حسین نوشآذر: مقیم آلمان
از پشت پنجره، از پشت ماه
مریم از اول پاییز کور شده بود و جز سایههای تاریک
چیزی نمیدید. در اتاقی که روشن بود، اما به نظرش تاریک میآمد، دست دراز کرد و
صندلی را پیدا کرد و گذاشتش پای پنجره. دست دراز کرد و دستگیره را پیدا کرد و
پنجره را باز کرد. این کار هر روزش بود.
شهرام
سر کار بود. دو - سه ساعت دیگر به خانه برمیگشت. پدر مثل هر روز رفته بود به اتاق
زیرشیروانی و در سایتهای خبری، آخرین خبرهای ایران را مطالعه میکرد. مادر رفته
بود خرید. مریم اما احساس تنهایی نمیکرد. از وقتی که کور شده بود مینشست پشت
پنجره تا همه جا تاریک شود. آنوقت پیش خودش خیال میکرد که میتواند حتی سوی
تاریک ماه را ببیند.
به شهرام گفته بود: «باورمیکنی من کورم؟»
شهرام گفته بود: «مهم نیست که من چیزی رو باور داشته
باشم. مهم اینه که تو فکر میکنی نمیبینی .»
از سفر اسپانیا که برگشتند، پیش هر چشمپزشکی که
رفتند، تشخیص همان بود: تو کور نیستی. سر سفره شام نشسته بودند. مادر گفت: «من که
باورم نمیشه. آخه مگه ممکنه یه دختر جوون، به این سن و سال در ماه عسل کور بشه؟»
پدر از کوره در رفته بود. تا آن موقع ندیده بود که
پدر به مادر پرخاش کند. آن هم به آن شدت، با آن خشم. مادر دیگر حتی یک کلمه حرف
نزد. باقی شام را در سکوت خوردند. خوشبختانه شهرام نبود. شهرام همیشه کار میکند. سختکوش
است و گوشه گیر. پیش از آنکه کور بشود، بنا بود از این شهر بروند: بروند به جایی
دور از پدر و مادر و دور از خویشان. اما نشد. مجبور شدند در همین محل، در همسایگی
پدر و مادر آپارتمانی اجاره کنند. شهرام که از سر کار برمیگردد، اول از همه به
خانه پدرزنش میآید. شامش را اگر سر کار نخورده باشد، همین جا میخورد. ساعتی
مینشیند. با پدر گپ میزند، یا تلویزیون نگاه میکند. بعد دست او را میگیرد و
آخر شب به خانه خودش میرود. خانهای که بیشتر از نبودن نشان دارد تا از با هم
بودن. بیشتر بیان مفهوم جدایی است تا پیوند.
مریم قصد ازدواج نداشت. تازه بیست و چهار سالش بود. اگر
دست خودش بود چند سال دیگر صبر میکرد. اما مادر اینطور میخواست. پس اینطور شد.
نمیتوانست به مادر نه بگوید. هیچوقت نتوانسته بود. فقط یک بار احساس خوشبختی کرده
بود. سال آخر دبیرستان به نعمت، همکلاسی ترکش دل باخت. اما زود فهمید که عشق یعنی
مسلط نبودن بر امور. یعنی سقوط از بالای کوه به نیت برآوردن یک نیاز. مادر که هرگز
عاشق نشده بود، با عشق مخالف بود. شاید روزی روزگاری او هم عاشق بود. میگفت
خوشبخت است. با این حال میدانست که دروغ میگوید، که خودش را فریب میدهد. با
اینهمه شاید این تنها راه بود: جادهای که به مصلحت ختم میشد و با خودش امنیت و
آسایش میآورد. برای همین وقتی مادر اصرار کرد، آخرش به ازدواج با شهرام تن داد.
