اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
سه شنبه ، 11 ارديبهشت ماه 1403
22 شوال 1445
2024-04-30
صاحبان آثار

نانام

یدالله رویایی

گراناز موسوی

علی نگهبان

فریبا صدیقیم

محمود فلکی

مانا آقایی

کوروش همه خانی

زلما بهادر

آزیتا قهرمان

عباس شکری

آزیتا قهرمان

لیلا فرجامی

محمدحسین مدل

سهیلا میرزایی

رضا خان بهادر

مهرنوش مزارعی

خسرو دوامی

مرثا شیرعلی

الهام گردی

حسین نوش آذر

شهروز رشید

پویا ایمانی

مسعود کد خدایی

مجیدنفیسی

کاظم امیری

روجا چمنکار

منصورکوشان

مهرانگیزرساپور

مریم رئیس دانا

مهرک کمالی

عباس شکری

نوشا وحیدی

شیوا شکوری

الینا نریمان

بهروز شیدا

فرزین هومانفر

پیمان وهاب زاده

افشین بابازاده

وریا مظهر

بیتا ملکوتی

بهار قهرمانی

پوران لشینی

توماج نورایی

مسعود کریم خانی

زیبا کرباسی

فرشته وزیری نسب

وحیدذاکری

مرتضی مشتاقی

نیلوفرشیدمهر

شیما کلباسی

سپیده جدیری

علیرضا زرین

ساناز داودزاده فر

خالدبایزیدی

میلاد زنگنه

هنگامه هویدا

ساقی قهرمان

مجیدمیرزایی

هادی ابراهیمی

ثنا نصاری

نیما نیکنام

مریم میرزایی

شبنم آذر

کوشیار پارسی

حسین رحمت

سهراب رحیمی

شیدا محمدی
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 103
بازدید امروز: 268
بازدید دیروز: 9525
بازدید این هفته: 12453
بازدید این ماه: 56776
بازدید کل: 14924867
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



بیرون آمدن از جهانِ تیره بوف کور با رمان قرنطینه

                                     

                                         مسعود کدخدایی


بیرون آمدن از جهانِ تیره بوف کور با رمان قرنطینه

 

مسعود کدخدایی: مقیم دانمارک

بیرون آمدن از جهانِ تیره بوف کور با رمان قرنطینه

 

مسعود کدخدایی

 

اگر رمان قرنطینه [i]از فریدون هویدا را یک رمان ایرانی بدانیم که خواهیم دید هست، میتوانیم در جهان ادبیاتی که به فرهنگ ایرانی و حتا شرقی میپردازد، بوف کور و قرنطینه را به شکل دو قلهی بلند ببینیم.

اما پیش از هرچیز بهتر است به این نکته اشاره شود که هر کدام از اینها را چگونه باید خواند.

داستان بوف کور برای این نوشته شده که بارها خوانده شود و هر بار احساس و درک تازهای از آن حاصل شود. درست مثل یک شعر. بوف کور سهل است و ممتنع. پر از راز است و تصویر. پر از خیال است و تمثیل. اشارههایی دارد که برای فهمیدنشان نه منطق، که احساس لازم است. باید همانند آن بوفِ تنها و گریزان و در قرنطینه، چون چلّهنشینان، چشمها را ببندی تا اِذن ورود به جهانش را بیابی.

اما رمان قرنطینه که گویی برای پاسخ دادن به پرسشهای بوف کور نوشته شده، از جنس دیگری است و جور دیگری باید خوانده شود. قرنطینه چنان نوشته شده که میتوانی آن را در یک شب بخوانی و بگویی رمان خوب و پر کششی است و تمام، و نیز میتوانی آن را چنان که شایستهی آن است به دقت بخوانی و از هیچ اشارهی آن آسان نگذری تا به کشفهای فراوانی برسی. به عکس بوف کور از تو میخواهد تا چشمها را ببندی و با او در حالی مالیخولیایی در دهلیزهای تیرهی خیال گردش کنی و در گذشتهها گاه با دیدن نیلوفری خوش رنگ و یا رقصی مقدس به وجد آیی و گاه از ترس خندههای خشک به خود بلرزی، از تو میخواهد که با چشم باز و ذهن آزاد با او همراه شوی تا از کار جهانِ واقع باخبر گردی و از قرنطینهای که از زمان انتشار بوف کور در آن بودهای بهدر آیی.

 

فریدون هویدا از همان آغاز ورودش به ایران با هدایت آشنا میشود که سپس دوست میشوند و هویدا که در سفارت ایران در فرانسه کار میکند، تاز مان مرگ او نامههایش را به مقصد میرساند. او که نزدیک به بیست سال از هدایت جوانتر بوده در بارهی او و موقعیتش در میان روشنفکران و نویسندگان ایران چنین میگوید:

«... [هدایت] آدمی بود که بسیار کتاب میخواند. تسلط به ایران قدیم، اسلام، ادبیات فرنگ (بهخصوص ادبیات جدید) داشت. در محضرش واقعأ آدم چیز یاد میگرفت. هدایت برای همه یک حالتِ برتری داشت. با اینکه کتابهای زیادی هم چاپ نکرده بود، ولی شهرت خاصی داشت... هر کس که چیزی مینوشت اول به هدایت میداد که بخواند و نظر بدهد. حتی چوبک یا خانلری این کار را میکردند...»[ii]

او که اینچنین در بارهی هدایت حرف میزند، نمیتوانسته نسبت به بوف کور که از مطرحترین کتابهای فارسی است بی توجه بوده باشد. همانجا، در بارهی بوف کور میگوید:

«به عقیدۀ من "بوف کور" یک استثناء در بین تمام آثار هدایت است. یک شاهکار است. شاهکاری در حد ادبیات جهان است. البته وقتی این کتاب را میخوانید، تأثیر جویس و کافکا در آن دیده میشود، ولی معهذا یک ابداعی در آن هست که مال خود هدایت هست.»[iii]

 و قرنطینه را که پس از سه دهه از انتشار بوف کور، مینویسد، میتوان تلاشی دانست برای بیرون آوردن ایران و ایرانی و ادبیاتش از فضای بیفردای بوف کور که جهانی است سخت تیره با فلسفهی دوگانهبینی ایرانی که سازشناپذیری از ویژگیهای آن است و فرهنگی است که آنچه را که در میانهی نیک و بد، زشت و زیبا، و خیر و شرّ باشد، نمیبیند و نگاهش به عشق، غیرزمینی و روحانی است. به این جهت، هرچند که قرنطینه به زبان فرانسه نوشته شده و جزو ادبیات فرانسه به حساب میآید، یک رمان ایرانی هم هست و میتوان آن را پاسخی دانست به پرسشهایی که پس از خواندن بوف کور برای خواننده ایجاد میشود که شاید مهمترین آنها این باشد که وقتی در چنین جهانی قرار میگیریم چه باید بکنیم؟ آیا راهِ برونرفت این است که خود را چون راوی بوف کور قرنطینه کنیم و با شعلهی عشق گذشته آتش در خرمن زندگیِ امروز بزنیم؟

 

در رمان قرنطینه، ساعت ده و هشت دقیقه و چهل و سه ثانیه در ماه ژانویه 1960در پاریس سامی سالم در یک خانهی اعیانی مهمان آقای پییِر و خانم ژاکلین لوتل است. رویهم رفته 13 نفر هستند. سر میز شام سامی دست راست خانم میزبانش ژاکلین و روبروی هنرپیشهی بسیار زیبا و جوان بریژیت نشسته است.

سامی سی و پنج ساله زادهی مصر است، در لبنان بزرگ شده و سالهاست که در فرانسه زندگی میکند. او تنها غیر فرانسوی این جمع است که گذشته از یک روزنامهنگار و منتقدِ پنجاه ساله که عاشق بریژیتِ بسیار جوان است، همه دم از معاملههای کلان میزنند و خوش میگذرانند و به عربها بد و بیراه میگویند و آنها را تحقیر میکنند، آن هم در زمانی که جنگ فرانسه با الجزایر که موجب کشته شدن یک میلیون الجزایری و فراری دادن دو میلیون از آنها به مکانهای دیگر شد، همچنان ادامه دارد و از ذهن سامی بیرون نمیرود.

سامی که دارد خاطرات آن مهمانی را مینویسد، هنگامی که تلاش میکند تا مهمانان آن شب را به یاد بیاورد، ناخودآگاه این صحنه جلوی چشمش پدیدار میشود:

«تصویر اطاق غذاخوری چون چهرۀ مادرم که پیشترها در پس چادرِ حریرِ سفیدش پنهان میشد، در پشت پردهای از مه محو است. گاه خاطرهای چون نسیم پرده را جا به جا میکند و میدرد و فضاهای کوچک را نمایان میسازد... سالهاست که قسمتهایی از گذشتهام در گردابهایی که در سطح حافظهام احداث شده غرق میشود. این گردابها محل تلاقی جریانات پرآشوب است.»

به این ترتیب تا پایان کتاب ما درگیرِ درگیریهای ذهنی راوی، بازبینی گذشتهی او، مقایسه همهجانبهی غرب و شرق، و مقایسهی انسان غربی و شرقی بر زمینهی مهمانی پرماجرای آن شب میشویم.

در بارهی جریان سیال ذهن که داستان به آن شیوه نوشته شده و راویْ آن را هم چون دیگر ترفندهای نویسندگی برای بازسازی واقعیت نارسا میبیند، با گفتهای از دوستش کاستوس- که پیوسته گفتاوردهای داهیانهای از او میآورد- روبرو میشویم. هنگامی که سامی چشمش به یک گلدان میافتد، در بارهی آن میگوید:

«در این گلدان سفالین مصری که لعاب سبز دارد، یک دسته گل شقایق است که به هیچوجه نمیشود توصیف کرد. حال آنکه آن را کلأ میبینم. چگونه میتوان شکل، رنگ و تعداد گلبرگهایش را با کلمات بیان کرد؟ بعضیشان صورتی است، برخی بنفش یا سرخ؛ بعضیشان بزرگ است و پارهای کوچک؛ تعدادی از گلبرگها کوتاه است و تعدادی بلند؛ نوک بعضی از گلبرگها کمرنگتر از تهشان است؛ پارهایشان طوری در درازای محورشان خمیده که به شکل قایق درآمده؛ روی بعضی از آنها کمی گرد گل نشسته است. در واقع میتوانم برای وصف این دسته گل چندین صفحه کاغذ را سیاه بکنم و باز موفق نشوم که صفت هر یک از گلهایش را بیان بکنم. تازه ساختمان ذرهبینی آنها را با چشم نمیتوانم ببینم و محیطی که در آن قرار دارد نیز مهم است: میز، گلدان، اطاق...، و غیره. زمستان 1954 در بیشۀ نزدیک پاریس داشتم با کاستوس قدم میزدم. در بارۀ کتابی که مینوشت صحبت میکرد: "مقدمهای بر افکار آلفرد کورزیبسکی"[iv]. نَفَسی که با ادای هر کلمه از دهانش بیرون میآمد، در تماس با هوای سرد اثر سفیدرنگی بر جای میگذاشت، گویی که کلماتش به ماده تبدیل میشد: "هرچه بگوییم یا بنویسیم هرگز به حد واقعیت عینی نمیرسیم. چرا که این واقعیت بیان نشدنی فقط در خاموشی درک میشود».

آنگاه به داستانسرایانی که روش "جریان فکری" یا همان جریان سیال ذهن را به کار میبرند حمله میبرد:

«اینان خیلی که بکوشند تازه واقعیت درونی را وانمود میکنند. آدم همانقدر، اگر بیشتر نباشد، به وسیلۀ تصاویر فکر میکند که به وسیلۀ کلمات. چگونه میشود تصاویر را بدون اینکه ناقص بشود با کلمات بیان کرد؟ این رماننویسان بیشتر به دام «تداعی معانی» میافتند. و علت اینکه آثارشان به شکست منجر میشود این است که حد اندیشه را از حد سخن تمیز نمیدهند. در توصیفی که من از شبنشینی میکنم بسیاری از چیزها بیان نمیشود. نه تنها چیزهای مربوط به دیگران، بلکه چیزهای مربوط به خودم. برای مثال چیزهایی که پوستم را تحریک میکرد و...»

در این داستان، سامی از جنبههای فلسفی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی به مسئلههایی چون عشق و عقدههای جنسی، تبعیض نژادی، تبعیض طبقاتی، اختلاف فرهنگی شرق و غرب و نیز بیگانگی روشنفکر شرقی با جامعهی خود و جامعهی غربی و خود را در میان هر دو فرهنگ در قرنطینه دیدن، میپردازد.

سامی در یادآوری گذشتهها با جملهای مکثبرانگیز میگوید که در واقع میخواهد با نوشتن سرگذشتش آن را بازخوانی کند تا بلکه بتواند آنرا بفهمد و در آنجا که به رماننویسی که میگوید «در مقام نویسنده، فقط برای خودم چیز مینویسم» انتقاد میکند، به گمان من کنایهای دارد به صادق هدایت در آنجا که برای سایهاش مینویسد. راوی قرنطینه میخواهد بگوید که گذشته را تنها برای اینکه آن را شرح بدهد نمینویسد، بلکه میخواهد به شکلی فعال با بازبینی و خوانش دوبارهی آن، بر آن گذشته و سرنوشت بشورد تا به استقلال برسد. در ص. 257-8 میخوانیم:

«از بعضی جهات من هم دچار وضع رماننویس هستم: وقایع زمان حال را در زمان گذشته قرار میدهم و امیدوارم که این امتزاج منفجر شود و مفری باز کند تا بتوانم از وسوسههای دایمم بگریزم و به عالم آرام و مهربانتری دسترسی یابم. ولی در این کار عمل نویسندگی ظاهریست. وضع من با او فرق دارد: در مقام نویسنده فقط برای خودم چیز مینویسم. و در مقام خواننده قدم به قدم به دنبال خودم هستم. این طرز کار پیوسته دلسردم میکند. شخصیت خواننده به قدری پاپیم میشود که هرآن ممکن است کارم را زمین بگذارم. شاید هم با این اندیشه به عمق معنی کارم رسیده باشم: -یعنی نبردِ دیوانهوار، ولی لازمِ آفریننده بر ضد آفریده. کلمات قلنبه! من باید واقعیت خودم را از چنگ این شاهد هشیار که در باطنم کمین کشیده است به در آورم. اسقلال خودم را در دست بگیرم.»

در هر دو کتاب، مکرر به چند موضوع برمیخوریم که بنیاد داستانها بر آنهاست. در هر دو داستان، شخصیتهای اصلی با محیط زندگی و فضایی که در آن نفس میکشند، بیگانهاند و خود را در قرنطینه میبینند. هر دو عقدهی خودکمبینی دارند، زمان حالی را که در آن زندگی میکنند نمیپسندند و نمیپذیرند، برای برقرار کردن رابطه جنسی مشکل دارند، مادران آنها پاسداران سنتها هستند و فرهنگ و زندگی آنها مورد هجوم نیروهای بیگانه قرار گرفته و ارزش یا ضد ارزشهایی تازه جامعهی آنان را دربر گرفته است.

راویان دو روایت: بوف کور و سامی هر دو تصمیم به نوشتن میگیرند. هر دو عاشقان پیگیری هستند که درمییابند معشوقههای اثیری و پاک و دستنیافتنی آنان لکاته و خیانتکار هستند. آنان که زندگی در شرایط کنونی را شایستهی انسان متمدن و خودشان نمیبینند، ضمن نوشتن، پیوسته در حال تداعی و به یاد آوردن گذشته هستند و در خلال این نوشتههاست که ما تفاوت صدو هشتاد درجهای هدف و دید آنان را نسبت به زندگی و جامعه درمییابیم.

راوی بوف کور و قرنطینه در دو احساس مشترک هستند. چنانکه گفته شد هر دوی آنها نسبت به فضایی که در آن هستند احساس بیگانگی کرده و خود را در قرنطینه میبینند و هر دوی آنها- هرچند با هدفهای متفاوت- خود را ناچار از نوشتن میبینند. راویِ مردمگریزِ بوف کور که سخت درونگراست میگوید:

«من سعی خواهم کرد آنچه را یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده است بنویسم، شاید بتوانم راجع به آن، یک قضاوت کلی بکنم؛ نه، فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلأ خودم بتوانم باور بکنم، چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند؛ فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم؛ زیرا در طی تجربیات زندگیام به این مطلب برخوردم که چه ورطهی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفتهام که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی بکنم...»[v] ص. 10

نویسندهی تُرک اُغور دمیرآلپ درونگرایی راوی بوف کور را چنین بیان کرده است:

«... راوی چندین بار میگوید چشمهایش را که میبندد به دنیایِ واقعیِ خود دست مییابد. وقتی چشمهایش بسته میشود دنیایِ رؤیاها، از دنیایی که دیده میشود واقعیتر است. این هم به ما این نکته را متذکر میشود که جغد نه به واقعیتهای بیرونی، بلکه به واقعیتهای درونی چشم دوخته است. بوف کور جغدیست که چشم بیرونی ندارد، بلکه چشم درونی دارد. نگاه بوفِ کور به رؤیاهای خود و خیالات خود، به اندازۀ نگاهِ به دنیای بیرونیِ بوفی که کور نیست نافذ است. چشم درونیِ بوفِ کور پُرقدرت است.»[vi]

و حال ببینیم که راوی قرنطینه که بیرون را هم میبیند برای چه مینویسد:

«ناگهان متوجه غرابتهایی شدم که در این شبنشینی برایم روی میداد... همهچیز بهانه میشد تا خاطراتم را بیدار کند. ولی بر خلاف سابق تنها به تجدید خاطره قانع نمیشدم. از لای دری که باز میشد به تماشای حوادث زندگیم اکتفا نمیکردم، بلکه آنها را با نظر انتقادی میسنجیدم و چیزهایی که بر خودم پوشیده بود هویدا میشد: عشقم نسبت به بریژیت، روابطم با پدر و مادر، کشش و تنفری که نسبت به فرانسه داشتم... مجادلهی درونیم در بارۀ بازگشتم به مصر، مسائل دیگر را، بی آنکه خود از آن آگاه باشم، متراکم میکرد و تعارضات عمیقتر را با پردهای از منطق میپوشاند. خاطراتم به هم میآمیخت و مرموزانه متشکل میشد و همین نظمی که پیدا میکرد معانی نوینی را مکشوف میساخت... با خود عهد کردم که بعدأ بکوشم و ترتیب صحیح روی نمودنِ آنها را دریابم تا با فراغ خاطر تجزیه و تحلیلشان کنم.»[vii] ص. 175

آنچه روشن است راوی بوف کور نه توان آن را دارد که به سراغ آینده برود (سخت بیمار است) و نه شجاعتش را (حتا میترسد از پنجره بیرون را نگاه کند). برای همین است که تنها برای سایهاش مینویسد. شایان توجه است که هدایت در بوف کور "سایه" را 46 بار به کار میبرد. از جمله مینویسد:

«میترسم از پنجره اطاقم به بیرون نگاه بکنم، چون همهجا سایههای مضاعف خودم را میبینم. امّا برای اینکه بتوانم زندگی خودم را برای سایه خمیدهام شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم...»

و در جای دیگر میگوید:

«این احتیاج نوشتن بود که برایم یکجور وظیفه اجباری شده بود، میخواستم این دیوی که مدتها بود درون مرا شکنجه میکرد بیرون بکشم... میخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و عصارهّ آن را، نه، شراب آن را، قطره قطره در گلوی خشک سایهام مثل آب تربت بچکانم.»

او میخواهد عقدهی خودش را بترکاند و پس از آن دیگر هیچ. حتا برای این نمینویسد که گذشتهی خودش را بفهمد، تا چه رسد به اینکه بخواهد با بازبینی آن تجربهای برای بهبود آیندهاش بیندوزد. این بوف که چشمش را به روی جامعه و آینده بسته، میتواند به راحتی به همه فحش بدهد:

«حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پُررو، گدامنش، معلوماتفروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود- برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان، مثل سگ گرسنه جلوی دکان قصابی که برای یک تکه لثه دُم میجنبانند، گدایی میکردند و تملق میگفتند- فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد.»

او تنها وقتی که بیرون را نمیبیند میتواند چیزهای خوبی را -که همه هم در زمان گذشته هستند- ببیند و همینکه ناچار میشود با چشم سر ببیند، همهچیز و همهجا و همهکس لایق فحش و بد و بیراه میشود غیر از خودش:

«وقتی که چشمهایم را به هم میگذارم، سایههای مخلوط شهر: آنچه که در من تأثیر کرده با کوشکها، مسجدها و باغهایش همه جلو چشمم مجسم میشود. این دو دریچه [چشمها] مرا با دنیای خارج، با دنیای رجالهها مربوط میکند. ولی در اتاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن میبینم و در زندگی محدود من، آینه مهمتر از دنیای رجالههاست که با من هیچ ربطی ندارد.»

او همه را، بی آنکه آنان را بشناسد قضاوت میکند و به فحش میبندد:

«... از خانه فرار کردم، از نکبتی که مرا گرفته بود، گریختم؛ بدون مقصود معینی از میان کوچهها، بی تکلیف از میان رجالههایی که همهی آنها، قیافههای طماع داشتند و دنبال پول و شهوت میدویدند، گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم، چون یکی از آنها نمایندهی باقی دیگرشان بود: همهی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان میشد.»

در بوف کور، یک راویِ بیمارِ بریده از دنیا در خانهی خود در حالتی چون «قرنطینه» به سر میبَرَد. او در دو دنیا زندگی میکند. دنیای خیال او دنیایی است نوستالژیک و زیبا که دیگر وجود ندارد، و دنیای واقعی او دنیایی است که همهچیز آن زشت و کثیف و ناخوشایند است.

ماشاءالله آجودانی پس از اشاره به اینکه هر متن ادبی با متنِ تاریخی و فرهنگی بزرگتری که در آن خلق شده در کارِ گفتگوست، دید نوستالژیک به گذشتهی باستانی، اسلامستیزی و عربستیزی صادق هدایت و پژواک آن را در بوف کور در متن تاریخی و فرهنگی دوران مشروطه میبیند که ادیبانی چون آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی، عشقی و عارف داشت. او با آوردن نمونههایی از گفتههای آنان به عنوان مدرک مینویسد:

«... آنچه که در ناسیونالیسم هدایت اهمیت داشت عمدتأ شیفتگی محض و "نستالژی" شگفت او بود نسبت به عظمت گذشته باستانی و نسبت به پاکی عناصر فرهنگ ایران قدیم. او امیدی به آینده نداشت و بر تباهی تاریخی شکوه و عظمتی که عاشقانه به آن عشق میورزید و احیاء آن امکانپذیر نبود، با یأس فلسفی و سیاسی مینگریست. پس هرچه زیبا بود در گذشته بود و همه آنچه را که ارزش داشت، فقط در گذشته میدید. گذشتهای که به گفتۀ او به دست یک مشت عرب "شترچران" و آیینی چون آیین اسلام به تباهی کشیده شده بود.»[viii]

آجودانی که پژوهشهای قابل توجهی در انقلاب مشروطیت انجام داده، شالودهی گفتههای بالا را چنینِ پیریزی میکند که در دوران انقلاب مشروطه دو صدای متناقض، صداهای اصلی تجدد و انقلاب ایران شده بود. یکی: «صدایی که با درک و برداشت مبهم و بومی از مفاهیم غربی، آزادی، مجلس، قانون و تجدد سخن میگفت و صدایی قوی و روشن که همۀ آن مفاهیم را در چهارچوبِ سنت و شرع تفسیر و بازآفرینی میکرد.» او در ادامه میگوید:

«ذهن خستۀ ایرانی، همچون دیگر اذهان شرقی در هیاهوی این صداهای متناقض، چون "گنگ خواب دیدهای" از خواب پررخوت، بیدار میشد تا از درون مفاهیم جدید و از دریچهای که غرب به روی او گشوده بود، با "وجدانی" پاره پاره و آگاهیهایی تکه پاره، به خود درنگرد و به "گذشته" و "حال" خود بیندیشد. فاجعه از همین نحوه نگرش تاریخی یا شبهتاریخیای که تاریخ ایران را تکه پاره میکرد و تکهپارههایی از آن را بر تکه پارههایی دیگر برتر مینهاد. این برترنهادنها ناگزیر به نفی و طرد بخش مهمی از تاریخ ایران نیز انجامید. در محدودۀ همین نگرش تاریخی، بهطور عام، ایران به دو پارۀ خوب و بد یا "خیر" و "شر" تقسیم میگردید. پاره خوب آن به ایران باستان یا گذشته تاریخی، و پاره بد، "شر" و اهریمنیِ آن به ایران دوران اسلامی- یا ایران معاصر- تعلق میگرفت... شیوه دیدی که دستکم بر اساس نگرشهای غیرمذهبی و ناسیونالیستیاش، همه آنچه را که به دنیای باستان تعلق داشت اهورایی، پاک و ستودنی و "مترقی" ارزیابی میکرد و همۀ آنچه را که به ایران دوران اسلامی متعلق بود، اهریمنی و سیاه و مایۀ تباهی و انحطاط و "غیر مترقی" میدید... در این معنای تازه، زمانِ "گذشته" به گذشتۀ پرشکوه ایرانِ باستانی تعلق میگرفت و زمانِ "حال" به ایران دوران اسلامی، از حمله اعراب تا ایران معاصر. و در زمانِ "حال"، نزدیک به هزار و چهارصد سال تاریخ ایران، یکجا و یک کاسه، تاریخ "انحطاط" نامیده میشد و به "حال" او تعلق میگرفت، یعنی به گذشتۀ شکوهمند ربطی نداشت... بدین ترتیب تناقض مهم و اصلی روشنفکر متجدد این دوره این بود که در عین نوآوری، عمیقأ و به تمام معنی گذشتهگرا بود: از سویی در مبارزه با استبداد قاجار به دستاوردهای جدید تمدن غرب، یعنی "قانون"، "آزادی"، "پارلمان" و "مشروطیت" توسّل میجست، و از سویی دیگر در مبارزه با استعمار دول خارجی، به گذشتۀ باستانی خود و به افتخارات کهنسالی تأکید میکرد که دیگر واقعیت نداشت، و آنچنان در این گذشتهگرایی غرق میشد که کارش در عمل به افسانهسرایی و تحریف تاریخ هم میکشید.»

آجودانی پس از آوردن نمونههایی انکارناپذیر، به تأیید آنچه که پیش از این گفته شد میرسد که هدایت با ناسیونالیسم گذشتهگرایش، امیدی به آینده نداشت. از یک سو بیشک او نمیتوانست به ایران باستان، آنهم با آن پاکی و شکوهی که در آن میدید برسد و از سوی دیگر زمان حال را هم شایستهی زندگی نمیدید. درست مانند راوی بوف کور که میان گذشتهای اثیری و دستنیافتنی، و زمان حالی زشت و کثیف و شایستهی رجالهها در آمد و شد است و در زمانی بیآینده، تنها میتواند با مردهی معشوقهاش بخوابد و میدانیم که از خوابیدن با مرده وارثی زاده نمیشود که این به مفهوم نابودی تداوم است و در این تأکیدِ بر بیآیندگی، یأسی نهفته است که راوی را برآن میدارد تا در پایان روایت، هنگامی که گلدان راغه یا همان گذشتهی پرشکوه را از او دزدیدهاند، خودش را اینگونه ببیند:

«من برگشتم به خودم نگاه کردم، دیدم لباسم پاره، سر تا پایم آلوده به خودن دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلائی دورم پرواز میکردند و کرمهای سفید کوچک روی تنم درهم میلولیدند- و، وزن مردهای روی سینهام فشار میداد.»

توجه به "زمان" در بوف کور و "زمان" در قرنطینه خود گویای بسی چیزهاست. قرنطینه ده بخش دارد که هر بخش نیز دارای عنوانی است که زمان مشخص و دقیقی را اعلام میکند. نخستین عنوان هست: ساعت 10 و 8 دقیقه و 43 ثانیه و آخرین عنوان: ساعت 6 و 24 دقیقه- ساعت 7 و 29 دقیقه. این اشارهی دقیق به زمان آن را از زمان گذشته و حال جدا و مشخص میکند و سامی سالم در همین زمانِ حال نه تنها به گذشته، که به آیندهاش هم فکر میکند. او به یک جشن تولد چهل سالگی دعوت شده  و به این میاندیشد که او هم دارد به این سن میرسد و باید کاری بکند. او در گذشته و حال و آینده نه تنها در جستجوی این است که ببیند چرا چنین شخصیتی از او ساخته شده، بلکه به دگرگونیهای تاریخی، سیاسی و فرهنگی شرق و غرب در زمانهای گوناگون و تأثیر آن بر رفتار آدمها نیز میپردازد و برای نبرد با سرنوشتش آماده میشود. او در پایان شبنشینی هنگامی که روز آغاز میشود، به یاد جملهای از نمایشنامهی آلسست میافتد که در آن پدر شاهِ فره که نخواسته به جای پسرش به دنیای مردگان برود به او میگوید:

«سیه بخت یا سعادتمند؛ برای خودت زاییده شدهای.»[ix]

راوی بوف کور نیز چنین جملهای دارد که البته از آن نتیجهای بر خلاف سامی میگیرد:

«آنچه که زندگی بوده است از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک، میخواهد کسی کاغذ پارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند...»

برای راوی بوف کور که چشمش به روی آینده بسته است و تاریخ را دوپاره کرده و در واقع هر دو پاره را در گذشته میبیند- از یک سو گذشتهای نوستالژیک و پر از زیبایی و از سوی دیگر گذشتهای پر از رجاله- زمانْ مفهوم متفاوتی دارد. او میگوید:

«... همۀ فکرهایی که عجالتأ در کلهام میجوشد، مال همین الآن است. ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد؛ یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنهتر و بی تأثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد. شاید از آنجا که همهی روابط من با دنیای زندهها بُریده شده، یادگارهای گذشته جلویم نقش میبندد؛ گذشته، آینده، ساعت، روز، ماه و سال همه برایم یکسان است. مراحل مختلف بچگی و پیری برای من، جُز حرفهای پوچ چیز دیگری نیست. فقط برای مردمان معمولی، برای رجالهها- رجالههای با تشدید، همین لغت را میجستم- برای رجالهها که زندگی آنها موسم و حد معینی دارد، مثل فصلهای سال...»

راوی عاشق دختری است که همانند گذشتهی باشکوه و زیبای سرزمین باستانی او، هم هست و هم نیست. دختر میخواهد از جویی بپرد تا خودش را از باستان به زمان حال برساند، اما نمیتواند و مورد تمسخر پیرمردی پر از عیب قرار میگیرد که سنبل ایران پس از اسلام است و در این میان راوی که میتواند من یا تو باشد، میترسد به کمک دختر برود.

به حرفهایی که سامی در رمان قرنطینه، پس از دیدن یک گلدان سفالین میزند که توصیف کامل آن را غیرممکن میبیند، توجه کنید:

«در این گلدان سفالین مصری که لعاب سبز دارد، یک دسته گل شقایق است که به هیچوجه نمیشود توصیف کرد. حال آنکه آن را کلأ میبینم. چگونه میتوان شکل، رنگ و تعداد گلبرگهایش را با کلمات بیان کرد؟ بعضیشان صورتی است، برخی بنفش یا سرخ؛ بعضیشان بزرگ است و پارهای کوچک؛ تعدادی از گلبرگها کوتاه است و تعدادی بلند؛ نوک بعضی از گلبرگها کمرنگتر از تهشان است؛ پارهایشان طوری در درازای محورشان خمیده که به شکل قایق درآمده؛ روی بعضی از آنها کمی گرد گل نشسته است. در واقع میتوانم برای وصف این دسته گل چندین صفحه کاغذ را سیاه بکنم و باز موفق نشوم که صفت هر یک از گلهایش را بیان بکنم. تازه ساختمان ذرهبینی آنها را با چشم نمیتوانم ببینم و محیطی که در آن قرار دارد نیز مهم است: میز، گلدان، اطاق...، و غیره."

و حالا به گلدانی که صادق هدایت در بوف کور گاهی آن را گلدان راغه و گاهی کوزه مینامد دقت کنید:

"کوزه لعاب شفاف قدیمی بنفش داشت که به رنگ زنبورطلایی خردشده درآمده بود و یک طرف تنۀ آن به شکل لوزی حاشیهای از نیلوفر کبودرنگ داشت."

او سپس صورت زنی را روی کوزه یا گلدان میبیند و با ریزبینی توصیف دقیقی از صورت و چشمان زن میکند:

"... چشمهایش سیاهِ درشت، چشمهای درشتتر از معمول، چشمهای سرزنشدهنده داشت، مثل اینکه از من گناه پوزشناپذیری سر زده بود که خودم نمیدانستم. چشمهای افسونگر که در عین حال مضطرب و متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده بود. این چشمها میترسید و جذب میکرد و یک پرتو ماوراء طبیعیِ مستکننده در ته آن میدرخشید، گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک بههم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمهباز و موهای نامرتب داشت که یک رشته از آن روی شقیقههایش چسبیده بود."

و تو گویی هویدا در پاسخ به هدایت است که میگوید:

"میتوانم برای وصف این دسته گل چندین صفحه کاغذ را سیاه بکنم و باز موفق نشوم که صفت هر یک از گلهایش را بیان بکنم."

ژاکلینِ قرنطینه نیز زن اثیری بوف کور را به یاد میآورد.

توصیف زن اثیری در بوف کور:

"... این دختر، نه، این فرشته، برای من سرچشمۀ تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطیف و دستنزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد."

و حالا توصیف سامی از ژاکلین در زمانی که در دبیرستان همکلاسی بودهاند:

"او را با عشقی "پاک" دوست میداشتم. ولی هرگز به او اظهار نکرده بودم. جرأت نمیکردم. به نظرم دستنیافتنی و اهل عالمی دیگر بود. اما در آن شب سدهای نژادی و سیاسی محو شده و ترسم ریخته بود. او را در خاموشی نوازش میکردم. و بعد پهلوی همدیگر دراز کشیدیم؛ ژاکلین لبخند میزد و من او را بوسیدم و او مرا بوسید، بدون اینکه سکوت را بشکنیم... انگار در دنیایی افسونی بودم که خارج از زمان و مکان بود." ص. 287

ژاکلین از تبار اربابان فرانسوی اشغالگر، از طبقۀ بالا و کسی بوده که دستیابی به او برای سامیِ مصریِ ساکن لبنان به اندازۀ دستیابی بوف کور به زن اثیری ناممکن بوده است. تفاوت آنها در این است که یک: سامی با ژاکلین میخوابد، دو: سامی چون قصد زندگی دارد، عشق آسمانی را در قفسهی ماجراهای دوران کودکیاش جا میدهد و آن را به گذشته میسپارد. سه: بر خلاف زنان بوف کور که صدا ندارند، او با زنانی روبروست که حرف میزنند و از خود دفاع میکنند.

رضا براهنی در بارهی زن اثیری بوف کور به موردی اشاره میکند که افلاطونی و کلی بودن او را بیان میکند. که کمی بعد باز هم به این مورد اشاره خواهد شد:

«... این زن نه طیبعی است، و نه حتی زنی است که ما میشناسیم. این زن جانشین زن شده است. او آفریدۀ توهّم مرد از زن است.»[x]

سامی کمی پیش از آنکه با ژاکلین بخوابد، وقتی متوجه میشود او میداند شوهرش پییر معشوقه دارد ولی برایش مهم نیست، بنیان یکی از آرزوهایش را بر بادرفته میبیند:

«پس پییر و ژاکلین زن و شوهری نبودند که من میخواستم سرمشق خودم قرار بدهم. و در ضمن، و از راه دیگری متوجه میشدم که چگونه با دیگران تفاوت دارم: پس از سالها معاشرت، ملتفت رابطۀ پگی و پییر نشده بودم! من زندانی عالمی بودم که ساختۀ وسواسها و امیال واخوردۀ خودم بود و توجهی جز به شخص خودم نداشتم. دلم فروریخت... از وقتی که ژاکلین این راز را بر من فاش کرد از دوران کودکیم شروع کردم به جدا شدن. ص. 278

با این وجود در قرنطینه، به این زن اجازه داده میشود تا از خودش دفاع کند. او پس از آنکه تعجب سامی را میبیند، در ادامه چیزهایی میگوید که سامی را وادار میکند تا بپرسد که نکند خود ژاکلین هم رابطههایی دارد که در اینجا ژاکلین میزند زیر خنده و میگوید:

«مثل اینست که تازه سر از تخم درآوردهای. من هم مثل دیگران! ولی خیلی وقت نیست. وقتی آلن در پاریس بود، مادرانه احساساتم را تسکین میدادم. ولی حالا انگار دورم خالی شده... رابطهای که با پییر دارم رفیقانه است. البته هنوز گاهی با هم عشقبازی میکنیم. ولی راستش دیگر مثل سابق نیست. انگار که گرسنگیمان دیگر ارضاء نمیشود... من هم مثل همه سنم بالا میرود... موضوع اساسی دیگر اینست که آدم دلش میخواهد که دعواهای عاشقانه داشته باشد... ماجرای زیر پرده مرموز و اسرارآمیز داشته باشد، رابطه ممنوع داشته باشد...» 278

و میبینیم هنگامی که سامی به "لکاته" بودن ژاکلین پی میبرد، با منطقی غیر از منطق بوف کور او را میسنجد و به فکر از میان بردن و تکه تکه کردنش نمیافتد:

«... گمان میکردم که او را خوب میشناسم، حال او را شخص دیگری یافتم با زندگی مستقل و پوشیده در هالهای اسرارآمیز. و اینک که نفسهایمان درهم آمیخته بود به نظرم زنی معمولی میرسید. زنی که امثالش بسیارند. بعد از هژده سال زناشویی، داشت نمایشنامهای معمولی را اجرا میکرد: فاسق، دوستان، مُد، وسایل آرایش، پسر...، و غیره. ظاهری داشت راضی. آیا سعادتمند بود؟ لابد چنین پرسشی را برای خودش مطرح نمیکرد، داشت مثل یک عروسک وظیفۀ خودش را اجرا میکرد، البته در مهرورزی ظرافت و نزاکت را رعایت میکرد. در مورد چیزهای دیگر هم آداب معاشرت را به کار میبرد...» ص. 297

در بوف کور، راوی پس از مرگ زن اثیری چنین که در زیر میآید با مردهی او میخوابد:

«من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود... خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم، حرارت خود را به او بدهم و سردی مرگ را از او بگیرم... لباسم را کندم و رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم- مثل نر و مادۀ مهرگیاه به هم چسبیده بودیم...»

اما در قرنطینه، سامی به راستی با ژاکلین میخوابد:

«... صورتهایمان با همدیگر تماس یافت و ناگهان لبانمان بر یکدیگر مُهر شد. من بازویم را بردم زیر کمرش و او را محکم بوسیدم. نوازش زبانش را حس میکردم و او هم به نوبۀ خود مرا در آغوش فشرد... اکنون باز در کنار هم دراز کشیده بودیم و از زمانی که گذشته بود خبر نداشتیم. مثل کسی که خوابی طولانی دیده باشد، کم کم به خود آمدیم. بوی تن خودم که به عطر ژاکلین آمیخته شده بود در تاریکی به مشامم رسید. امتزاج این دو بو عجیب بود: یاسمن، پونۀ صحرایی، عود و بوی مخصوصی که بعد از انزال از بدن میآید. سرم را به طرف راستم گرداندم و با دیدن تن برهنۀ ژاکلین متوجه شدم که چه گذشته است... آنچه را سابقأ غیرممکن میپنداشتم، به سادگی شگفتآوری عملی شده بود. انگار که ماجرای آن شب دنباله یافته و پس از بیست سال به طور اجتنابناپذیری انجام گرفته بود. لحظهای دچار سرگیجهای شدم که مرا در مسیری پرترس و پر از قضاوتهای بیجا میکشاند. یکی از عقدههایم ترکیده بود. گذشته از اینکه جسمأ لذت برده بودم، بر دنیای اشباح نیز پیروز شده بودم.»

در این قطعه توجه به چند نکته ضروری است. سامی کاری را انجام میدهد که سالها آن را غیرممکن میپنداشت. او با یکی از اربابان اشغالگر کشورش درمیآمیزد. همینکه با این زنی که تا کنون برایش اثیری و دستنیافتنی بوده میخوابد، پی میبرد که بر دنیای سایهها و قضاوتهای بیمارگونه پیروز شده و پس از لذتی تنانه یک از عقدههایش که عدم اعتماد بهنفس و خود کمبینی و حقارت بوده از میان رفته است. حال اگر این را با راوی بوف کور مقایسه کنیم میبینیم که او موفق به انجام کار غیرممکن و آمیزش با معشوقه نمیشود. او بیمارگونه از لذتِ جسمی پرهیز کرده و بدون اعتمادِ بهنفس و با عقدهی خودکمبینی همچنان عقدهای باقی میماند. اگر بوف کور را داستان توصیف شرایط ایران و روح ایرانی بدانیم، قرنطینه داستان چگونگی برخورد با آن شرایط و راه برخورد انسان شرقی با آن شرایط و عقدهها را نشان میدهد.

مایکل هیلمن در بارهی بوف کور چنین میگوید:

«رمانی با وسواس در بارۀ گذشته، سردرگمی در بارۀ رابطۀ آن با حال، و ترس از آینده، به عنوان واکنش یک ایرانی در برابر جهان امروز. در بوف کور، صدای خیام، جابجایی فرهنگ پیش از اسلام ایرانی با فرهنگ عرب مسلمان، و تصورات روشنفکرانۀ اروپایی در دهههای 20 و 30 میلادی در تجسم دراماتیک یک هنرمند ایرانی، که در رسیدن به هماهنگی با جهانی که در آن زیست میکند، دچار شکست شده است، درآمیختهاند.»[xi]

و در سایۀ این شکست، بوف کور ستایشگر و آرزومند مرگ میشود:

«تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همهی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچهی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و به سوی خویش میخواند.»

اما در قرنطینه، سامی که او هم چون راوی بوف کور از شرایط زندگی و تاریخ و جغرافیایی که در آن قرار گرفته ناراضی است، با دیدی انتقادی به هرچیزی نگاه میکند و در پی پیدا کردن راهی است برای زندگی بهتر و بهسامان؛ و سرانجام در پایان آن مهمانی، همراه بریژیت، دختری که هرگز فکر نمیکرد دستش به او برسد (شخصیتی که هم اثیری و هم لکاته است)، راهی خانهاش میشود و بار دیگر به یاد جملهی اوریپید میافتد:

«در را باز کردم. روز بالا آمده بود. هوای خنکی به ما خورد. موقعی که به طرف اتوموبیلم میرفتم جملهای به ذهنم آمد: "سیه بخت یا سعادتمند؛ برای خودت زاییده شدهای."» ص. 376

او به این طریق با فلسفهی یأسی که در بوف کور هست و او را از دیدن بیرون و آینده محروم کرده فاصله میگیرد و میرود تا فرمان زندگیاش را به دست خودش بگیرد و به گردش درآورد.

سامی و آن بوف نابینا که هر دو دچار عقدۀ خودکمبینی هستند و دیوارهایی آنان را از مردم و محیط اطرافشان جدا میکند، چنانکه دیدیم خود را در قرنطینه میبینند. هر دو از محیط و مردم آن دلخونند و به یک معشوق اثیری دلخوش و هیچکدامشان آنچنان کاری ندارند که به واسطهی آن با جامعه در کارِ دادن و ستاندن باشند.

بوف کور بر عکس سامی که در آخر پیمیبرد نه تنها اکنون، بلکه همیشه مورد توجه دیگران است، میگوید:

«هرکس دیروز مرا دیده، جوان شکسته و ناخوشی دیده است، ولی امروز پیرمردِ قوزی میبیند که موهای سفید، چشمهای واسوخته و لب شکری دارد. من میترسم از پنجره اتاقم به بیرون نگاه بکنم...»

از دیدگاه فلسفی، سامی پیرو منطق ارسطویی است که شالودهاش بر مقایسه و مشاهده و منطق است و به جزئیات اهمیّت میدهد و بر این است که در هر رابطهای باید حد وسط را نگه داشت. ارسطو با ایدهی اصالت کلیات افلاطون که کلیات را عینی و دارای وجود خارجی میدانست و نیز اتوپیای او مخالف بود و آزادی فردی و تفاوت شخصیتها را باور داشت. ارسطو که به عکس استادش افلاطون بررسی جزیی و مادّی را بر کلی و رؤیایی ترجیح میداد و برضدّ مسئلهی «کلیات» که او مطرح کرده بود جنگ بزرگی راه انداخت که تا امروز ادامه دارد و در رمان قرنطینه هم مانند برابرنهادِ فلسفهی بوف کور از آن استفاده شده است. ویل دورانت در این باره میگوید:

«ارسطو کلی را اسم عام مشترکی میداند که قابل انطباق بر اجزاء یک طبقه و گروه است از قبیل: انسان، حیوان، کتاب، درخت که همه کلی و عام هستند. ولی این کلیات تصورات ذهنی هستند و نه حقایق خارجی محسوس؛ آنها اسماء میباشند نه اشیاء؛ آنچه در اطراف ما قرار دارد جهانی از اشیاء مشخص و جزئی است، نه امور کلی و مشترک؛ اشخاص، درختان و حیوانات وجود دارند، ولی انسان عام و کلی در خارج وجود ندارد و وجود او ذهنی است. کلی یک تجرید سادۀ ذهنی است نه امری خارجی یا واقعی.»[xii]

ویل دورانت در بارهی عقاید افلاطون جملهای میگوید که اگر در آن به جای "افلاطون" بگذاریم "راوی بوف کور"، انگار آن را برای او گفته است:

«عقاید افلاطون نامنظم و مشوش بود و غالبأ در پشت ابرهای تمثیل و اساطیر گم میشد و زیبایی را به حد اعلی همچون پردهای بر روی حقیقت میپوشاند.»[xiii]

در یک کلام، منطق ارسطویی که سامی به آن معتقد است، ایدهآلیستی نیست، واقعی است و پایش روی زمینِ سفت استوار است، در حالی که منطق بوف کور ایدهآلیستی است و چون منطق افلاطونی نظر به کلیات دارد و انتخاب حدّ وسط در آن جایی ندارد، به اضافهی اینکه دید او به فلسفهی دوگانهانگاریِ ایرانی که حدّ وسط نمیشناسد هم آغشته است و چون همه چیز نمیتواند چون گذشتهی پرشکوهی که پشتِ چشمان بسته رخ مینماید، دوباره زنده شود، پس دیگر زندهماندن بی فایده است.

آذر نفیسی که به خوبی این دوگانهانگاری را در بوف کور دیده، میگوید در بوف کور دو فضا و دو دنیا کنار یکدیگر و تنیده در یکدیگر آفریده میشوند که یکی دنیای ازلی و ابدی است و دیگری دنیای فردی راوی و «راوی در فضائی که در عین حال زمینی و متعالی است، گرفتار میماند، لبریز از عشق و نفرت در قبال دنیاهای مادی و معنوی. بوف کور بر پایۀ تضادی اساسی بنا شده است. حکایت ذهنیتی است اسیر دو دنیا یا دو نوع برخورد با دنیا.»[xiv]

حال برگردیم به رمان قرنطینه که بر خلاف بوف کور که در آن رفتن به گذشته خیالی و رؤیایی است، گذار به گذشته از راه یادآوری خاطرهها انجام میگیرد. سامی در آغاز کتاب، در صفحۀ پنج میگوید:

«یادبودی نیست که به صورت واقعی و عینی وجود داشته باشد. فایدۀ خاطره در تجریدی بودنش است. زیرا هزاران احساس مختلفی را که مثل اوراق بیشمار سنگِ طلق برهم فشردهاند دربر میگیرد.»

و دو صفحه بعد چنین ادامه میدهد:

«سعی میکنم تا آنجا که ممکن است جزئیات مادی شبنشینی را به یاد بیاورم تا خود را در حد واقعیت نگاه دارم و نگذارم تمایل طبیعیم به گریز به عالم مجردات بر من چیره شود.»

در اینجا که گویا سامی با دنیای مالیخولیایی بوف کور در حال گفتگو است، در واقع فریدون هویدا از زبان او به نقد دنیای صادق هدایت میپردازد. سامی دوستی دارد به اسم  آرشیمِد کاستوس که نه تنها عقاید، بلکه مرگش نیز صادق هدایت را به یاد میآورد. این ادعا هنگامی محکمتر میشود که به پایان کتاب نزدیک میشویم و شباهت مرگِ کاستوس را با مرگ هدایت میبینیم.

مرگ هدایت را به روایت یک زوج ارمنی ایرانی که مهمان صادق هدایت بودهاند، چنین گزارش دادهاند:

«در شب موعود وقتی [آن زوج] در خانهاش را زدند جوابی نیامد و بوی گازی را که از آپارتمان بالا نشت کرده بود حس کردند و با دربان صحبت کردند. او در آپارتمان را گشود و جسد را یافت... نوزدهم یا بیستم فروردین بود... که هدایت شب به آپارتمان خود برگشت، به آشپزخانۀ کوچک رفت و پتوئی روی زمین پهن کرد، در آشپزخانه را از داخل بست و درزهای آن را با پنبه گرفت، شیر گاز را باز کرد و روی زمین دراز کشید...»[xv]

خودِ هویدا مرگ هدایت را اینگونه به یاد دارد که ایرج اسکندری شب به او زنگ میزند تا ببیند خبر خودکشی هدایت درست است یا نه. او پس از پرس و جو با مأموری از کلانتری به آپارتمانی میرود که هدایت آن را به تازگی اجاره کرده و با جای خالی او روبرو میشود:

«... با او [مأمور کلانتری] به داخل آپارتمان رفتیم. دیدم یک ملافهای در آشپزخانه پهن کرده بود، رویش خوابیده بود و قرص خواب خورده بود و گاز را باز کرده بود. بوی گاز همسایهها را مجبور میکند بعد از مدتی پلیس را خبر کنند. پلیس میآید و در را باز میکند و جسد را پیدا میکند. جسد را به سردخانه برده بودند.»[xvi]

و اما مرگ کاستوس در قرنطینه به چه صورت است؟ سامی دارد به بریژیت، زیبای دست نیافتنیاش که خوابیده است نگاه میکند که به یاد مرگ آرشیمد کاستوس میافتد:

«به تختخواب خیره شده بودم که ناگاه بدن بریژیت در غباری که نتوانستم آن را از نظر بزدایم، محو شد. بر جای او آرشیمد را دیدم که لباس پوشیده روی تختخواب آپارتمان کوچکش دراز کشیده بود. دستهای کشیدهاش در امتداد بدن به پهلوهایش چسبیدده بود. دو شمع در دو طرف سرش میسوخت. مثل این بود که وجناتش جمع و کوچک شده بود. چهرۀ بنفشش مرا به یاد یک صورتک مومی انداخت. پاتریک بلوک و دیگر رفقا در آنجا حضور داشتند. همه در خاموشی بر بالین دوستمان بیدار نشسته بودیم. دربان که از بوی تند گاز نگران شده بود به آپارتمان او رفته و دیده بود که کاستوس در آشپزخانه روی یک ملافه دراز کشیده است.»

راوی پس از ترسیم این صحنه که بسیار شبیه صحنهی خودکشی هدایت است، همانجا ادامه میدهد:

«خودکشی کاستوس بیش از حد مرا تکان داده بود. همانطور که نزدیک تختخواب بریژیت نشسته بودم، بغض گلویم را فشرد و تأثر گذشته (دو سال پیش) به چهرهام دوید. در آن هنگام خود را رها شده و بی یار و یاور حس میکردم. گویی عصایی را که به کمک آن در راه زندگی قدم برمیداشتم، از من گرفته بودند. مرگ او همه چیز را متزلزل میکرد و با تصوری که من از کاستوس داشتم سازگار نبود. او از دیگران متعادلتر بود و به ما میآموخت که چگونه از راه به کار بستن منطق غیر ارسطویی "بالغ" شویم و با همۀ آگاهی ژرفی که از جهان داشت خودکشی کرده بود... در تاریکی اتاق با خود میگفتم که کاستوس هم با وجود دستگاه فلسفیاش نتوانست تنهایی را تحمل کند. تنهایی بیماری قرن ماست و نشانۀ آن بر چهرۀ دوستانمان که پاتوقشان در سن ژرمن دپره بود دیده میشد. چند نفر از آنان خودکشی کرده بودند؟ ولی فضای سنگین اتاق کاستوس که عزاخانه شده بود از نظرم زدوده شد و چشمانم دید معمولشان را بازیافتند و شکل بدن بریژیت را که هنوز در خوابِ آرام بود دوباره دیدم» ص. 373

و در پی همین مکاشفه او به دنیای واقعی برمیگردد و بریژیتِ رؤیایی و آسمانیاش را روی تختخواب، یعنی روی زمین و در واقعیت میبیند و در پایان داستان او را به خانه میبرد.

در پایان برای یادآوری بد نیست به دو نکتهی مهم اشاره کنم که باعث میشود بوف کور را نه رمان، بلکه یک داستان بلند بدانیم. اول اینکه بر خلاف بوف کور که شخصیتها همانند حکایتها اسمهای عام دارند (شاهی بود، شاهزادهای بود و...)، در قرنطینه، چنانکه از یک "رمان" انتظار میرود، همهی شخصیتها اسم و مشخصات دارند. تفاوت مهم دیگر این است که بوف کور یک تکگویی است، در حالی که در قرنطینه صداهای گوناگونی را میشنویم.



[i]  هویدا، فریدون: قرنطینه- ترجمه: مصطفی فرزانه- تهران: کتابخانه ایرانمهر- 1345

[ii] هوید، فریدون: مقالۀ "با صادق هدایت از کافه فردوس تا پاریس" به نقل از: یاد صادق هدایت / به کوشش علی دهباشی.- تهران: ثالث- 1380 ص. 585

[iii]  پیشین. ص. 588

[iv] آلفرد کورزیبسکی (Alfred Korzybski) ریاضی دان، مهندس و فیلسوف لهستانی- امریکایی (1879-1950) که روش درمانی گشتالتی بر اساس پژوهشهای او بنا شد. به نظر او نمی توان فکرها و احساس ها را از بدن جدا کرد. بر اساس این تئوری انسان نمی تواند همه ی یک واقعیت را بفهمد، چون حس ها، ادراک و سیستم عصبی او محدود است.

[v]  هدایت، صادق: بوف کور- اصفهان: انتشارات صادق هدایت- 1383

[vi]  دمیرآلپ، اُغوز: خوانندۀ کور: خوانش تجربی آثار صادق هدایت با محوریت بوف کور- ترجمه: شهرام شیدایی و خدیجه گُلجان توپکایا- تهران: کلاغ سفید- 1388. ص. 134

[viii]  آجودانی، ماشاءالله: هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم- لندن: فصل کتاب- 1385. ص. 53

[ix] در این رمان چند بار این جمله از نمایشنامه ی آلسست از اوریپید تکرار می شود. در ترجمه ی محمد سعیدی از انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب این جمله چنین آمده است: «زندگی تو خواه قرین نیک بختی باشد و خواه قرین تیره روزی، متعلق به خود توست و تو به هرگونه که خواسته باشی می توانی آن را بگذرانی»

[x] براهنی، رضا: مقالۀ "بازنویسی بوف کور" به نقل از: گاهنامۀ افسانه، ویژۀ صادق هدایت. شماره دهم، تابستان 1373 ص. 27

[xi] رازین، م.: مقالۀ "آیا من فسانه و قصۀ خودم را نمی نویسم؟" به نقل از: مجلۀ ایران نامه، ویژۀ صادق هدایت. سال دهم، شمارۀ 3 تابستان 1371 ص. 609

[xii] دورانت: ویل: تاریخ فلسفه- ترجمه: عباس زریاب خوئی- تهران: دانش- چ. سوم: 1350 ص. 59

[xiii] پیشین. ص. 57

[xiv] نفیسی، آذز: مقالۀ "معضل بوف کور" به نقل از: مجلۀ ایران نامه، ویژۀ صادق هدایت. سال دهم، شمارۀ 3 تابستان 1371 ص. 584

[xv] همایون کاتوزیان، محمدعلی: صادق هدایت: از افسانه تا واقعیت- ترجمه: فیروزه مهاجر- تهران: طرح نو- 1372. ص. 316

[xvi] هوید، فریدون: مقالۀ "با صادق هدایت از کافه فردوس تا پاریس" به نقل از یاد صادق هدایت / به کوشش علی دهباشی.- تهران: ثالث- 1380 ص. 581- 593

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات