اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
چهار شنبه ، 12 ارديبهشت ماه 1403
23 شوال 1445
2024-05-01
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 108
بازدید امروز: 1362
بازدید دیروز: 4861
بازدید این هفته: 18408
بازدید این ماه: 62731
بازدید کل: 14930822
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



آدمک

                                
                                      قبادآذرآیین



آدمک


آدمک بادی خندان، پوشیده دردوبنده ی تنگ و بلند آبی رنگ، بلوز قرمز، دستکش و کلاه آبی لبه بیضی بلند، آستین ورم کرده ی لرزان، ورودی کارواش را نشان می دهد.

یحیا صندلی آخر اتوبوس واحد نشسته است. این، سومین خطی است که ازنازی آباد تا این جا سوار شده ؛ یک خط تا توپخانه، یک خط تا امام حسین و حالا توی بی آرتی تهرانپارس...

پنج ونیم که راه افتاد، هنوز هوا روشن نشده بود. اتوبوس شلوغ نبود...وقت چرت زدن داشت. حالا کو تا تهرانپارس!...دیشب راحت نخوابید. چشم هاش که گرم خواب می شد، خواب می دید؛ خواب های جور واجور که نمی گذاشتند مثل شب های پیش ، تا دم صبح مثل سنگ بیفتد و پا هم نجنباند

خودش نمی دانست چرا دیشب با شب های پیش فرق داشت؟ چرا شب های پیش هیچ وقت خواب ندیده بود؟...یادش آمد، یک بار خوابی دیده بود، فقط یک بار؛ همان شبی که دختر سبزه رو با

چال روی گونه ی راست،آمده بود به خوابش...همان دختری که چند ساعت پیشتر نشانی کارواش را ازش پرسیده بود...

آن روزیحیا با یک پلاکارد دسته بلند و فلش دار،  سر پا ایستاده بود، پلاکارد را تکان تکان می داد و پشت سر هم می گفت:" کارواش!...کارواش!..."

هوا سوز سردی داشت...  پژوی شیری رنگی جلو پای یحیا ترمز کرده بود. پژو را زنی می راند. دختری کنار راننده نشسته بود، توی مایه های سن یحیا... دختر شیشه را کمی پایین کشیده بود و از یحیا نشانی کارواش را پرسیده بود.یحیا  مسیر کارواش را نشانش داده بود.پژو راه افتاده بود و نگاه یحیا را دنبال خودش کشانده بود...بعد یحیا دیده بود کمی آن طرف تر، شیشه ی جلو ماشین، پایین آمده بود، دختر سبزه رو، برگشته بود، نگاه کرده بود به یحیا، خندیده بود و چند بار دست تکان داده بود. یحیا دیده بود که گونه ی راست دختر، موقع خندیدن چال افتاده بود...

یحیا  چند دقیقه بعد به بهانه ی مستراح رفته بود توی کارواش، چشم گردانده بود روی آدم ها و ماشین ها. نه پژوی شیری رنگ را دیده بود، نه دختر سبزه رو را...

دختر توی خواب به یحیا گفته بود:" خیلی منتظرت بودم، چرا نیومدی؟ " یحیا گفته بود:" به جون تو اومدم، ندیدمت" بعد گفته بود:" کی دوباره میاین کارواش؟" دختر گفته بود:" هیچ وقت" یحیا گفته بود:" هیچ وقت؟! چرا؟!" بعد یحیا توی خواب صدای تصادف چند تا ماشین شنیده بود و صدای جیغ.  از خواب پریده بود...

این کار را اتفاقی پیدا کرده بود. آن روز غروب، توی اتوبوس واحد نشسته بود کنار مردی میانسال.

یادش نمی آید چه جور با مرده گرم صحبت شده بود...مرد میانسال حالا می دانست که یحیا بچه ی نازی آباد است، چارده سالش است، یک سال پیش قید درس و مدرسه را زده و حالا دنبال کار می گردد... مرد گفته بود می تواند کاری براش جور بکند اما راهش از جایی که یحیا زندگی می کند خیلی دور است. یحیا ذوق زده گفته بود:" هرجا باشه می رم آقا، شما بگو اون بالای اون کوه!" مرد میانسال گوشی اش را درآورده بود و به زبانی که یحیا راه نمی برد، با کسی آن ور خط صحبت کرده بود...وسط های حرف هاش، گوشی را از جلو دهنش دور کرده بود و از یحیا اسم و فامیلش را پرسیده بود و توی گوشی به مخاطب آن طرف خط گفته بود:" یحیا میرزاقلی، چارده ساله"

بعد هم به فارسی لهجه دارش گفته بود:" فردا میاد خدمتت" و خداحافظی کرده بود.

بعدتر، مرد میانسال از جیب بغل کتش دفترچه ی کوچکی درآورده بود، نشانی کارواش و نام کسی را روی برگه ای نوشته بود، برگه را کنده بود و داده بود به یحیا و گفته بود سلام او را هم به صاحب کارواش برساند... گفته بود اسمش باقری است.

اول ها کار راحتی نبود. راه دور بود و کارش هم  کاریک بند دست و زبان بود؛ دستی برای تکان بی وقفه ی پلاکارد دسته بلند و زبانی برای گفتن یک ریز " کارواش!...کارواش!"

خیلی زود عادت کرد. صاحب کارواش وقتی فهمیده بود که او باید تا اتوبوس های واحد کار می کنند، خودش را برساند نازی آباد، ملاحظه حالش را کرده بود. گفته بود شش و نیم عصر که شد، ته چوب پلاکارد را یک جوری سر ورودی کارواش فروکند توی زمین خاکی  و چند تا سنگ بگذارد دور و برش و راه بیفتد طرف خانه شان...غیر از حقوقش- که هفتگی بهش می دادند- گاهی آن ها که کارواش می زدند بیرون، اسکناسی کف دستش می گذاشتند که ازشان تشکر می کرد، خدا برکتی می گفت، اسکناس را می بوسید و می گذاشتش توی جیبش...

با تکان دستی یکه خورد چشم بازکرد...راننده، دیلاق و طاس، بالای سرش ایستاده بود:" ساعت خواب آق پسر!"

یحیا چشم هاش را مالید، سر بالا کرد سلام کرد و هاج وواج بیرون را نگاه کرد...

رو به راننده گفت:کجاییم آقا؟"

راننده گفت:" آخرشه" بعد:" کجا می خواستی بری آق پسر؟" یحیا گفت:" وحیدیه آقا...ایستگاه وحیدیه..." راننده سر تکان داد و دوباره گفت: ساعت خواب آق پسر" مکث کرد و گفت :" پیاده

شو اون جا سوار شو چن ایسگاه برگرد عقب" با دستش جایی را نشان داد.

یحیا گفت :" ممنون آقا"تند پرید پایین... راننده دید که یحیا شروع کرد به دویدن سمت وحیدیه...

یعنی اشتباه آمده؟!...نه، این جا ایستگاه وحیدیه است. بعد از دو سال کار، این دور و حوالی را خوب می شناسد؛ این هم، قنادی یزدانی است، که زولبیا بامیه هاش حرف ندارد و ماه رمضان از خیلی جا ها می آیند، صف می کشند برای زولبیا بامیه... آن روبه رو اتوشویی است...بغلش بنگاه ماشین و کمی آن طرف تر پمپ بنزین...این هم ورودی کارواش...این آدمک بادی این جا چه می کند؟! ...کمی می رود جلوتر... صندلی بی پشتی خودش را می شناسد که خیس، لابد از نم نم باران دیشب، یک وری افتاده روی زمین...این هم پلاکارد چوبی اش، ولو شده کمی آن طرف تر...

پا به دو می رود طرف کارواش.  جلو در با عدنان سینه به سینه می شود. عدنان عرب است و بچه ی سوسنگرد و شب ها هم یک گوشه ی کارواش می خوابد...

-          چه خبر شده عدنان؟"

-          صب به خیر یحیا!

-          ببخش عدنان...صب بخیر، خبری شده؟...اون آدم بادی چیه گذاشتن سر جای من؟"

-          مدیریت عوض شده یحیا، مدیر تازه دستور داده این کارو بکنن..."

عدنان هنوز دارد حرف می زند. یحیا اما فقط حرکت لب هاش را می بیند. گوش هاش شروع می کنند به هوف هوف. انگار تمام کارگرهای کارواش، به جای شستن ماشین ها سر شیلنگ هاشان را چپانده اند توی گوش های او. زانوهاش زیر تنش تا می شوند...دارد پخش زمین می شود که عدنان زیر بغلش را می گیرد و کمکش می کند روی زمین بنشیند و پشتش را تکیه بدهد به لنگه ی در کارواش...

مقوای فلش دارپلاکارد را از دسته بلند چوبی اش می کَند، پاسارش می کند...با چوب خیس و بلند می افتد به جان آدمک بادی...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 










ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات