ناهید شمس
جفت
دل خانم صادقی لک
نزده بود برای یک رختخواب گرم و نرم .دلش می خواست این ساعت توی تاریکی در
حالت مدیتیشن نشسته باشد ،چشهابسته و روی قلبش تمرکز کند. شاید
بلاخره خطی از روشنی روی آن بیفتد .اما حالا ناچار بود منتظر باشد . به ساعت بزرگ روبرویش نگاه کرد.دو
و ده دقیقه . زن جیغ کشید . دوباره و دوباره . جیغ زن انرژی دواری
دور کله ی خانم صادقی ایجاد کرد که از سقف گذشت و همینطور بالا رفت . او
باور نمی کرد که جیغ زن انرژی عجیب وتا این حد تماشایی داشته باشد.پس برای چندمین
بار از زن خواست که جیغ بکشد و زور بزند. زن دوباره جیغ زد و انرژی دوار، آن دورها دور یک ستاره را گرفت .او
نمی دانست این ستاره چه خصوصیتی داشته که
انرژی دوار دوره ش کرده .
بچه به دنیا آمد راس
ساعت سه . با آخرین جیغ زن ،انرژی دوار یک دفعه
پایین ریخت و ستاره پرید پشت آسمان . خانم صادقی ناف بچه را برید و جفت را
هم از داخل شکم زن بیرون کشید .تا خواست جفت را توی سطل زباله ی پایین تخت ، بیندازد زن دوباره جیغ زد : "جفتم جفتم..."
خانم صادقی گیج شده بود و نمی دانست با جفت توی دستش چه کند.خون چکه
چکه روی زمین می چکید . زن همینطور جیغ می
زد و جفتش را می خواست. بچه را توی بغل زن
انداخت شاید از صرافت جفت بیفتد .اما زن
چند لحظه بچه را بغل کرد و بوسید بعد پسش زد و جفتش را خواست. ناچار جفت را توی
بغل زن انداخت .زن آن را بو کرد ، بوسید و محکم توی بغلش فشرد.خون روی سر و سینه اش راه گرفت . بعد چنگ انداخت
توی جفت . می کند و می بلعید . خانم صادقی هجوم برد به زن و جفت تکه پاره را از
دستش بیرون بکشد.
-روانی !
خواست آن را توی سطل زباله بیندازد اما ترسید دوباره به سراغش
برود.زن بی مکث جیغ می زد و جفت را می خواست.
زن و بچه را سپرد به همکارش و با جفت پاره از بیمارستان
زد بیرون. همین طور از جفت خون می چکید و روی زمین رد می انداخت
.
برف سنگینی باریده بود.لرز
پرید توی تنش .جفت را محکم به خودش چسباند . نرمه
گرمایی دواند توی تنش . خیابان سفید و ساکت بود . چیزی
که آرزویش را داشت. دلش خواست بدود توی برفها . خون روی برف
همینطور رد می انداخت .بوی خون زیر دماغش پیچید .بالا آورد روی برف .جفت را
هم انداخت روی استفراغها و با برف سعی کرد آنها را بپوشاند .
زوزه ی گرگها ! اشتباه نمی کرد .دم دروازه شهر ایستاده بودند و
چشمشان توی تاریکی را برق می انداخت . فکر کرد به شکم گرسنه ی گرگها .برفها را
کنار زد و جفت استفراغی را کشید بیرون و انداخت روی برفها .گرگها بو کشیدند و جلو
آمدند .خانم صادقی به حالت مدیتیشن نشست وسط برفها .چشم بست به امید ردی از روشنی
.دسته ی گرگها به جفت نزدیک شدند .یکی از آنها ولی پا شل کرد .روبه رویش ایستاد و
به او زل زد که متمرکز در قلبش بود.
ناهید شمس