شهرام: فرزند دکتر علی حقیقت. دکتر علی حقیقت: رفیق
گرمابه و گلستان پدر. خانوادهدار. آبرودار. شهرام مرد خوبی است. در زندگی احساس
مسئولیت میکند. به فکر آینده است. تنها عیبش این است که گوشهگیر و منزویست. وقتی
به خانه خودشان میروند، مثل یک گربه گوشه خلوتی پیدا میکند و خودش را با مطالعه
سرگرم میکند. شبها جدا از هم میخوابند. شهرام میگوید هنوز زود است، و اگر او
اصرار کند، عصبانی میشود. حتی یک بار گفته بود مگر یادت رفته که با هم چه قراری
گذاشتیم؟
مریم قبل از ماه عسل، گاهی دستی به سر و رویش میبرد.
موهایش را افشان میکرد و دامن کوتاه میپوشید. اما شهرام نمیدید یا نمیخواست
ببیند یا وانمود میکرد که نمیبیند. مادر میگوید مهم نیست. مهم این است که شهرام
وظیفهشناس است. مرد زندگیست. مردانگی که فقط در بستر نیست. مردانگی به درجه
پذیرش مسئولیت بسته است. مادر در آشپزخانه شیرینی میپخت و اینهمه را مثل یک راز
به نجوا میگفت. به نجوا گفته بود که از دوازده سال پیش با پدر همخوابه نبوده، و
مادر تازه پنجاه و سه چهار سال داشت. گفته بود به خاطر او با پدر مانده بود. مگر
شاملو در «آستانه»اش نگفته بود که «انسان زاده شدن تجسد وظیفه» است. مادر دستکم
در بیست و دو سال گذشته «تجسد وظیفه» بود، و او هم میبایست «تجسد وظیفه» باشد. برای
همین پای توافقنامهای را امضا کرد که با آن موافق نبود. آن روزها که هنوز نور
چشماش را از دست نداده بود در خیابان دست در دست شهرام سبکبال میرفت. اگر کسی
آنها را میدید گمان میکرد لیلی و مجنوناند. بعد کمکم به هم عادت کردند. همخانگی
زود عادت میشود. شاید تقصیر شهرام نبود. شاید میخواست، اما نمیتوانست. حتماً
اتفاقی افتاده بود که نمیشد آن را به زبان آورد. شاید هم هنوز موقعش نرسیده بود. اول
فکر میکرد ایراد از اوست. اما در سفر اسپانیا فهمید که اینطور نیست. هر جا که
میرفت سنگینی نگاهها را حس میکرد. این حس، هم خوشایند بود و هم ناخوشایند. از
اینکه میدید نگاه مردها را به سوی خودش میکشد لذت میبرد و از اینکه لذت
میبرد احساس گناه میکرد. از فرودگاه که بیرون آمدند با تاکسی به شهری رفتند: ال
اتت. در اینجا میبایست با اتوبوس به یک شهرک ساحلی بروند. پاییز بود. اما هوا گرم
بود. در ایستگاه اتوبوس به انتظار ایستاده بودند. پشت سر یک مغازه خرازی بود و
مقابل مغازه یک نیمکت قرار داشت. نیمساعت، شاید هم بیشتر میبایست در ایستگاه به
انتظار بایستند. در این مدت، مردی پیر آمد، روی نیمکت نشست و به جاده خیره شد. مرد
رفت و جای خود را به یک مرد دیگر داد و همینطور چند نفر آمدند، روی نیمکت نشستند،
به جاده خیره شدند و رفتند. شهرام گفت: فکرش رو بکن! اتوبوس نیاد و همینطور آدمها
بیان روی این نیمکت بنشینن، به جاده خیره شن و برن. این حرفها به نظر مریم عجیب
میآمد. میترساندش. زندگی در نظر او به سادگی رفتن بود به قصد رسیدن به جایی که
میبایست از پیش بشناسد. اینها را اما به شهرام نگفت. میخواست شهرام او را
بپسندد و به خود ببالد که مریم هست، که مریم همسرش است. وقتی که بالاخره به مقصد
رسیدند، تازه متوجه شدند که چه فاصلهای بین آنهاست. مریم اهل گشت و گذار بود. شهرام
خانه نشین بود و مردمگریز. مریم آفتاب و قدم زدن در ساحل را دوست داشت، شهرام
همان روز اول از آفتاب سوخت و از آفتاب بیزار شد. هنوز ده قدم نرفته، خسته میشد،
بهانهجویی میکرد و اغلب هم بدخلق بود. بیشتر دلش میخواست خانه بماند، کتابی به
دست بگیرد و وقتش را با مطالعه بگذراند. با اینکه در ویلا تنها بودند اما جدا
میخوابیدند. یک روز مریم به شهرام نزدیک شد، سر بر سینهاش گذاشت و دستی به
نوازش به موهای او کشید. شهرام اما مثل کسی که واهمه داشته باشد، بیقرار شد. چیزی
را بهانه کرد، بلند شد و رفت و او تنها ماند. شب از نیمه گذشته بود که شهرام برگشت.
همانجا در نشیمن خوابید. در آن چند ساعتی که تنها ماند، فهمید که به شهرام وابسته
است، که چیزی مثل نشست و برخاست آدمهایی که نمیشناخت، او را به شهرام پیوند میداد.
پیوندی که از جنس زندگی بود و تجسد وظیفه بود. یعنی راست بود که میگفتند گاهی
کوری راهیست برای خروج از یک بنبست؟ شاید اگر یکی دو روز زودتر برمیگشتند، نور
چشمش را از دست نمیداد. شاید اگر همان روز که شهرام بیخبر رفت و تا نیمهشب
برنگشت، چمدانش را میبست و با اولین پرواز به آلمان برمیگشت، کور نمیشد. کوری در نظر او قسمت است، سهمی است از زندگی. شاید
هم یک تمناست. تمنای ندیدن آنچه که نمیشود ندید و تاب دیدنش نیست.
دریا آرام بود و زیبا بود و مثل یک سفره گسترده بود. در
ساحل دریا روی ماسهها دراز کشیده بود و خورشید درست وسط آسمان بود. او به خورشید
لحظهای چشم دوخت و وقتی که از نو به دریا خیره شد، یک زوج جوان را دید که به هم
آب میپاشیدند. همه جا، در آن لحظه سرشار از درخشندگی بود و زوج جوان در دریا
میرفتند و در وسعت دریا اندک اندک شناکنان ناپدید میشدند، تا اینکه صدای خندهشان
دیگر نیامد و او وقتی که دقیق شد و به دریا خیره ماند، در دوردست دو نقطه دید که
میان دریا به هم میپیچیدند، با هم میموجیدند و او یک لحظه آرزو کرد که آن زن
باشد، به مرد بپیچد و با مرد در میان دریا یکی شود. آن وقت بود که ناگهان درخشندگی
روز به تیرگی گرایید، رنگ باخت و سیاه شد.
نترسیده بود. مثل این بود که انتظار کوری را داشت. کوری
همزادی بود که حالا بازیافته بودش، هرچند که دیر آمده بود. کوری زندگی را دگرگون
کرد. زندگی که سخت بود، با کور شدن او آسان شد.
مریم از اینکه میدید، مادر در همه این سالها هنوز
درست آلمانی صحبت نمیکرد، از اینکه میدید، مادر بدون پدر موجودی است درمانده،
رنج میبرد. دیپلمش را که گرفت، به جای ادامه تحصیل، برای گذران زندگی باغبانی را
انتخاب کرد که حرفهای بود مردانه اما پردرآمد. در گورستان شهر کار گرفت. ماهانهاش
خوب بود، اما کار سخت بود. روزی به اتفاق همکاران نهالی میکاشت که گوری دهن باز
کرد. ناگزیر استخوانهای باقیمانده از میت را نبش قبر کردند. همه منتظر بودند که
او از کار شانه خالی کند. اما ماند و کار را به اتفاق همکاران به پایان رساند. ناخن
بلند لاکزده با اره برقی درختزن جور درنمیآمد. اگر مریم هنری داشت، آن هنر
یافتن توافقی بود میان اینگونه اضداد. در زندگی هم همینطور بود. همه چیز یا سیاه
بود یا سفید. یا خوب بود یا بد. وقتی که اولین بار عاشق شد، پیش یکی از
همکلاسیهایش به این عشق اعتراف کرد. زابینه که دلبسته نعمت بود، ماجرای عاشقانه
او را برای همه تعریف کرد و از آن لحظه چیزی در وجود مریم مرد و دیگر هرگز نتوانست
خطایی را بر کسی ببخشد. زندگی یک کارزار بود و او گردی بود در این کارزار در قالب
گردآفرین. زیبارو، اما بیرحم. نرم اما سرسخت. مهربان اما سختگیر و ناسخاوتمند.
به شهرام گفته بود: ما باید هر طور شده تا پنج سال
دیگر صاحبخانه شویم. آرزو داشت که بعد از پنج سال، کمکم صاحب سه فرزند بشود. اما
کوری نابهنگام او را خانهنشین کرد و با اینکه شهرام شغل خوبی داشت و درآمدش هم
خوب بود، اما هرگز نمیتوانستند تا پنج سال آینده صاحبخانه شوند. بااینهمه مهم
نبود. مهم این بود که حالا دلیلی پیدا کرده بود برای ماندن و ادامه دادن به زندگی
با شهرام. حالا چیزی ورای روابط حقیر زناشویی او را به شهرام پیوند میداد، چیزی
که کوری نام داشت و او آن را قسمت مینامید، یا تمنا برای ندیدن آنچه که نمیشد
ندید.
روزی کورمال به اتاق خواب رفت. اتو را نمیدید، اما
میدانست کجاست. پریز برق را نمیدید. اما به آسانی دوشاخه اتو را به پریز زد و
نشست و همینکه اتو داغ شد، اتو را گذاشت روی ساعد دست راستش. پوست ساعد تاول زد و
ورآمد. از سوزش پوست ساعدش لذت میبرد. لذت
میبرد از اینکه رها شده بود. مثل این بود که از بالای کوه سقوط کرده باشد. مثل
این بود که در میانه دریا نقطهای باشد پیچیده در نقطهای دیگر. ساعتی از ظهر
گذشته بود. پدر تازه ناهارش را نوش جان کرده بود. گفته بود: دخترم! یک چای پررنگ
به بابا میدهی؟
وقتی
که مریم سینی به دست مقابل پدر ایستاد و مقابل او خم شد، چشم پدر به سوختگی ساعد
افتاد. به تاولها، به پوست ورآمده. گفته بود: دخترم! چی شد؟ یا شاید گفته بود: چرا؟
یا: آخر چرا؟ مریم به خنده گفته بود: چیزی نیست. داشتم پیرهنم را اتو میکردم که
دستم سوخت. سوزش را حس میکرد و لذت میبرد و از اینکه به پدر دروغ گفته است و از
اینکه از سوزش ساعد لذت میبرد احساس گناه میکرد. دلش میخواست سر بر پای پدر
بگذارد و بگرید. دلش میخواست مثل دختربچهای به آغوش پدر برود. دلش میخواست دستی
زمان را به عقب میبرد و او کودک میشد، نوزاد میشد، جنین میشد و به رحم مادر
بازمیگشت و تا ابد در رحم مادر میخفت. آنوقت زندگی همه نور بود، همه پاکی بود،
و از گمراهی نشانی نبود و کوری جزئی از زندگی بود.
مریم نمیبیند با اینهمه میداند که شب شده است. سایهها
در شب محو میشوند، کمرنگ و کمرنگتر میشوند، تا وقتی از نیمهشب که به کابوس
او راه پیدا کنند. مریم به آسمان چشم میدوزد. ماه را نمیبیند. اما میداند که
ماه بدر است و میداند که حالا سوی تاریک ماه از آن اوست. شهرام تا ساعتی دیگر
برمیگردد. به عادت از پشت سر به او نزدیک میشود. بوسهای بر گردنش میزند. بعد
مریم لبخندزنان میگوید: آمدی؟ شهرام میگوید: مگر نمیبینی؟ و مریم نشنیده میگیرد.
میگوید بریم و آنها میروند. مادر به عادت هرشب در قاب در میایستد و دلنگران به
او نگاه میکند که چطور عصاکشان از پلهها پایین میرود و باز هم حتماً همسایهای
از صدای ضرب عصا بر پلههای سیمانی بیدار میشود و همه جا تاریک است و صدای پدر در
آخرین لحظهها از جایی دور به گوش میرسد که با درد میگوید دخترم! رفتی؟ خداحافظ
دخترم!