حامد ابومعرف
کفشهایی
کتانی میپوشم
لباسهام
گَل و گشاد و
گاهی
اتو شده
عطر
ادکلنم را با بوی بدنم اشتباه میگیرم
لباسم
را با پوستم
گاهی
رو به تلویزیون مینشینم
و
زیر ناخنهایم را با ناخن تمیز میکنم
مکث
در
من
فرو
برمیگردم
به خودم حرفی بزنم
لباسهایی
میبینم که روی کاناپه ولو شدهاند
خلوتشان
را بهم نمیزنم
شعردوم
"به همسرم راضیه"
دوست
دارم چیز دیگری بگویم
حرف
تازهای
دوست
دارم این حلقه
نازکی
انگشتت را
اشکی
که کودکان سرطانی
روی
گونهات
دوستت
دارمی که طعم رژت
بنشینم
بد بگویم از اشکهایی که او را مات
تو
را
که
من را مات
از
شعرهایی که بی مادر متولد میکردم
دوست
دارم از حرفی که به من
به
او
به
مجالی از فهمیدن
به
منی که دیگر دوستش نداشت
داشت!
داشت
زندگیم از تو سر میرفت
-به او بگویم-
افق
نمیگذاشت دستانت را بشناسم
تمام
زبری که زیر پوستت پنهان
که
حالا تو ِ مهربان آمده بود
که
من از این تو ِ نامهربان دل بکَنم
که
اثر انگشتم را از دستش بردارم
همانجا
که باید باشد
بگذارم
برآمدگیهایت
بنشیند
در فرورفتگیهای انگشتم
در
هم
بازار
در
ترازوی نان ِ کودک وزنمان را
در
مصرف تاریخ
در
پنیر شیک ِ ویترینها
حالا
عشق مجال نفس کشیدن دارد
حالا
عشق میتواند مزهی لبت را بدهد
بگیرد
به
من بچشاند
حالا
تمام بدنم شانه است
حالا
تو خود ِ تکیه کردن هستی
حامد
ابومعرف