش روی یكی از شانه های زن خم می شد. خواستم چیزی بگویم، دیدم زن همانطور كه به آسمان نگاه می كند، دارد می شاشد. بعد بلند شد نگاهی به من كرد. اول دستهایش را روی پوست پاهایش كشید، بعد دست راستش را جلو آورد و گفت،

My name is morning rain.

دستش را فشار دادم. گفتم،

I am sorry. I forgot my medicine name. I guess I am a man with no name.

هر دو خندیدیم. دنبالش راه افتادم. از جلوی آتش كه رد می شدیم، چهار نفر را دیدم كه با بیلهای بلند از چهار طرف آتش هیزمهای نیمه سوخته را كنار می زدند و از زیر، سنگهای گداخته‌ی سرخ را بیرون می كشیدند. از كوره راهی باریك گذشتیم كه دو طرفش را گیاهانی خوشبو احاطه كرده بود. دورتر، روی سطح مسطح دیگری چادر خاكستری بزرگی را دیدیم. چادر بیشتر به كومه های تركمنی می مانست، با بدنه ای كه پایینش استوانه ای بود و بامی كوتاه و مخروطی شكل داشت. روی بامِِ كومه را با شاخ و برگهای های خشك پوشانده بودند. كومه دری كوتاه داشت كه برای گذشتن از آن باید تا كمر خم می شدی. بیرون، تی.اس ایستاده بود .در دستش شاخه هایی پر دود بود. بلند می خواند:

 ها سو هیْ میْ سوم یی ا’ه...

 چند نفر هنوز در انتظار ورود ایستاده بودند. من و مورنینگ رین آخرین نفر بودیم. برای وارد شدن باید جلوی در زانو می زدی، خم می شدی، كف دستها را روی زمین می گذاشتی، اسم خود را بلند می گفتی و وارد می شدی. مورنینگ رین همین كار را كرد. من هم دنبالش خم شدم، یك دستم را روی زمین گذاشتم و با دست دیگر، حوله را گرفتم مبادا باز شود. گفتم، "نو نِیم-بی نام"و چهار دست و پا وارد شدم. كف كومه را كاه ریخته بودند. همه، چهار دست و پا، با آلتهای باز و آویزان وارد می شدند، در جهت عقربه‌ی ساعت یك دور كامل می زدند و بعد كناری می نشستند. وقتی دور می زدم، چشمم به داریوش افتاد .داشت به من كه یك دستم را به حوله گرفته بودم و با  دست دیگرو دو زانو راه می رفتم، نگاه می كرد و می خندید. چهارنفرمان تقریباً در چهار طرف كومه نشسته بودیم. مرجان با چشم بسته، سرش را بالا گرفته بود و به دیواره‌ی كومه تكیه داده بود. سوسن خم شده بود و با پاهایی به موازات هم دراز شده، و با سینه هایی افتاده، سعی می كرد صورتش را به زانوهایش بچسباند. وسط كومه، حفره‌ی کوچک خاكستری رنگی بود. وقتی نشستیم، تی.اس هم با صدای بلند اسمش را گفت و وارد شد. كنار درِ اصلی نشست. جلویش سطل چوبی پر آبی بود با یك ملاقه‌ی چوبی توی آن. طرف راستش هم طبلی بود و چوبی کوتاه و باریک كه با آن به طبل می كوبید. تی.اس هم كه نشست، مُشمای ضخیمی را روی ورودی كومه انداختند. تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت.

تی.اس خواند،

ها سو هیْ میْ سوم ییْ اُه

بقیه تكرار كردند،

ها سو هیْ میْ سوم ییْ اُه

بعد سكوت بر جمع حاكم شد. حالا فقط صدای نفسهای همدیگر را می شنیدیم. بعد از سكوت، صدایی از بیرون گفت،

ویتز ـ‌ی نایْ یی اُه هِی

بقیه تكرار كردند،

ویتز ـ‌ی نایْ یی اُه هِی

پرده كنار رفت و یكی از سرخپوستها را دیدیم كه با بیلی در دست و سنگی گداخته روی آن وارد شد و سنگ را آرام در جهت در ورودی توی حفره گذاشت و بی آنكه به آتش و به ما پشت كند، آرام ـ آرام خارج شد. نفر بعدی آمد، با سنگی سرخ روی بیل، و سنگ را در جهتی دیگر توی حفره گذاشت. سه نفر دیگرهم آمدند، سنگها را در چهار جهت گذاشتندو سنگ پنجم در وسط چهار سنگ دیگر ، درست در مركز كومه قرار گرفت. تی.اس برگهای خشكی را توی هاوَنی سنگی می كوبید. پرده‌ی سنگین را دوباره پایین كشیدند و من توی تاریکی كومه فقط سرخی سنگها را می دیدم و دیگر هیچ. بعد صدای طبل را شنیدم و صدای ریختن چیزی روی سنگها و جرقه های آتش و بویی خوش كه در هوا پخش می شد. بعد صدای ریختن آب روی سنگها آمد و در یك چشم بهم زدن بخاری سفید مثل مهی سنگین تمام كومه را فرا گرفت. آنوقت تی.اس گفت،

Welcome to the womb of Grandmother earth. Mitakoye oyasin.  All my relations. We are here to purify our bodies and our soul. When we crawl out at the end of ceremony it is like a rebirth. We leave all our problems in there with the Grandfather Stone. This Sweat Lodge utilizes all powers of the universe, earth and other elements that grow from earth: water, fire and air. The heated stones are the body of Grandmother earth, which supports all life. The fire represents the light of the world and is the source of all life and power. The water slowly releases the heat and creates steam, which is representing the release of ancient knowledge. When you perspire, you are nourishing yourselves and the earth. When the door is open, steam rises to meet father sky. Now we will smoke the Sacred Pipe, the chamunpa and we sing the Song. The smoke carries our request to the Great Spirit.

اول تی.اس شروع به خواندن كرد بعد دیگران همراهی اش كردند. آنوقت فقط صدای طبل بود و بعد آن انعکاس کم رنگِ نوری سرخ كه دست به دست می گشت. به من هم رسید و پكی زدم و صدای سرفه ام در ازدحام صداهای دیگر گم شد. اول" یلوبیِرد -پرنده‌ی زرد" شعری را در وصف شبهای بیتی خواند. "سیتینگ ولف -گرگ نشسته"، خطابه ای هیجان انگیز را گمانم به چینی ایراد كرد. مورنینگ رین، یكی از ترانه های "جانیس چاپلین" را با صدایی به همان بًمی صدای او خواند. كنار من نشسته بود، وقت خواندن موهایش روی شانه هایم می ریخت و بازویش به بازویم ساییده می شد و عرق صورت و موهایش روی تنم می نشست. شانه و دستهایم را كنار كشیدم. دیدم دستم به بدن زن دیگری خورد كه نمی دانستم كیست. بعد "هیدن مانتین -كوه پنهان" برای خواندن اجازه خواست كه  مرجان بود و صدایش  به همان گرفتگی صدای پروین بود كه می خواند، امشب در سر شوری دارم... بعد "گِرِِِِی وُلف -گرگ خاكستری" كه داریوش بود، اجازه‌ی همخوانی با هیدن مانتین را گرفت. بعد ازاو" بِِِِیر فوت -پابرهنه" كه صدای سوسن بود اجازه‌ی همخوانی با هیدن مانتین و گرِی ولف را گرفت. هر سه همان ترانه را خواندند، "امشب یك شب شوق و شورم..." من هم كه نامم از خاطرم رفته بود، آرام، طوری كه دیگران متوجه نشوند همراهیشان كردم. "باز امشب در اوج آسمانم.." خواندن ما كه تمام شد، تی.اس سه بار روی طبل نواخت و پرده در جهت مخالفِ بار قبل باز شد. همراه با بیرون رفتن بخاری غلیظ و سایه های محو، هوایی خنك و تازه توی كومه نشست. دیدم داریوش چهار دست و پا همراه چند نفر دیگر بیرون می رود.وقتی از كنارم می گذشت، گفت، من دیگه نیستم. اشاره ای به گره حوله كه با دست گرفته بودم كرد و همانطور كه رد می شد گفت، سفت بگیر!

با خارج شدن چند نفر و آوردن پنج سنگ گداخته‌ی تازه و گذاشتنشان به همان ترتیب سنگهای قبلی، مراسم ادامه پیدا كرد. در بخش دوم، آدمها به ترانه ها و یادهای كودكی شان برمی گشتند. "مادی استون -سنگ گِِِلی" از خاطرات كودكی اش و از باغهای سیب اوهایو گفت. چند نفر ترانه های كودكی شان را خواندند. مورنینگ رین ترانه‌ی آشنا را خواند.

Old McDonald had a duck…

و ما با صدای اردك همراهی اش كردیم. توی دلم از اینكه داریوش بیرون از كومه نشسته، خوشحال بودم. فكر می كردم، اگر بود، حتماً حالا داشت شمه ای از خاطرات تلخ كودكی اش را برای جماعت تعریف می کرد. نمی دانم چرا یاد مادرم افتاده بودم. از شش ـ هفت سالگی به بعد، هیچوقت با اینهمه زن عریان توی یك جای كوچك بخار گرفته نبودم. خودم را به جای گِرِی وُلف معرفی كردم و حالا من، كه داریوش بودم از شش سالگی ام می گفتم. از اینكه، پدری نداشتم و در خانه حمامی نبود و مادرم مجبور بود ما را به حمام عمومی زنانه ببرد گفتم و از تصویر گنبدهای شیشه ای حمام و پاشویه های بنفش و سكوهای سنگی سرد گفتم و از دلاكهای زن با آن سینه های افتاده و چروك و از آداب شستشو. بعد، خودم هم نمی دانم چرا، به یاد شبهای رمضان افتادم و سحری با آن فضای ریاضت آلود و روحانی توی خانه و بعد بی اختیار، كف دستم را اریب گذاشتم روی صورت ، بین گوش و لبها و با صدای تودماغی خواندم، ربنا... بعد از من دو سه نفر دیگر هم خواندند و بعد هیدن مانتین كه مرجان بود اجازه خواست و ترانه ای كودكانه خواند كه تا آن روز نشنیده بودمش. صدایش از نزدیكیهای من می آمد. برای لحظه ای دلم می خواست دستهایش را توی دستهایم بگیرم و خیسی پیشانی و گونه هایش را با پشت دستهایم پاك كنم. حدس می زدم باید نفر دوم از سمت راستم باشد. محل تقریبی صورت آدمها را از سرخی سرچپقی كه هر چند دقیقه یكبار، دهان به دهان می گشت تشخیص می دادم. دستم را جلو بردم. دستم به پوستی پشمالو خورد كه خودش را كنار كشید. دستم را پایین آوردم به سینه‌ی زنی خورد كه روی زمین دراز كشیده بود. بعد صدای طبل آمد و از سمتی دیگر پرده ای كنار رفت و من سوسن را دیدم كه عریان، چهار دست و پا همراه چند نفر دیگر از كنارم رد شد. مرا كه دید پوزخندی زد و سری تكان داد و خارج شد. حالا دوازده نفر بودیم. هشت زن و چهار مرد. بخش سوم به هیچكدام از بخشهای قبل نمی مانست. من و مرجان درست رو به روی هم نشسته بودیم. صورت مرجان سرخ شده بود. موهایش وز كرده و خیس روی شانه هایش ریخته بود. پیراهنش خیس و عرق كرده بود. سنگهای سرخ را كه آوردند و پرده كومه را كه بستند و بخار سفید كه بلند شد دیگر مرجان را ندیدم.

تی.اس گفت،

Now, we are going to the third round of our healing process. The first round was the recognition of the spirit world which resides in the black west where the sun goes down. The second round was for recognition of courage, endurance, strength, cleanliness and honesty, calling upon the power of the white north. This round is for the recognition of knowledge and we pray to the daybreak star and the rising star that we may gain wisdom, that we may follow the Red Road of the east. The last round focuses on spiritual growth and healing. We will continue the circle to the South from which comes growth. It is from growth and maturity that healing comes.

چند دقیقه سكوت بر جمع حاكم شد. بعد صدای نی آمد و تی.اس از جمع اجازه خواست و صدایی شبیه صدای گرگ از خودش درآورد. بعد، همخوانی  صداهایی آغاز شد كه بعضی هایشان را سالها بود كه نشنیده بودم. صدای قطار و صدای بع بع گوسفندان و صدای شیهه‌ی اسبها. صدای ماشینها و صدای خُرخُر آدمها، صدایی شبیه ریزش باران و صدای نفس نفس زدن و آه كشیدنهای شهوانی. صدای قورباغه و جیك جیك جوجه ها و من كه گری وُلف بودم، صداهایی یادم آمد كه سالها بود از حافظه ام پاک شده بود. صدای قاری های قرآن را از خودم بیرون دادم. بعد صدای پارس سگها و صدای بلبل و صدای عرعر خر وبعد سوره‌ی حمد را خواندم وچند بار با صدای بلند ولضالین گفتم . بعد رپ رپه‌ی  طبلها از دو طرف كومه آغاز شد و صدای خواندن بخشهایی از انجیل آمد وآه کشیدنهای  شهوت آلود.   در بحبوحه‌ی صدای طبلها و خواندن های غریب، هیدن مانتین اجازه خواست و بدنبالش صدای جیغ مرجان بود كه بی امان توی فضای كومه می پیچید. صدایی كه تا آن شب از او نشنیده بودم. جیغی بین رسیدن به سرحد جنون و لذت. صدای جیغ توی صداهای دیگر پیچید. برای لحظه ای تمام زندگی مشتركمان را دیدم كه مثل فیلمی با شتاب از نظرم می گذشت. سالهای زندگی مخفی و شبهای  پر اضطرابی كه  مرجان توی تاریكی به انتظارم می نشست. تولد مارال و سالهای دربدری مان، سالهای بیكاری و سالهای بلوغ مارال و بعد سالهای سكوت و سكوت تا  حضور  سایه‌ی تارا در زندگی مان. بعد صداهای دیگر قطع شد، و صدای مرجان آهسته تر اما یكنواخت می آمد. حالا صدا آزارم می داد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم. احساس كردم صدا از لای منفذهای دست و دهلیزهای گوشم راه خودش را پیدا می كند و جایی توی قلبم می نشیند. دستم را توی تاریكی جلو آوردم. دستم را روی صورتی كشیدم و روی لبی گذاشتم. صدای مرجان همچنان می آمد. دستی، دست مرا كنار زد. خم شدم و دستم را آنطرفتر روی بدنی كشیدم كه خوابیده بود تا به دهانش رسیدم. دستم را روی دهانش گذاشتم صدای مرجان همچنان می آمد. دستم را به طرف دیگر كشیدم بازهم به بدنی پشمالود خورد. حالم داشت بهم می خورد. نفسم تنگ شده بود. بلند شدم و توی تاریكی به سمت پرده حركت كردم. صدای مرجان و صدای طبل قطع شد. پایم از كنار بدنهای عریان رد می شد. حوله ام انگار به صورتها و بدنهای خیس می خورد. سرم گیج می رفت. با صدای بلند تی.اس پرده ای كنار رفت و نور و هوای خنكی داخل كومه آمد. من از كومه بیرون آمدم. بعد به پشت سرم نگاه كردم. درست رو به رویم، مرجان و مرنینگ رین را دیدم كه كنار هم دراز كشیده بودند. مرنینگ رین روی شكم خوابیده بود. اژدهای خالكوبی شده نیمی از پشتش را گرفته بود. كنارش مرجان عریان به پشت خوابیده بود. دستش را زیر سرش حایل كرده بود و به سقف كومه نگاه می كرد.

 








ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات