مسعود
کریمخانی (روزبهان): مقیم آلمان
و کودکی
آنسوی ریلها ماند
و کودکی
به تماشای لحظههای جنون
رفت
شبی که ماه تراخم داشت
قطار آه کشید
و من پیاده شدم.
قطار جیغ کشید.
در ایستگاه کسی نیست
و جامهدانم از بادهای شنی سنگین است
و کفشهایم
آوازهای مندرس خود را
تکرار میکنند
و شهر
در انتظار ِشنیدن نیست.
در انتظار ِکسی نیست، شهر
و مِه
دهان ِخیابان را پر کرده است
و مِه
میان ِمن و قرقاولها ایستاده است
و مِه
پر از صدای جمجمههای ترسنده است.
میان ِروشنی ِ مِه
-سپیدی
ِتاریک-
نمیشود که ببینم
و هرچه هست صداست.
صدا مرا به کجا خواهد برد
مرا که از نفس ِآب و آفتاب گم شدهام
و با عصایی
از چوب ِجنگل ِکاج
و با ردایی
از شرّابههای اقیانوسی دور
به جستوجوی گورابی آمدهام
که بوی فسفر و خون و نمک میدهد
و چشم ِآدمیان بر خاکش پیداست
و دست ِآدمیان در خاکش پیداست
و فاختهیی هزارساله برآن میخواند.
صدا مرا به کجا خواهد برد
چنین که مِه تمام ِجهان را پر کرده است
و ماه فرصت ِخود را از یاد برده است
و جن
حضور ِپنجرهی ماه را
در غیبت ِنگاه ِتو از دست داده است.
در عیبت ِنگاه ِتو خود را گم کردم
و از حضور ِپنجره پنهان شدم
شبی که ماه تراخم داشت.
شبی که ماه تراخم داشت
صدای گرگی در قلب جنگل ِکاج
مرا به یاد تو انداخت.
تو را صدا کردم.
صدای ساز تو بر ذهن جویبار گذشت
و جوی لهچهی کوهی گرفت.
تو را صدا کردم
صدای کوهی ِساز تو سنگ شد
سنگ ِغریبی شد
که از فراز ِتو غلتید
و بین ِما واماند.
میان ِغربت ِسنگ
به بوی روز نشستم.
و فکر افسون کرد.
و فکر، مار شد
-با چشمهایی از سکه
و فکر در من پیچید
و من کفن از جنس ِروزنامه به تن کردم
و در مراسم ِتدفین ِخویش رقصیدم
و ذره ذره فرو رفتم.
و خاک طعم لجن داشت.
صدای کرم
صدای کرم ِکبود
صدای خرِّه
صدای خرّه که بلعیده میشود آرام
زمان تهی شده بود
و هرچه بود چنان لیز بود و خوفانگیز
که حملهی حلزونها را
به باغ ِآبی ِنیلوفر
به یاد میآورد.
زمین ادامهی سرگیجهی درختان بود
و من میان ِتهی
و در ادامهی سرگیجه
رها شده بودم.
کسی مرا میخواند.
کسی به جانب ِمغرب مرا ورق میزد
مرا که با کفنم
مرا که در کفنم
آلیاژ ِخون و صبوری بودم،
و یادگار ِغریبی بودم
بر آستانهی تاریخ.
بر آستانهی تاریخ
مرا به خط میخی تحریر کرده بودند
و امتداد یافته بودم
با خط جیغوارهی کوفی
و با خطوط ثلث
و تثلیث.
کسی مرا میخواند
کسی که در کفن ِمن
به جستوجوی راز ِفلفل و ابریشم
بود
و شاهدانه
در چشمهایش لبپَر میزد.
کسی مرا میخواند
صدای جغد ِغریبی بود
-و
یا صدای غریبی که جغد در شبِ نفرینی ِزمین میخواند؟-
و ن که خانهی متروکم
کنار ِشومی ِدانایی بود
به خویش لرزیدم.
زمین همیشه به من یاد داده بود
که قوز کنم.
و قوز کردم
و تکه تکه تنم سرد شد
و شانههایم در هم رفت
و دستهایم رو سوی خاک فرو افتاد
و مویهایم در امتداد ِجوی فرو ریخت
و زانوهایم در هم شکست
و افتادم
و گم شدم.
شدم بیابانی در دوردست ِشرقی ِخاک
و بادهای یله
به تازیانه تنم را شیار میکردند.
شبی که ماه تراخم داشت
سوار ِ اُشتر ِمستی شدم
و کوچ کردم از خود.
و کوچ کردم
تا باغهای سبز ِمعلق
تا پردههای پردیس
تا بید
تا مجنون
و تا صدای زنیبیقرار که یک روز
بَدَل به مرغی شد
و در ترانهی من آشیانه کرد.
و من ترانهی خود را گم کردم.
و من ترانهی خود را
در بادهای شنی گم کردم
وقتی قطار
از من
به آن من ِدیگر میرفت
و سوت میکشید
و در کنار ِمن میماند
و ایستگاهها را
از من میانباشت
و ایستگاهها را
از من خالی میکرد.
و هیچگاه
در ایستگاههای میان ِراه
کسی برایم دستی تکان نداد.
شبی که ماه تراخم داشت
زنی نشست
و گیسوانش بر روی ریل فروریخت
و چشمهایش در دستهایش پنهان شد.
زنی شکست
زنی نشست
و شاخههای سرد ِگل ِیخ را
به روی ریل نهاد
و مُرد.
و مردهای تو، آه!
و من دلم میخواست
شبی به نزد تو میآمدم
و میگفتم
که دوستت دارم.
و جن میان ِعلفهای خانهی تو
بیتوته کرده بود
و چشم ِاو که به من میافتاد
کنار باغچه چندک میزد
و خیره خیره نگاهم میکرد.
و من
بر آستانه
میماسیدم.
و جن
که ساقهی گل ِآفتابگردان را میخائید
و گاه گاه به خورشید و ماه سق میزد
میان باغچه ول میگشت
و رشد میکرد
و من کنار ِخانهی تو
مس میکوبیدم.
شبی که جن همهی ماه را بلعیده بود
تو از میان ِدرختان ِسیب گذشتی
و سر به روشنی جادههای سبز سپردی.
صدای محزونت را
از سایهسار ِسدر شنیدم
و بغض ِکوهی ِآب
گلوی ساز تو را تازه کرده بود.
شبی کنار خلیج
قطار از رفتن ماند
و مومیایی ها
به کوپهی ما آمدند
و واگنها
از استخوان سر و دست ِکودکانی پر شد
که از پستان آناهیتا نوشیدند
و مرگ را
تنها
کنایتی از روز ِبیبارانی میدانستند.
و ساز
ساز ِتو
-از یشم ِجنگل ِکاج
میان ِتابوتی پنهان بود.
-«کجا
جنازهی سازم را
به خاک بسپارم؟»
قطار در برهوتی میراند
که موج ِشنهایش از پر ِکلاغان بود
و چشم ِفسفری و آزمند ِماموتی پیر
در آسمانش سوسو میزد.
-«کجا
جنازهی سازم را به خاک بسپارم
چنین که هر قدم ِ این زمین ِموروثی
به گند یک جنایت پنهان آلوده است؟»
نگاه کردم در تو
و قوز کردم در خود.
قطار همهمه بود
قطار زمزمه شد
قطار آه کشید
و مِه فضا را پر کرد
و من پیاده شدم.
و عاشقان ِجذامی
برای لبهاشان حسرت خوردند.
مرا به یاد بیاور
مرا که گونه به مه میسایم
و زخمهایم از بوسه است.