سوء تفاهم
هفت صبح بود. بعد از دو
روز تعطیلی ، کارگرها یکییکی آمدند و بر در کوبیدند ، اما کسی در را باز نکرد.
همه میدانستند که علیمیرزا شبها در
کارگاه میخوابد و جای دیگری ندارد که برود. هیچکس از پشت درآهنی در طبقه سوم
آپارتمان که فقط سه طبقه داشت، تکان نمیخورد.
محمد زیگزالدوز که از لای درز پائینی در داخل کارگاه را جستوجو می کرد، باصدای
لرزانی گفت: « چراغها روشنه، باید اون تو
باشه» بعد دماغش را نزدیکتر درز برد و گفت: «یه بوی عجیبی میآد». همه یکییکی از
همانجا، داخل را بو کردند، محمد درست میگفت، بو میآمد، آنهم چه بوی زنندهای.
حسنبافنده آرام گفت: « یعنی مرده؟ دو روزی که تعطیل بوده هیچکس اینجا نیومده،
میگن مرده روز سوم میترکه و بویگند میگیره» محمد زیگزالدوز چند بار لبش را گاز
گرفت و گفت: «بنده خدا فقط بیست و هفت سالشه» بعد به حسن بافنده غرید که: « زبونت
رو گاز بگیر، هر بوی بدی که بوی میت نیست، شاید اتفاقی افتاده.»
تا آمدن حمید آقا، که کلید داشت، صحبت از مردهها
بود. مردههایی که بعد از چند روز ترکیده و بوی گند گرفته بودند. محمد زیگزالدوز
از مهربانی و چهره خندان علیمیرزا گفت که
چطور با رویباز برای همه بهموقع چای میآورد و غذای همه را سر ظهر گرم می کرد.
اصغر برشکار، بیآنکه کسی متوجه شود، اشک گوشه چشمانش را پاک کرد.
حمید آقا، صاحب کارگاه، پلهها را بهسرعت بالا
آمد و بیآنکه جواب سلام کسی را باحوصله بدهد در را باز کرد، بوی زننده، حمید آقا
را عقب راند. چند لحظهای همه پشت در میخکوب شدند، اما جز رفتن به داخل راهی
نبود. حمید آقا یک راست بهطرف انباری، محل خواب علیمیرزا رفت، بقیه پشت سرش راه
افتادند. چند کارتون که بهصورت تخت یک نفره در آمده بود و روی آن بالشت و پتوسیاه
رنگی دیده میشد، در جای خود بود، اما علیمیرزا آنجا نبود. بوی نامطبوع که به
اوج خود رسیده بود، نظرها را به طرف چراغ نفتی کنار تخت علیمیرزا جلب کرد. روی
چراغ، ماهیتابه کج و معوج شده بود، داخل
آن ماده ای سیاه رنگ بود که اگر دو تا
پوست تخم مرغ کنار چراغ نفتی نبود،
هچکس قادر نبود حدس بزند داخل ماهیتابه چه بوده است. فتیله چراغ و نیمرو، هر دو
سوخته بودند. بوی آنها در تار و پود انبار لانه کرده بود. وقتی حمید آقا دسته کلید
علیمیرزا را روی تخت پیدا کرد، گفت: « باید همینجا باشه».
حسنبافنده بهطرف اتاق بافندگی رفت. زمین جارو نشده بود .
ماشینهای بافندگی کُرک گرفته بودند. انگار علیمیرزا هیچوقت برای تمیز کردن به
این اتاق نیامده بود. محمد زیگزالدوز به
اتاق خیاطی رفت. خردهای زیگزال ولو بودند . اصغربرشکار زیر میز برشکاری را نگاه
کرد. سرقیچیهای دو روز پیش هنوز زیر میز بود. اثری از علیمیرزا در اتاق خیاطی
هم نبود. حمید آقا به دفتر رفت. زیر سیگاری
پر بود. استکان نعلبکیهای کثیف هنوز روی میز بودند. علیمیرزا به دفتر هم
نرفته بود.
زنگ تلفن، همه را
به دفتر حمید آقا کشاند. وقتی حمید آقا گوشی را گذاشت، اصغر برشکار پرسید: « از
علیمیرزا خبری شده؟» حمید آقا گفت: « نه بابا ، خبری نیست» اصغر برشکار دوباره
پرسید: « فکر می کنی علیمیرزا کجا رفته؟» حمید آقا جواب داد: «نمی دونم، یه بار
دیگه هم همینطوری گذاشت و رفت. عموش از سنندج
اومده بود. علیمیرزا در حال ظرف شستن بود، هماینکه عموشو دید کار رو ول
کرد و دنبالش راه افتاد، حتی شیر آب رو نبست. شانس آوردم که جایی نرفته بودم،
وگرنه همه جا رو آب میگرفت. آقا بعد از
سه روز برگشت. کجا رفته بودند؟ قرچک
ورامین ! یکی از همشهریهاشون اونجاست» حسن بافنده اخمهاش توهم رفت و گفت : « به
این هم میگن آدم» حمید آقا ادامه داد : «حالا
رفته که رفته، شما میخواهید همینجا بنشینید تا آقا از
قرچک ورامین تشریف بیارند» همه زیر لب به علیمیرزا فحش دادند و از دفتر بیرون
رفتند.
حمید آقا فکر میکرد اگر چراغ نفتی آتش گرفته بود همه چیز
دود میشد و هوا میرفت، سیگار روشن کرد و پک محکمی به آن زد و به زیر سیگاری خیره
شد. انگار همین دیروز بود که پسر بچه ای که از چشمانش سادگی می بارید و کمی گنگ بهنظر
میرسید همراه عمویش که لباس کردی به تن داشت و بقچهای زیر بغل، وارد دفتر شدند.
پسر بچه هیچ حرف نمیزد اما عمویش، یک ریز به زبان فارسی و کردی، التماس میکرد تا
برادر زادهاش به عنوان پادو مشغول کار شود. دو مشکل سر راه بود . یکی آنکه پسر
بچه اسمش عمر بود و دیگری شبها جایی برای خوابیدن نداشت. مشکل دوم به راحتی حل
شد، قرار شد شبها در محل کار بخوابد، به شرطی که در اصلی از بیرون قفل شود، اما
مشکل اول به راحتی قابل حل نبود، مرد کرد راضی نمیشد نام برادر زادهاش را عوض
کند، وقتی دیگران هم گفتند که اینجا تهران است و مردم به کسی که نامش عمر باشد میخندند
و اعتماد نمیکنند، اشک در چشمانش حلقه زد، بقچهای را که لباسهای عمر در آن بود، روی میز گذاشت و رفت.
حالا حمید آقا فکر میکرد علیمیرزا نام مناسبی بود که عمر
قدرش را ندانست، اگر چراغ نفتی آتش گرفته بود، دار و ندارش دود می شد و هوا می
رفت. دود سیگار دهانش را تلخ کرده بود و چای می طلبید. اما چراغ نفتی، بی فتیله
بود. به فکر قهوهخانه بود که صدای رادیو او را بهخود آورد. گوینده از سومین روز
شهادت حضرت علی، در ماه مبارک رمضان سخن می گفت.
محمد زیگزالدوز در دالان داد زد: «حمید آقا، علیمیرزا،
علیمیرزا اومد» همه بهجز حمید آقا به دالان آمدند. حمید آقا از دفتر فریاد زد:
«عمر بیا اینجا ببینم .» اما علیمیرزا مثل
شمع که حرارت دیده باشد در دالان وا رفته بود و حرکتی نمیکرد، رنگش مثل گچ
سفید و پاهایش میلرزید. همه او را ورانداز میکردند بیآنکه چیزی بگویند. حمید
آقا از دفتر بیرون آمد. همینکه حال زار علیمیرزا را دید، مثل بقیه، فهمید که او
در قرچک ورامین نبوده است. یادش آمد سالهای سال است که دیگر از عموی علیمیرزا
خبری نبوده. حمید آقا اشتباه خود را با لحن مهربانانه پوشاند: «چه بلایی سرخودت
آوردی؟» علیمیرزا هیچچیز نگفت و همچنان به نقطهای خیره بود. حمید آقا دلسوزانهتر
دلداری داد: « چیزی نیست، ناراحت نباش، بگو ببینم چته؟» بغض علیمیرزا شکست. هیچکس،
هیچوقت گریه علیمیرزا را تا آنزمان ندیده بود. محمد زیگزالدوز لیوان آبی آورد
و جلوی علیمیرزا گرفت. علیمیرزا جرعهای نوشید و هقهق کنان گفت: « اشتباه شد،
در بسته شد، میبخشید حمید آقا.» اصغر برشکار دیگران را کنار زد و به علیمیرزا
نزدیکتر شد، دستش را گرفت و گفت: « عیبی نداره، بیا برو کمی دراز بکش، بهتر میشی»
بعد رو کرد به حمید آقا و به گونهای که علیمیرزا نفهمد، پچپچ کنان گفت : «ناخوش
شده هذیون میگه، استراحت لازم داره» حمید آقا بهسرعت به انباری رفت و پتو و بالش
علیمیرزا را مرتب کرد. علیمیرزا روی سینه دراز کشید. وقتی همه از انبار بیرون
رفتند، حسن بافنده در را بست تا صدا کمتر وارد انبار شود.
در که بسته شد، وحشت بر چهره علیمیرزا نشست. در بسته شده
بود. در همان زمان کوتاهی که برای بردن دوکهای خالی به پشت بام رفته بود، آخرین
نفر هم از کارگاه رفته و اشتباهی در را بسته بود. نیمرو روی چراغ نفتی میسوخت. نان بربری، کلید، سیگار
و پول، همه داخل بودند. عرق سرد بر پیشانی
علیمیرزا نشست. شام او در داخل می سوخت و راهی به داخل نبود. علیمیرزا هیچچیز با خود نداشت حتی
شماره تلفنی در حافظه.
صدای ماشینهای بافندگی بود که به علیمیرزا اطمینان داد که
همه چیز تمام شده است. اطراف انبار را با نگاه جستجو کرد. چراغ نفتی نبود،
ماهیتابه نبود، اما نان بربری هنوز دست نخورده روی کارتون نخ بود. شبی که پشت در
مانده بود تا صبح در خواب و بیداری به همین نان بربری فکر کرده بود. دستش را دراز
کرد و نان را برداشت، سخت و خشک شده بود،
تکهای را شکست و در دهان گذاشت، کمی که نرم شد، با اشتها شروع به جویدن کرد. چشمش
به پاکت سیگارش افتاد. دهانش از حرکت بازماند. بی سیگاری اجازه نداده بود که خوب
بخوابد. صبح زود بیرون زد تا سری به قهوهخانه بزند. قهوهچی را میشناخت. میتوانست
از او چای و نان و سیگار قرض بگیرد. کرکرههای
بسته را که دید، یادش آمد امروز همه جا تعطیل است، قدم زنان و بیجهت حرکت کرد تا
به پارک شهر رسید. سیگاری نیم سوخته ، روی زمین افتاده بود. هنوز میشد روشنش کرد
و چند پک محکم به آن زد. سیگار را برداشت
و بر لبانش گذاشت، چشمانش را بست تا نهایت لذت را ببرد، ناگهان کسی محکم بر پشت
گردنش زد و فریاد زد: «خجالت نمی کشی تو روز شهادت حضرت علی روزه خواری میکنی؟»
علیمیرزا برگشت تا چیزی بگوید، اما تفنگ
را که بر دوش او دید، زبانش بند آمد.
در انبار به آرامی باز شد. اصغر برشکار از لای
در سرک کشید و گفت : « چرا نون خشک می خوری!؟ »
نان خشک را گرفت و رفت و با ظرف غذایش برگشت. کتلتی بیرون کشید و بر دهان
علیمیرزا گذاشت. علیمیرزا چنان با اشتها کتلت را بلعید که اصغر برشکار ظرف غذا
را جلو او گذاشت و رفت و با لیوان آب برگشت. آنقدر صبر کرد تا کتلتها تمام شد، نخ
سیگاری روشن کرد و بر لبان علیمیرزا گذاشت و پرسید: «از کی چیزی نخورده بودی؟»
علیمیرزا جواب داد: «از زمانی که در بسته شد. دو ...سه روزی میشه ؟» اصغر برشکار
از تعجب لبانش را غنچه کرد و سوت کشید، بعد لیوان آب و قرص سفید رنگی را جلوی علیمیرزا
گرفت و گفت: «بیا این قرص رو بنداز بالا که راحت بخوابی، خواب حالت رو بهتر میکنه»
علیمیرزا بیآنکه چیزی بگوید قرص را خورد و دوباره به روی سینه، در تختش دراز
کشید. اصغر برشکار به آرامی بیرون رفت.
علیمیرزا با بستن پلکها به استقبال خواب رفت اما خواب به
سراغش نمیآمد، ناگزیر به عمق آسمانی که از بستن پلکها بوجود آمده بود خیره شد.
ستارههای ریز نارنجی از دور چشمک میزدند و بهسرعت جلو میآمدند، وقتی نزدیکتر
شدند تبدیل به طوقههایی شدند که به سرعت می چرخیدند و بهدنبال هم، در آسمان موج
میزدند. چرخهای نارنجی رفتند و رفتند تا به یک آبادی رسیدند، مثل کبوترها در
کوچه آبادی فرود آمدند و تبدیل به دف شدند، بر دستان زنان آبادی قرار گرفتند. علیمیرزا
آبادی را میشناخت. خانه آنها انتهای همین کوچه بود، به سرعت به طرف خانهشان
دوید، هر قدمی که بر میداشت کوچک و کوچکتر میشد. عمویش کنار در حیاط نشسته بود،
وقتی علیمیرزا را دید، دستهایش را باز کرد و خواند: « عمر منی عمر جان، جان منی
عمر جان» علیمیرزا که به اندازه یک پسر ده ساله کوچک شده بود عمو را بغل کرد و به
ریتم دف
گوش داد. خبری شده بود. همه جمع بودند، اما معلوم نبود که عروسی است یا عزا
. پسر وارد حیاط خانه شد. زنی از درون اتاق شیون میکرد. مردها با هم پچپچ میکردند.
کسی میگفت که «بابا دیگه از کوه بر نمیگرده» اما بابا در حیاط بود . پسر برپشت
بابا پرید. بابا دور چرخید و با ریتم دف
رقصید. پسر میخندید و دور حیاط میچرخید.
عمو بر سرش میزد و گریه کنان میگفت: « نگاه کن، بچه زده به سرش، خیال میکنه
باباش اینجاست». صدای زوزه گرگها از کوه شنیده شد. صدای سگها هم بلند شد. کسی
دیگر دف نزد. بابا بهطرف طویله رفت و چوبدستیاش را بیرون کشید و عازم کوه شد.
پسر پای بابا را محکم گرفته بود تا نرود، اما بابا او را از خود جدا کرد و بدستهای
عمو سپرد و در راه کوه ناپدید شد. عمو میگفت: «بابا میره تا گرگها رو فراری بده.» پسر گریه میکرد.
پیره زنی می گفت: « این بچه را اینجا نگه ندارید، داره دیوانه میشه.» همه از
جایشان بلند شدند. چند مامور با تفنگ وارد حیاط شدند و یکراست بهطرف پسر رفتند.
یکی از آنها به چشمان او خیره شد و پرسید: « اسمت چیه؟» پسر چیزی نگفت. دوباره سوال کرد. حمید آقا گفت:
« علیمیرزا صداش میکنیم.» تفنگدار پرسید: « اسم حقیقی !، نگفتم چی صدات میکنند»
پسر با ترس گفت: « اسمم عمره» مامورها خنیدند .یکی از آنها گفت: « عمر رو موقع
روزهخواری گرفتیم.» دوباره خندیدند. تفنگدار دیگری گفت: «صد ضربه شلاق که بخوره
یاد می گیره چهطوری به ماه رمضان احترام بگذاره .» پسر گریه کرد و بابا را صدا زد. صدای سگها دوباره بلند شد. زوزه گرگها از
کوه شنیده میشد. عمو به طرف طویله رفت و چوبدستیاش را برداشت
تا به کوه برود. پسر گریهکنان جلوی عمو را گرفت. عمو بهطرف حمید آقا رفت و عمر
را به او سپرد. حمید آقا گفت: « از حالا علیمیرزا صداش می کنیم.» زنان دوباره بر
دف کوبیدند. عمو روانه کوه شد. کسی گفت:
«عمو دیگه از کوه بر نمیگرده» اما عمو کنار بابا در حیاط نشسته بود. پسر میان
آندو رفت، یک دست خود را به بابا داد و دست دیگرش را به عمو و با صدای دف رقصیدند.
همه دوباره ایستادند. مامورها اینبار با شلاق آمدند، نزدیک و نزدیکتر میشدند.
پسر به کوچه فرار کرد و یکریز بابا را صدا میکرد، ولی فایدهای نداشت، شلاقها
دنبالش میآمدند. حتی در کوچه باریکتری هم که پنهان شد، شلاقها پیدایش کردند و
بر پشتش نیش زدند. عمر باز هم فرار میکرد اما نمیدانست کجا باید برود.
حمید آقا در انبار
را باز کرد. علیمیرزا داشت به خود میپیچید و صداهای نامفهومی از گلویش بیرون
میآمد. حمید آقا دستهایش را بر پشت علیمیرزا گذاشت و تکانش داد: «علیمیرزا
......علیمیرزا ... بلند شو ، داری خواب بد میبینی.» علیمیرزا آهی کشید که نشان
از درد بود. حمید آقا بدون معطلی، پیراهن علیمیرزا را بالا زد. شیارهای ارغوانی
با رگههای سرخ بر پوست علیمیرزا نقش بسته بود. حمید آقا پرسید: « برای چی شلاق
زدنت؟» علیمیرزا همانطور که ناله را در
گلویش خفه میکرد گفت: «نمیدونم، لابد اشتباه شده»
مرتضی مشتاقی – ونکوور - ژانویه ۲۰۱۲