اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
دوشنبه ، 10 ارديبهشت ماه 1403
21 شوال 1445
2024-04-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 114
بازدید امروز: 7590
بازدید دیروز: 2660
بازدید این هفته: 10250
بازدید این ماه: 54573
بازدید کل: 14922664
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



بیست درجه

                                 
                                        مریم ناصری




 

 

اگر می‌خواهی بدانی بعد از مرگ 

تو چون خواهد بود،

 بنگر که بعد مرگ دیگران چون است

تذکره الاولیا

 

بیست درجه

 

خیالت تخت باشد، تمام غافلگیری‌های دیروز را برایت می‌گویم. عجله‌ایی که ندارم.

در راه کتاب عباسِ معروفی را می‌خواندم، تماما مخصوص. در داستان، او که در پی جدالی با خود به سفر رفته بود انتهای آن گیرافتاده و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد... اتوبوس پیچید و مسافران را دورِ جاده تاب داد و من انگشتم را لای صفحه‌ی کتاب گذاشتم. پشت شیشه‌ی بزرگ اتوبوس، زندگی بی‌خیال در دامنه‌ی کوهها جولان می‌داد. طوری که با نگاه به مسرتِ ناشی از آن جفتک‌ها به فکرت هم نمی‌رسید که شاید مرگ در هئیت علفِ ترد و نازک ولی سمی درانتظارِ گاوی فارغ البال باشد...

به کتاب برگشتم و فکر کردم، تماما مخصوص انتخاب خوبی برای اسم یک داستان است. یک داستان خاص. سفرِ زندگی هرکسی هم می‌تواند خاص باشد. اما به نظرم گاهی آخر هر سفراست که خاصش می‌کند. فقط بدی‌اش این است که نمی‌شود آن شرایط را بعدا برای کسی توصیف کرد. نقطه‌ی فرود در داستانِ معروفی گیرکردنِ او درچند ده درجه برف و سرمای قطب که حاصل سردرگمی‌ها و تصمیم‌هاییش برای پیدا کردن و شاید هم گم‌کردنِ حس‌های ناکامش بود. سفری که او احتمال نمی‌داد با یخ زدنش به اوج برسد. اما در همان لحظات انجماد، پشیمانی به سراغش آمد که کسی از مردنش خبردار نمی‌شود و دیگر هرگز مادرش را نخواهد دید و... وبعد به هر بدبختی که بود جمله‌ی اعتراضی‌اش را لای لبانِ یخ زده‌اش زمزمه‌ کرد که شاشیدم به این شرایط.

اما در نومیدی شبِ تماما سفید قطب که هوا یخ زده و او یارای این را نداشت که دستش را بالا بیاورد تا برفک چشمش را پاک کند، به خودش امیدداری می‌داد که حتما مرگ هم فوایدی دارد و ‌اندیشید، لابد یک حُسنش رهایی ازعذاب یخ زدن است. البته او با نوشتن داستان بعدی‌اش نشان داد که از سرمای قطب جانِ سالم به در برده و شاه مرگ به طعمه‌اش یک فرصت دیگر داده است.

کتاب را بستم. پشه‌ای خودش را به شیشه چسبانده بود و آفتاب می‌گرفت. انگشتم را به سمتش بردم. هیچ وقت به این راحتی پشه‌ای را له نکرده بودم. نمی‌دانم خون کدام یک از مسافران روی انگشتم پخش شده بود. بی‌هیچ حس ندامتی فکرکردم، زندگی ما مانند موشی کوچک و تازه چشم باز کرده است که درمازِ مرگ به بازی گرفته شده است. زمانی که حوصله‌اش سر برود قهقهه‌ای سرد و یخ از بی‌تفاوتی می‌زند و می‌گذارد تا آخرین نفس‌ها را در جایی که فکر نمی‌کنیم آخرخط‌‌‌‌ مان است، بکشیم.

اتوبوس قرِ آخر را به کمرش داد و پیچید داخلِ محوطه‌ی ترمینال....

 آمده بودم یک سری به خانه‌مان بزنم. در یک سال گذشته هر کاری کردم که نتوانستم بیایم. ترسیدم به خاطر برف و باران هفته‌ی پیش سوراخِ زیر لچکی دهن باز کرده باشد. قصد داشتم درآن دو روز بدهم تعمیرش کنند.

تاکسی تا دم در نیامد. داخل کوچه برف بود و راننده نخواست گیر بیفتد. دور زد. آن‌قدر به رد چرخهایش زل زدم تا درخم خیابان گم شد. کوچه خالی بود. ازجای پاهای‌یخ زده کمک‌ گرفتم و تاتی‌تایی پیش رفتم. چند متر مانده به جلوی در جای پایی نبود. ساکم را روی برف‌‌‌ها گذاشتم و کلید انداختم. قفل یخ زده بود. چند بار کلید را به زورچپاندم و بیرون آوردم تا در قفل چرخید. در را هل دادم. قژی کرد و به اندازه‌ی یک باریکه جلو رفت. هلش دادم. تا نیمه که باز شد یک ور شدم و به هر زحمتی بود خودم را به داخل کشاندم. برف یک دستی داخل حیاط بود. سایه‌ی خانه‌ی کناری روی برف‌های حیاط پهن شده بود و شدت سرما به نظر دوبرابرمی‌آمد. آفتاب بی‌رمق ظهر زمستان هم که نایی ندارد. دورو برم را نگاه کردم، انگارکه تو هم هستی. یادت می‌آید این‌طورها وقتقبل از این که وسایل را به داخل ببریم کت یا پالتویت را درمی‌آوردی و دست به کار می‌شدی؟ راه را که بازمی‌کردی درخت‌ها را می‌تکاندی. بعد به سراغ آن به ژاپنی می‌رفتی و مثل یک دردانه‌ای که بی‌دفاع در بازی گیرافتاده، می‌کشیدیش بیرون و آنقدر شورش را درمی‌آوردی تا داد من دربیاید. بعد نوک سیبیلِ تنکت را می‌چرخاندی، دست به کمر ژست می‌گرفتی که بابا به قول مادرم، مرد باید یک کارهای مردانه از دستش بر بیاید. بلد باشد برف‌ها را پارو کند، لامپ و یا نمی‌دانم پریز سوخته را عوض کند. درختی حرس کند و نمی‌دانم چه و چه. بعد که مرد بودنت خشنود می‌شدی سرت را بالا می‌گرفتی و عرقی را که ازپشتِ گوش‌هایت پایین می‌رفت را با لبه‌ی آستین‌ت پاک می‌کردی.

در ورودی خانه هم لج کرده بود. چند بارهلش دادم تا رویش را کم کرد. بوی نای حبس شده پرید بیرون و خورد توی صورتم. ساکم را روی مبل انداختم. پاهایم با فرش نمور غربیه‌گی‌کرد. دم پایی پوشیدم. اما یک حسی داشتم. انگار داخل یک تورنامرئی افتاده بودم. رد آن را بر دست و صورتم حس می‌کردم. هنرنمایی عنکبوت‌ها بود. به آشپزخانه رفتم. هیچ بو و طعمی را به یادم نینداخت. کبریت‌ها نم گرفته بودند. یادِ آن فندکت افتادم که همیشه در کشوی میز توالت می‌گذاشتی. آوردم و شومینه را روشن کردم. شعله را تا آنجا که می‌شد زیاد کردم. خم شدم و صورتم را نزدیک آتش گرفتم. چند تارِ مویم با آتش یکی شد. موی کزخورده تابی خورد و رفت بالا. چند دقیقه همان‌طور ماندم و به شعله‌ی قرمز که می‌رقصید و بالا می‌رفت نگاه کردم. هرم گرما آبِ دماغم را به راه انداخت. جنازه‌ی سوسک‌های درختی و مگس‌ها که در تارِعنکبوت ها فلج شده بودند همه‌جا به چشم می‌خورد.

جارو برقی را آوردم و افتادم به جانشان. یادت هست که این عنکبوت‌های موزی‌ وقتی بعد از چند ماه می‌آمدیم همه جا را تصرف کرده بودند؟ توکه دوست‌شان داشتی. با آن استدلال‌های مسخره‌ات.

«اینها موجودات خارق العاده و مهمی‌ان.»

 «این تار یکی از عجایب طبیعته»

«ما اومدیم جای اینا را گرفتیم. حق با این‌هاست.»

 هر جایی فکرش را بکنی تور پهن کرده بودند. داخل کمد‌ها و درزها، پشت آینه، لبه‌ی قرنیزها، پشت سماور، دور شومینه، پشت یخچال، مبلها، لای لوسترها . بعضی‌ هم مشغول بندبازی بودند. حس کردم دارند نگاهم می‌کنند. غنیمت‌های جور وا جوری را به تور انداخته بودند. تمام سعیم را کردم تا نگذارم حتی یکی هم قِسر در برود. همه را فرستادم به قبرستان کیسه.

بعد به سراغ حیاط رفتم. هوا نیمه تاریک بود. زورم که به برفها نرسید. اما تا آن جا که توانستم شاخه‌ی گلها را ازلای برفها بیرون کشیدم. به ژاپنی کامل مانده بود زیر برف. یک دانه به سالم مانده بود، زرد و درشت. مثل آخرین سامورایی. باقی را سرما سیاه کرده بود. من که تا دیروز به سیاه ندیده بودم. یکی ازآنها را برداشتم. پوک و سیاه له شد کف دستم. سیاهی دستم را با برف‌ پاک کردم. گل‌های کاغذی هم ازدست سرما جان سالم به در نبرده بودند. ولی نگران نباش ساقه‌هایشان خوب و قوی بودند. دوباره گل می‌دهند.

خسته ولی باز دنبال کار بودم. نمی‌دانم به خودم لج کرده بودم یا به عنکبوت‌ها. گوشم بدهکار نبود و باز کار می‌خواستم. دست‌هایم کرخت شده بود که به داخل برگشتم. پشت به شومینه ایستادم. گرمایش از تیره‌ی کمرم بالا رفت و به سرم رسید. کم‌کم احساس سبکی کردم. یک جور سبکی که با گرمایی که در تنم وسعت می‌گرفت بالا می‌رفت. ساعت هشت شب بود. شکمم که قاروقور کرد کمی از ساندویج نیم خورده‌ی صبح را از کیفم در آوردم... آن طور رفتنت را باور نمی‌کردم. به آن سادگی و سرعت. بدون مقدمه چینی.

هرم آتش در هال پخش می‌شد و لپِ خانه داشت گل می‌انداخت. دردی در کمرم پیچید. کفِ پاهایم گزگز کرد. دررا از تو قفل کردم و به اتاق‌مان رفتم. روی تخت که دراز کشیدم تازه متوجه شدم تمام زمستان آنجاست. بلند شدم و یک پتو ازداخل کمد برداشتم و کشیدم روی رو تختی. با ژاکت و جوراب خزیدم زیرش و کشیدمش روی سرم. صدای پارس سگ همسایه‌ی رو به رویی تنهای شب را بر هم می‌زد. در فاصله‌ی هاپ هاپ او، پارس سگ دیگری هم شروع شد. انگار که به او جواب می‌داد. سگ که آرام گرفت صدای چهچهه‌ی جیرجیرکی‌ واضحتر شد. اولش یک بار و بعد چند بار پشت هم. با این که می‌دانستم در آن هوا شنیدن صدای جیرجیرک محال است، گوش‌هایم را تیزکردم و چشمانم را بستم. امیدوارشدم. بعد صدای تو آمد

«یادت باشد، وقتی جیرجیرک‌ها می‌خوانند یعنی دمای هوا بیست درجه است.»

من اصرار داشتم خیالبافی کنم که مثلا یک جیرجیرک از یارو دیارش دورافتاده. تمامِ جانش را در حنجره‌اش انداخته و می‌خواند و این یعنی که دمای هوا بیست درجه است و شاخه‌ها از سرما سیاه نمی‌شوند و به ژاپنی بار می‌دهد و گل‌های کاغذی رنگارنگ روی دیوار حیاط لم می‌دهند و زندگی می‌خندد.

کمی که گرم شدم سرم را بیرون آوردم. نواری باریک و نقره‌ایی زیر نورچراغ خواب تاب خورد. یک عنکبوت دیگر روی لامپ چراغ خواب؟ تحمل نکردم. بلند شدم، جارو برقی را آوردم و فرستادمش داخل کیسه.

خیالم که راحت شد بازچپیدم زیر پتو و این بار به سقف زل زدم. حس کردم ردی از یک تار روی پیشانی‌ام افتاد. دست بردم تا پاکش کنم که نگاهم به دست‌هایم افتاد. نورچراغ خواب کفِ دست‌هایم را پررنگ تر از میزانی که خون درآن‌ها بود نشان می‌داد. پشت و رویشان را خوب نگاه کردم. با همین دست‌ها و به فرمان شاه مرگ‌، جانِ عنکبوت‌ها را گرفته بودم. خیال بافی کردم که خدای مرگ از سقف آویزان شده و با تمسخر دارد نگاهم می‌کند. در رختخوابش لم داده، دستش را زیر سرش گذاشته و درحالی که لباس خواب ساتن سیاه روی تنش لیز می‌خورد، با نوک انگشت فرمانش را به سویم پرتاب می‌کند. ریز ریز می‌خندد و سرش با حماقتِ من گرم است.

خاطرات مثل روح سرگردانی که تکلیف خودشان را ندانند در سرم دور می‌زدند. چرخیدم به طرف بالشت. بوی تو آمد. خوابم برد. وقتی بیدار شدم چیزی به بامداد نمانده بود. فکرکردم، برای چه بمانم؟ اصلا چرا آمده‌ام؟ یادِ آن سوراخ افتادم. به هال رفتم. به جایی که باران ازآنجا چکه می‌کرد. پشتِ بام گرم شده بود و برف‌ها داشتند آب می‌شدند. تق و تق‌شان در سقف چوبی می‌پیچید. سرم سنگین بود و گیج. بوهای گنگ و خام از گرمای شومینه جان گرفته بودند ودر خانه تاب می‌خورند.

لباس پوشیدم. شومینه را خاموش نکردم تا خانه در گرمایش جانی بگیرد. درها را بستم و یک ربع بعد ساک به دست دم آژانس مروتی بودم. مروتی را که یادت می‌آید؟ همان مازنی تپلِ سرتاسِ خندان که به او می‌گفتی کشتی‌گیرِ پا پرانتزی.

 نگاهم کرد و گفت، فقط شمایید، مشتری ندارم.

گفتم: دربست. زود راه افتاد.

گفتم: کمربند نمی‌بندید؟

گفت: ای خانم، ما چیزی‌مون نمی‌شه.

بخاری ماشین را هم زیاد کرد. یک ساعتی راه نرفته بودیم که صدای برخوردی آمد. ماشین به چیزی خورد که من نمی‌دانم چه بود. سرم به شدت پرت شد عقب و برگشت. پیشانی‌ام خورد به صندلی جلو و بعد نمی‌دانم چقدر زمان گذشت. وقتی سرم را بلند کردم، دردی گنگ در پیشانی‌ام دور می‌زد و در گیجگاهم گلوله می‌شد. مروتی سرش روی فرمان بود. خوابیده بود. مثل کسی که خستگی یک سفرِ طولانی را به در‌کند. آرام بود. مثل همان وقتی که آن عنکبوتِ سیاه پوشِ که از بالای پله آویزان شده بود و ضخامتِ تارش تو را به وجد آورده بود

« منیر بیا اینو ببین. ناقلا عجب تاری تنیده. باورم نمی‌شه.» نمی‌دانستی که سمی است. همان که در یک چشم به هم‌زدن غافلگیرت کرد. به نظرم خودت هم باور نمی‌کردی این‌طوری سفرت به انتها برسد.

درماشین را به زور بازکردم. اول یک پایم را با کمک دست‌هایم بیرون آوردم و بعد پای بعدی. تابلویی رو به رویم بود. چشمانم را ریزکردم و درآن نور زرد خواندم، هچیرود. یاد عباس معروفی افتادم، حتما اگردراین شرایط بود، می‌گفت، شاشیدم به این شرایط.

هیچ کسی به کمک نیامده بود؟ باورم نمی‌شد، ما داخل شهر بودیم اما سکوت مثل تارهای عنکبوت برشب پهن شده بود. یعنی کسی چیزی ندیده که اطلاع بدهد؟ هیچ صدایی نشنیده؟ یک آن فکر کردم این شرایط عادی نیست. حتما مرده‌ام ومانند فیلم‌ها این روح من است که بلند شده‌. لابد به انتهای سفرم رسیده و غافلگیری من هم این‌طور بوده است. به صورتم دست کشیدم. حسِ مردن نداشتم. خب قبلا هیچ وقت نمرده بودم و تجربه‌اش را نداشتم. بدی‌اش همین است. هر کسی فقط یک بار می‌میرد و لابد اولش که می‌میرد نمی‌داند که مرده است. سروسینه و پاهایم یک طوری بودند که فکر می‌کردم باید واقعی باشند. نه، این جسم به این شکل نباید دردنیای دیگری باشد. یک باردرجایی خوانده بودم که روح مانند مه است. نمی‌دانم کسی که این را گفته چطور این موضوع را می‌دانسته. اما من مه نبودم. خواستم به جایی زنگ بزنم و بگویم بیایند. می‌دانی که هیچ وقت آن شماره‌ها به یادم نمی‌ماند. گیج و منگ به دور و برم نگاه کردم. بعد دیدم یک سگ بزرگِ سفید و قهوه‌ای وسط جاده خوابیده است. چشمانم را مالاندم. به طرفش رفتم. راحت پهن شده بود وسط جاده و دست‌هایش را گذاشته بود جلویش. با احتیاط پیش رفتم. دل می‌زد اما تکان نمی‌خورد. بالای سرش نشستم. دست بردم و موهای بلندش را نوازش کردم. اصلا ترسی از او نداشتم و همین حس مرا دچارِ تردیدکرد که بالاخره زنده‌ام یا نه.

سگ با چشمان سیاه و درشتش به من  نگاه می‌کرد. دهانش را کمی باز کرد.آنقدرکه دندان‌های نیشش پیدا شد. پارس نکرد. با ناله حرف زد. گویی او هم می‌خواست بداند هنوززنده است یا نه. دستم را به طرفش بردم. مچم را بین دو دندان نیشش آزاد گذاشتم تا فشار بدهد. فک‌ش را بست و آخرین زورسگی‌اش را زد… فایده‌ایی نداشت. دردم نگرفت. دل‌زدن‌هایش کم شد. نگاهش را ازمن گرفت و به جاده دوخت که مچم از بین دندان‌هایش آزاد شد. حس کردم صدایی می‌شنوم. کمی بلندش کردم. دو توله‌ی پشمالوی کوچک تند و تند شیرمی‌مکیدند. باد که به صورتشان خورد، سردشان شد. سرشان را به  زیر مادرفرو بردند. ازنوک پستانهایش شیرگرم می‌ریخت روی جاده‌یِ یخ زده و بخارش به هوا می‌رفت. دلم می‌خواست سرم را بگذارم کنارآن توله‌های کوچک و سه تایی شیرِگرم بخوریم. یک باره نفیری شنیدم. برگشتم. نور چشمانم را کورکرد و گوش‌هایم کیپ شدند. کوه‌ آهنی از من عبور کرد….

نترس، اصلا درد نداشت.

 

 

مریم ناصری







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات