نامه های مامان
فریبا حاجدایی
نمیدانم هاله زیبا بود یا استخوان که ترکاند زیبا شد
و یا درد زیبایش کرد. پدرم از بچه هایش که میگفت او را به حساب نمی آورد، نه او
را و نه آن یکی خواهرم را. میپرسیدند، میگفت یک بچه دارم. برای پدرم بچه به
معنای پسربود بگذریم که برای هیچکدام مان
درست و حسابی پدری نکرد. نه برای دخترهاش و نه من. با خواهر کوچیکه کمانی
هم نگذاشت. او زشت بود و از دید پدرم بی دردسر، سالهاست از او بی خبرم. از زمانی
که کاسه و کوزهاش را جمع کرد و در دهی معلم شد سراغی از کسی نگرفت. پدر هم که او
را زشت تر از آن میدانست که مایه ی بی آبرویی شود عین خیالش نیامد. ولی هاله را
بلای جان میدانست. زیبایی هاله چون خورهای وجودش را میخورد. روحش شاد مرد عجیبی
بود با عقایدی عجیبتر. شاید هم شبیه به خیلی از مردان هم نسلش و یا حتی خیلی از
مردان الان. مردانی که هیچ وقت نخواستم شبیه شان باشم.
هاله
چند سالی از من کوچکتر است. تا یادم میآید عاشق قصه بود. همیشه هم یک قصه را
میخواست. قصه ی دختر هندوانه ای. نمیدانم شنیده اید یا نه؟ همان که شاهزاده
هندوانه ای را قاچ میکند و دختری زیبا از هندوانه بیرون میپرد و بعد از ماجراهایی
دخترک میشود عروس شاهزاده. تا وقتی خانه پدری را ترک کنم و دیگر برنگردم، خدا
میداند چندین و چندبار این قصه را برایش تعریف کرده بودم. تمام زندگی اش را با
دختر هندوانه ای سر کرد. در حسرت دختر هندوانه ای شدن و عروس شاهزاده رویاها
بودن. بعد از ساسان چندین بار ازدواج کرد و طلاق گرفت ولی با هیچکدام نماند.
میگوید: «خبر مرگش که آمد رفتم ببینمش. پسر ملوک خانم یادته؟ همسایه مان، آن
روزها دست به کار بود و با پارتی او موفق شدم. طول کشید آن توده سیاه و دَلَمه
بسته را به جا بیاورم. بعدش هم غش کردم. بعد از آن نتوانستم به خودم برگردم. با
ساسان زیبا بودم. راستش بقیه مثل ماشین س.ک.س. بهم نگاه میکردند. ساسان جنم دیگری
داشت. بقیه مایه دق بودند.»
روزی که میخواستم از خانه بروم گوشه ای ایستاد و
ساکت گریه کرد. عکسی از آن روز دارم. توی آن عکس سیاه وسفید به سیاق مد زمان موهام
بلند و روی شانه هام ریخته شده است. شادی از صورتم میبارد. حالت کسی را دارم که
با دمش گردو میشکند. گوشه ی عکس شمایی از صورت گریان هاله دیده میشود، همیشه
اشکش دم مشکش بوده این دختر. بعد از این عکس است که هاله از اتاق بیرون میزند و
در را پشت سرش میکوبد و در همه سالهای نبودنم نه برایم کاغذی مینویسد و نه جواب
کاغذم را میدهد. کاغذ اول نه، دوم من هم بیخیال میشوم. مادرم در جواب اولین
کاغذم نوشت«پدرت پدری بلد نیست؟ خب تو بیا پدری کن.» بیخیال پدر که بودم، بیخیال
بقیه هم شدم. خودم را نمیتوانستم جمع وجور کنم، تا چه رسد به پدری کردن برای
دیگران! بعد از رفتنم است که هاله ساسان را میبیند. میگوید: «قد بلند بود. شوخ
بود. تیزهوش بود. زیباترین دستِ دنیا را داشت و با همان دستها روی تخته سیاه نقشه
گربه ای ایران را میکشید و در همان حال میگفت این گربه زیباترین، کهن ترین و
بی همتاترین گربه ی جهان است.» ساسان شاهزاده نبود، معلم جغرافیا بود ولی توانست
دلِ شانزده ساله ی هاله را به راحتی بلرزاند. «نبودی. عقدمان هم نیامدی! نخواستی
حتی بشنوی! حالا چرا میخواهی بدانی!» سیگاری با سیگار قبلی روشن میکند: «هر شب جمعه
سر مزارش میرفتم. هنوز هم میروم. در هر حالی، متاهل یا مجرد، هر شب جمعه سر مزار
رفته ام. نگذاشتم در این مورد جیک هیچ کدام از شوهرهام هم دربیاد. مگه جرات
داشتند! چند باری زنی هم آنجا بود، سر مزار ساسان. مزار که چه عرض کنم، گوشهای از
لعن آباد. میگفت همکلاس بودیم. راستش خوب به خاطرش نداشتم. اعتراف کرد عاشق ساسان
بوده. میگفت وقتی ساسان سر کلاس می آمده بچه ها هی به هم چشمک میزدند و با آرنج
به پهلوی هم فشار می آوردند که یعنی ساسان و هاله... بعد هم مقر آمد که هم خودش و
هم همه حسودیشان میشده و دلشان میخواسته جای من بودند.» هاله بهش میگوید
بیچاره ساسان. اولش اصلا تو این خطها نبود. زن میگوید اما همه و حتی فراش مدرسه
از همان اول پچ پچه میکردند.
هاله خاکستر سیگارش را میتکانَد: «ولی باور کن علی،
ما تو دنیای خودمان سیر میکردیم. اولهاش ساسان فقط حواسش به گربهی ایران بود و
البته من حواسم به ساسان.» میخندد: «بعدش حواس او از جنس حواس من شد.»
بیخیالی و هپلی بودن هاله و ساسان ماشین شایعهسازی
شهررا بیشتر و بیشتر به راه میاندازد. پشت سرشان داستانها میبافند. کمر پدرم خم
و خمتر میشود. همیشه میگفت: «به ناموس کسی چشم ندوختم و بدچشمی نکردم تا ناموسم
در امان بماند.» و ناموسش را به باد رفته میبیند و این همه تو روزهایی است که من
دورم و دلم نمیخواهد هیچ خبری از خانواده بشنوم. ساسان خانوادهای ندارد، خودش
اینطور میگفته. پدرم تا قال قضیه کنده شود سختگیری نمیکند. ساسان و هاله ازدواج
میکنند. پدر آرام میگیرد ولی شهر نه. دختر زیبای شهر نصیب پسری شده که کلی
داستان در بارهاش گفته میشود. اینکه سرش بوی قورمه سبزی میدهد. اینکه نه با آن
رژیم سر سازگاری داشته و نه با این یکی دارد و کلی حرف و حدیث دیگر. همه ی اینها
به اضافه ی بی احتیاطی های هاله، از نوع بی احتیاطی های به اصطلاح سیاسی همه جوانهای آن موقع ها، در
نهایت سرِ ساسان را به باد میدهد. هاله سیگار را توی جاسیگاری له میکند: «بعدها
شنیدم ساسان همه اتهامات را پذیرفته وچهار تا هم اضافه مبادا سراغ من بیایند.» به
چشمهام زل میزند. رنگ چشمهاش برمیگردد و تیره میشود: «علی میفهمی چه میکشم؟
نمیفهمی، نمیتونی بفهمی. سالهاست خوب نمیخوابم. خوابهام آشفته و کوتاه است.
میخوابم و یکهو از خواب میپرم، خیس و کثیف. انگار از آبی داغ و کثیف بیرونم
کشیده اند. پوستم چسبناک و دستهام کثیف و لزج است. پیش آمده یک روزِ تمام خودم را
بشورم و بشورم ولی کثافت از تنم پاک نمیشود.»
-
تو که گناهی نداری!
-
مطمئنی؟ شده روی رابطه ای حساب کنی و به جایی نرسی؟ سراغ رابطه ی
دیگری بروی. از آن هم سر بخوری و بعدی و بعدی و یه دفعه ای کشف کنی زندگی جمع و
تفریق ساده روابط نیست و ضربات روابطِ تودرتوش تکه تکه ات میکند؟
و سر تکان میدهد: «دخترها تکیه گاه ابدی میخوان.
پسرها هم یه رفیق. کاش بودی. تکیه گاهم میشدی و رفیقت میشدم.» آه میکشد: «خدا
میدونه مامان چند تا نامه نوشت برات!»
آخرین نامه مامان یادم می آید. بعدش تو جبهه بودم و
مفقودآلاثر و وقتی برمیگردم نه پدری هست و نه مادری. حالا منم و هاله که هر روز
روبروی هم مینشینیم و از خاطراتمان میگوییم. خاطره ی نامه آخر برمیگردد به
وقتی که از ولایتم خیلی دور هستم. تو شهری تو غرب ایران و نزدیک به مرز زندگی
میکنم. هنوز هم هضم نکردهام این حجم فرار از خانواده از کجا آب میخورد! چیزی که
دیده بودم و راز مابین من و پدر اتفاق کمی نبود، قبول. ولی...، جوانی است دیگر.
خواب
بعدازظهر سنگینم کرده بود. بیدار که شدم آفتاب از دیوار حیاط بالا رفته بود. رفتم
و از دستشویی تهِ حیاط دو کف آب زدم به صورتم. سکینه خانم، همسایه اتاق بغلیم،
طبق معمولِ عصرها نشسته بود پای سماور.
- چای
میخوری؟
- استکانی
باشه آره.
آفتاب به لبه بام رسیده بود وقتی هم اتاقیم با
روزنامه برگشت به خانه. روزنامه را از دستش گرفتم نامه ای وسطش بود.
- کاغذِ
مادرته. افتاده بود پشت در.
نامه را توی جیبم میگذارم و نگاهی به تیتر خبرها
میکنم. خبرهای هر روزیِ آن روزها. فلان وابسته رژیم سابق اعدام شده بود و برق و
آب مجانی هم در راه بود. تو صفحه های وسط چشمم روی خبری چند سطری ماند«تانکهای
عراقی توی مرز مستقر شده اند.» پرتش کردم آن ور.
- چی
شد؟
- بازم
خبر از تانکهای عراقی. فقط نمیدانم چرا برای کسی مهم نیست! تو صفحه نمیدانم
چندم روزنامه خبر به این مهمی را نوشته اند.
- راس
راسی مهمه حالا!
حوصله جرومنجر با دوستم را ندارم. این روزها همه عاشق
بحث و جدلند. همه اش هم بی فایده. لباس میپوشم بروم بیرون. نامه را هم با خودم
برمیدارم. مدتی تو خیابان ول میگردم. تو فکر مامان و نامه اش هستم که صدایی از
پشت سرم میگوید: «یعنی تو باورت میشه عراق حمله کنه به ایران؟» از راه میمانم.
به پشت سرم نگاهی میاندازم. دو مرد در حال گفتگو هستند. صورتِ میانسالشان به
نظر نگران میآید. پا تند میکنم که دیگر نشنوم. انگار خبر چند سطری روزنامه فقط
مرا نگران نکرده است. میرسم به میدان اصلی شهر. فواره های رنگارنگش روشناند و
بوی گل اطلسی میدان را پر کرده است. چند نفری کنار چمن وسط میدان پتو پهن کرده اند
و بساط سماورشان طوری برقرار است انگار تو خانه شان نشسته اند. آهی از ته دل
میکشم. نگاه ازشان برنمیدارم. روی نیمکت کنار میدان مینشینم و دستم به جیبم
میرود و نامه مادرم را درمی آورم. نشانی فرستنده را چندباربا صدای بلند برای خودم
میخوانم. زمانی این نشانی من هم بود و مدتی است خانه به دوشم. کاش آن روز پدرم را
ندیده بودم. حتم دارم تنها فرزندی نیستم که آرزوی مرگ پدرش را کرده است. دیده بودم
دارد خودش را دار میزند. مثل مجسمه ایستادم و نگاهش کردم. مرا که دید حلقه طناب
را از گردنش درآورد، از چهارپایه پایین آمد، دستی به سرم کشید و انگار نه انگار
چیزی دیده ام طناب را برد توی انباری و بعدش نه او حرفش را زد و نه من. نمرد ولی
بدخلق بود بدتر هم شد و بدخلقیاش دامن همه مان را گرفت. من فرار کردم. هاله
عاشق پیشه ای همیشه ناکام شد و خواهر کوچکم بشری همیشه منزوی، که هیچیک از افراد
خانواده دیگررویش را ندیدند. نگاهم به آدمهای نشسته بر پتو میرود. پدر و مادر و
بچه ها به اضافه پدربزرگها و مادربزرگهای پدری و مادری. حالا که فکرش را میکنم
نمیتوانم بگویم کی در فرار من بیشتر مقصر بود! پدرم؟ مادرم؟ مردم شهرم؟ داشتن فقط
دو خواهر و نداشتن بزرگتری که توی آن مدرسههای پسرانه ی کوفتی حمایتم کنند؟ یا
هیچکدام. خودم؟
یکی
از پدربزرگها پسرکی از جمع را روی پاهاش میخواباند و قلقلکش میدهد. غش غش
خنده شان سایه جنگ و مرگ را از میدان میپراکند. یکبار دیگر نشانی فرستنده را میخوانم
و بعد نامه را مثل نامه های قبلی مچاله میکنم تا بیندازمش توی سطل زباله.
نمی اندازم. می چپانمش توی جیبم. سوت زنان دور میدان میچرخم. یک دور، دو دور، چند
دور. هر بار از نزدیکی خانواده خوشبخت میگذرم دستم توی جیب میرود و نامه را لمس
میکند. دستم خیس عرق است و نامه را نمناک کرده است. بار آخری که نزدیکشان میشوم
جیب دیگرم را میگردم. سیگارم خانه جا مانده. کنار حوضِ و نزدیک به خانواده خوشبخت
چمباتمه میزنم و سرم را داخل آب فرو میکنم. نامه را به آب میدهم. همانطور
میمانم. کله ام یخ کرده است. سرم را بیرون نمی آورم. نفسم بند میرود. بهتر. کاش
دیگر نه نفسی بیاید و نه نفسی برود. دستی
روی شانه ام میخورد. سرم از آب بیرون می آید. هوا را قلپ قلپ فرو میدهم.
یکی از پدربزرگهاست. لیوانی چای به طرفم دراز کرده است: «بخور پسرم!» چشم تو چشم
میشویم. چشمهای میشی رنگش مثل عقیق شفاف است. نفسم هنوز جا نیامده است. سری تکان
میدهم. دستش، چایی به دست، هنوز رو به من دراز است. مینشینم و پاها را روی چمن
دراز میکنم و چایی را از دستش می قاپم.