اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 10 فروردين ماه 1403
20 رمضان 1445
2024-03-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 261
بازدید امروز: 1552
بازدید دیروز: 13187
بازدید این هفته: 14739
بازدید این ماه: 100345
بازدید کل: 14675460
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



دغدغه ی تاریخ و تاریخیت

                                
                                        حافظ موسوی



دغدغه ی تاریخ و تاریخیت این دغدغه

از منظومه ی ایرانی تا آرایش درونی

 

من در سال 73 مقالع ی کوتاهی درباره ی منظومه ی ایرانی محمد مختاری نوشتم که در شماره ی دهم تکاپو در همان سال چاپ شد . در آن مقاله منظومه ی ایرانی را ستوده بودم ، البته با اعلام موضع انتقادی ام نسبت به جنبه هایی از شعر مختاری که به نظرم با روند پیش رونده ی شعر دهه ی هفتاد چندان همخوانی نداشت . همانجا گفته بودم که مختاری با تسلطی که بر پیشینه ی ادب فارسی دارد ، با شناخت عمیقی که از اسطوره ها و فرهنگ ما دارد و با تجربه های مشخص سیاسی و اجتماعی ای که شخصا پشت سر گذاشته است ، توانسته در منظومه ی ایرانی حافظه ی مشترک تاریخی ما را ورق بزند .

اما حالا چهار سال پس از شهادت او ،اویی که اکنون به نمادی از آزادی و آزادگی و به نمادی از کوشندگی در راه آزادی قلم و اندیشه و بیان تبدیل شده است ، احساس می کنم که نوشتن از او و داوری در باره ی کارهایش ، نه تنها برای من که برای همه ی دوستان و دوستدارنش دشوار است .

چندی پس از آن که آن مقاله در تکاپو در آمد ، مختاری را جایی دیدم . گرم و صمیمانه پذیرایم شد و درباره ی یکی دو نکته از آن مقاله با من صحبت کرد . اما حالا من دریغِ آن را دارم که دیگر این دومین مقاله را او نیست که بخواند و با آن فروتنیِ کم نظیرش مرا به نکاتی توجه دهد که حتما در این نوشته کمبودش را تشخیص میتوانست داد .

یادم است که همان سال ها شاعر ارجمند کاظم سادات اشکوری ، دوست نزدیک محمد مختاری ، یک بار از حال و هواهای جدید در شعرهای تازه ی مختاری _ بعد از منظومه ی ایرانی _ برای من صحبت کرد . بعد ها ، یعنی بعد از مرگ مختاری وقتی آن شعرها در مجموعه های آرایش درونی و وزن دنیا به چاپ رسید و من خواندمشان یاد حرف آقای سادات اشکوری افتادم و افسوس خوردم که ای کاش این شعر ها را در همان زمان سرایش شان خوانده بودیم . گر چه چند تایی از این شعر ها را مختاری در منزل دکتر براهنی خوانده بود و من هم یکی از شنوندگان او بودم .

تاخیر در انتشار این کارها ظلمی بود که به محمد مختاری شد . و ظلمی بود که به شعر فارسی و به نسل من که از پی نسل مختاری آمده بودیم و در تب و تاب نوجویی می سوختیم شد .

مختاری آرایش درونی را در سال 1368 نوشته است ، یعنی دو سه سال بعد از سرایش منظومه ی ایرانی . در فاصله ی این دو کتاب مختاری شعر های دیگری هم نوشته است ، اما من در این نوشته می خواهم این دو منظومه ، یعنی منظومه ی ایرانی و آرایش درونی را برابر هم بگذارم و با هم بخوانمشان. گمان می کنم اگر این کار به درستی صورت گیرد ، نمودار خط سیر فکری و شعری مختاری به دست خواهد آمد . این نمودار در عین حال می تواند نمودار تحول شعری ما در دهه ی هفتاد و نمودار تحول فکری جامعه ی روشنفکری ما در این دوره نیز باشد.

منظومه ی ایرانی روایتی از یک کلان روایت تاریخی است.سرگذشت اندوه بار سرزمینی که تاریخش از شب سوگواری عاشقانه آب- مادر آغاز می شود،تا جنون رودابه گسترش می یابد و بر آب های همیشه،به یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت سرو جوان، که برف های خونین را از شانه های خود می تکانند، می پیوندد.

دغدغه ی این تاریخ و تاریخیت این دغدغه تنها در مختاری و با مختاری نبود. فردوسی هم همین دغدغه را داشت. در شاملو و اخوان این دغدغه آشکارا به رخ کشیده شده است،حافظ رندانه آن را به زیر پوست شعرش تزریق کرده است، نیما بن مایه های آن را پشتوانه ی مدرنیسم اش قرار داده است، فروغ چهره ی اکنونی اش را فاش کرده است،آتشی در گستره ی خلیج و خزر آن را به نمایش گذاشته است،سپانلو در لاله زار و سنگلج و در هیئت مقتول خیابان ردش را گرفته است،براهنی در شطح خوانی اسماعیل اش آن را باز خوانده است و دیگران و دیگران همین طور تا به امروز و معلوم نیست تا به کی و کجا .

آرایش درونی هم همین دغدغه را دارد،بی آنکه آن روایت کلان را جلوی صحنه آورده باشد. در منظومه ی ایرانی حدیث جمع،در جمع و برجمع خوانده می شود. در منظومه ایرانی کتف های سوراخ که طناب شاپور ذوالاکتاف از آنها گذشته است بی چهره اند،مناره های جمجمه،جنازه های ریخته در قالب های سیمان و موج چشم های پر سنده در طبق های الوان ،همه بی چهره اند، یعنی در آن روایت کلان نمی توانسته اند چهره ای داشته باشند یا خطوطی که هر یک را از آن دیگری متمایز کند.خطی،شیاری،سایه روشنی و هر چه که در این معنا به کار می آید.

در آرایش درونی اما بر عکس همه،همه ی آن دغدغه انگار دغدغه ی یک نفر است،گرچه این هم حدیث جمع است،اما نه در جمع خوانده می شود و نه حتا بر جمع.

همه ی آن طناب ها که از سوراخ کتف ها می گذشته اند ،همه ی آن طناب ها که بر دارها حلقه می شده اند،اینجا گویی در هم تنیده شده اند و شده اند یک طناب،طنابی که اکنون درست روی سر شاعر ایستاده است . برای همین است که او ناخودآگاه دستی به دور گردن خود می لغزاند تا ببیند این چیست که دارد سیبِ گلویش را له می کند.

اینجا چهره مهم است.متافیزیک درد،دردمجرد،این جا به درد نمی خورد باید خود درد،درد تجربه شده به سخن در آید. باید چهره بگیرد، باید در چهره بنشیند،پس چهره مهم است.برای همین است که شاعردر کیسه ی زباله دنبال تکه ای آینه میگردد تا در چهره ی خود بنگرد و خود را ببینددر سایه ی جرثقیلی زنگ زده و حلقه ی طناب درست روی سرش.

و برای آنکه متن ما رابه جوهر خصوصی شده ی این تجربه ی عام برساند،باید ما را از کنار ساختمانی نا تمام که ویران شده است و خاکستری که بر اشیای کپک زده نشسته است بگذراند و بگذارد بر سایه روشن های هر لحظه،هر شی و هر مکان، چنان خیره شویم که گویی خود نیز در آن سهیم بوده ایم و هستیم.

مختاری از پس این کار با چنان مهارتی برآمده است که پنداری بخش هایی از این شعر را پس از تجربه ی مرگش نوشته است . طوری که سیاوش مختاری و رضا براهنی در دیباچه و مقدمه ای که بر آرایش درونی نوشته اند بخش هایی از این شعر را یک نوع پیشگویی یا گزارشی از مرگ خود او دانسته اند . مثلا آن جا که می گوید :

" آن کس که صبح از خانه در می آمد

رویای مردگان را با خود می برد "

یا آن بخش از شعر که با " دستی به دور گردن خود می لغزانم "

شروع و به این تصویر تکان دهنده ختم می شود که :

"در سایه ی بلند جرثقیلی زنگ زده

و حلقه ی طنابی درست روی سرم ایستاده است"

 

آرایش درونی با قطعه ی (غیبت) آغاز می شود . این قطعه سرشار از فضا های وهم گون و شبح مرگ است ،وهمی که تردیدش را در روح می افکند و در عبور تابوت های درهم پیوسته گسترش می یابد ، وهمی که با خمیازه ها و آواهای خسته ی تشییع کنندگان تابوت ها بر کل فضای شعر می گسترد . و جالب این که تشییع کنندگان ، خود ، تشییع شونده نیز هستند ، مرده هایی که همدیگر را تشییع می کنند . گویی مرگ چون سلولی سرطانی آرام آرام رشد کرده و کل فضای شعر را اشغال کرده است .

اشیاء ، خانه ها، خیابان ها و شهرها همه در جای خود حضور دارند . اما از انسان نشانی نیست . و شاعر با گزارش غیاب او، ما را به درک ضرورت حضورش توجه می دهد :

"شهری که ناگهان خود را خالی یافته است

و خانه ها و خیابان ها

از ساکنان خویش نشانی نیافته اند"

در تفکر مختاری ،انسان به هستی معنا می بخشد و هستی بی حضور انسان برهوتی ست هولناک و موهن. این دیدگاه در هر دو اثر، دیدگاه مرکزی و محوری شعر است. با این تفاوت که مختاری در شعرهای دهه ی هفتادش بیش از گذشته بر اشیاء درنگ می کند. این درنگ نه تنها چهره ی انسان را کم رنگ نمی کند بلکه به آن بُعد – پرسپکتیو – می بخشد.

مختاری در آرایش درونی بریگانگی (مونیسم)هستی در ذات خود تاکید می کند،انسان و اشیاء را در وابستگی درونی شان – که هردو برآمده از خاکند – نشان می دهد. اما در اینجا نیز موقعیت تراژیک انسان و وهنی که بر او رفته است در مرکز نگاه اوست :

"سنگین شده ست پلک های زمان

کند وکبود می گذرند اشیاء که نیمی از تن شان

خاک است و بوی آشنای من است .

مختاری در جستجوی این بوی آشناست. بخش دوم آرایش درونی روایت همین جستجو است:

دستی به نیمه ی تن خود می کشم

چشم هایم را می مالم

اندامم را به دشواری به یاد می آورم

خنجی درون حنجره ام لرزشی خفیف به لبهایم می دهد:

نامم چه بود؟

اینجا کجاست؟

و در ادامه همین جستجو است که دستی به دور گردن خود می لغزاند و خود را در سایه ی بلند جرثقیلی زنگ زده می یابد با حلقه ی طنابی که...

در اینجا باید به یک نکته ی مهم دیگر هم اشاره کنم . مختاری در این شعر جابه جا بر ((نیمه ی تن))تاکید می کند. درنگاه مختاری که متاثر از ساختار اسطوره های ایرانی و شرقی است،همیشه دو نیمه ی تاریک و روشن، در کنار هم،یا در مقابل هم و با هم اند . انسان در جست وجوی درک روشن نیمه ی خویش است و همین که در این نیمه خیره می شود چشم بندی بر او می زنند و در چاه های شقاوت سرنگونش می کنند. تحلیل مختاری از این روند تحلیلی یونگی یا فرویدی نیست ،او بیشتر از دیدگاه تاریخی مارکس متاثر است .

از دیدگاه او این چشم بند را از آن رو بر چشم انسان می زنند که او را به ناگزیرترین شکل خویش تنزل دهند و برای این منظور ((نان))یک ابزار شناخته شده ی تاریخی است:

تا آدمی تنزل یابد به ناگزیرترین شکل خویش و

نیمسایه ی گرسنگی ، تنش را چون کسوف دائم بپوشاند

و هر زمان که چشمانش فرو افتد

برنیم آفتابی ذهنش

چشم بندی بر تلالو خونش ببندند

سرنگونش آویزند

در چاه های شقاوت.(آریش درونی- ص 39)

و این دیدگاه همینطور گسترش می یابد:در گیسویی که از سیم خاردار آویخته است،در دردی که کلاف عصب را در کف پا برش می زند و به زیر چشم بند فرو می رود و در صداهایی که راه بیان و بروز نمی یابند و به ناگزیر به درون سرازیر می شوندتا روزی چون تناولی بزرگ سرباز کنند.

دو عنصر دیگر نیز در آرایش درونی حضوری نمادین دارند که اتفاقا کلیدهای اصلی درک این شعرند. عنصر نخست ((گوش ماهی))یا همان صدفی است که شعر با آن شروع شده و کارکرد فرمیِ بسیار مهمی در کل شعر دارد.

مختاری در موخره ی آرایش درونی اشاره ای دارد به این صدف. او می نویسد: ((... یک روز مجموعه ی منتخبی از نقاشی های جهان را نگاه می کردم. رسیدم به ونوس بوتیچلی، که از درون صدفی بیرون آمده است. انگار لمحه ای از حادثه ی رخ داده در درون برآن تابیده باشد ،یا که شکل کامل شده ی درون ، روزنه ای مناسب برای دیده شدن یافته باشد ، نخستین نمودش را به صورت پرسشی برون افکند که همان نیز مصراع نخست شعر بود : (( گیسوی کیست این که برون می تابد از این صدف )) ( آرایش درونی – ص 102 )

مختاری این توضیحات را به دلیل دیگری و برای روشن کردن دیدگاه خود نسبت به الهام یا به تعبیر خود او ((هنگام آفرینش))مطرح کرده است ، اما مراد من چیز دیگری است .مختاری در این شعر آن صدف را در مرکز نگاه خود قرار داده است .آن را به نمادی از تاریخ و سرگذشت انسان تبدیل کرده است .

همان طور که (( گوش ماهی )) صدای دریا را در خود ذخیره میکند تا ما در فرصتی دیگر بتوانیم به آن گوش بسپاریم ، تاریخ هم همان کار را قرار است بکند . و شاعر – انسان در جست و جوی آن گوش ماهی ای است که بتواند آن را به گوش خود بچسباند و لحن انسانی صدای خود و نیاکانش را در آن بشنود و به یاد آورد . گر په به توفیق خود در این جست و جو  چندان امیدوار نیست و مایوسانه می پرسد : از خاکروبه های روان در جوی های تاریک کدام گوش ماهی را می توان برداشت که لحن ما را هنوز به یادمان آورَد ؟

و می داند که چنان گوش ماهی ای را از کنار چنین جوی حقیر و گند آلودی نمی توان یافت ، با این همه چاره ای جز جست و جو ندارد . او آرزوی محال و ناممکن را پیش روی خود قرار داده است و چاره ای جز این ندارد که برای تحقق شکست خود ، که گویی از پیش مقدر شده است ، مبارزه کند .

این گوش ماهی ها در هر جای شعر که ظاهر می شودهمین نقش و کارکرد را دارد و در واقع مثل رشته ی باریکی همه ی عناصر شعر را به هم متصل می کند .

یک روز کودکی که پای طناب ایستاده بود

و گوش ماهی بزرگی را به گوش چسبانده بود

نا گه سر برآورد و بی تحاشی چیزی گفت و گریخت

شاعر به ما نمی گوید که کودک در آن گوش ماهی چه شنیده است و بعد چه گفته است . او تنها وضعیت خود را پس از آن واقعه برای ما شرح می دهد .

و من هنوز ایستاده بودم

بین تمام جمعیت

پژواک گام هایش را می شنیدم

می شنوم

غوغای استخوان هایش را می شنیدم

می شنوم

انگار آن صدف را بر گوشم نهاده ام

می لرزد از طنینش لب هایم

سنگینی زمین گویی در انگشتانم مانده باشد ( ص 44 )

این همان صدایی است که ما در جست و جوی شنیدنش هستیم و از شنیدنش رعشه بر انداممان می افتد .

و عنصر دیگری که بر نگاه تاریخ گرای مختاری در این منظومه تاکید دارد ، ساعتی است که بر صفحه ی چرکش لکه ای سرخ به چشم می خورد ، ساعتی فرسوده که عقربه هایش افتاده و شماره هایش پاک شده است . شاعر این ساعت را از روی خاک بر می دارد و آن را از گیسوی سپیدی که بر سیم خاردار تاب میخورد می آویزد .

در منظومه ی ایرانی ، مختاری مجالی برای تامل بر (( عشق )) نمی یابد . اما در آرایش درونی عشق به عنوان تنها صدای رهایی بخش حضورش را اعلام می کند .

عشق همه ی آن چیزی است که باید به یاد آورده شود و شاعر با گوش کردن به همه ی آن صدف ها در جست و جوی شنیدن این صدای انسانی است، و وقتی برای لحظه ای آن را می شنود حیرت زده از خود می پرسد:

این واژه را چه گونه به خاطر آوردم؟

باید کسی دوباره آن را بر زبان آورده باشد که اکنون پژواکش را می شنوم

در مقایسه ی منظومه ی ایرانی با آرایش درونی به گمان من پیش از هر چیز پیوستگی سیر تفکر مختاری به چشم می آید. در هر دو اثر شاعر از دیدگاهی تاریخی به جهان پیرامون خود می نگرد. در منظومه ی ایرانی شاعری آرمان خواه برسرگذشت تاریخی یک ملت درنگ می کند و آن را آکنده از درد و رنج و سرکوب و شکست می یابد.گاه حتا برسیر تاریخی حوادث به همان صورتی که واقع شده اند در روایت خود وفادار می ماند.

منظومه ی ایرانی با ارائه ی نماهای کلی از حوادثی که خواننده از پیش با آنها آشنا است و پیش از خواندن شعر آن ها را شنیده یا خوانده است،روایت می شود: عدل مظفری،سبیل رضا خانی،تپه های اعدام،   

دوختن لب های شاعران، تزریق آمپول هوا به زندانیان سیاسی و...

در آرایش درونی هم ،زیر ساخت فکری شعر همان زیرساخت منظومه ی ایرانی ست .مختاری در بند ((واگویه))این معنا را به روشنی توضیح می دهد: ((..و چکه ها که دوباره فرو باریده است و می بارد و می بارد تا این نیمه از صراحت خود در ایمان شقه شقه بنگرد و تکه های ناصافش را بهم بچسباند که تنظیم این شکستگی تمام عمر وقت گرفته است و سایه روشن شک و یقین و ابهام و وضوحش توان بردباری را فرسوده است. اما چرا به و حشت باید افتاد؟ که در این بازجست شاید جای انگشتان خویش یا نیاکان یا حتا فرزندانمان را در زنگار آینه پیدا کنیم ...پس بنویس آنچه اکنون می گذرد در شان کیست و آنچه از این معنا باز می یابیم شایسته ی کدام الفاظ است ؟ ... بنویس اکنون کجاست رویامانکجاست؟کجاست بند بند استخوان هامان کجاست؟ کجاست حرف های گمشده که می خواست گوش دنیا را کر کند؟بنویس آزادی رویای ساده ای است که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرو می رود و صبح از حواشی پیدایش بر می آید و این زبان اگر چه به تلفظش عادت نکرده است صدای هجی کردنش را آن سوی سکوت شنیده است ...(ص88)

با این همه اما در آرایش درونی نگاه مختاری نگاهی ژرف تر و منظر او منظری فردی است و این به گمان من نشانه ی تعمیق دیدگاه مختاری از منظومه ی ایرانی تا آرایش درونی است .تعمیقی که با تعمیق دیدگاه های جنبش روشنفکری ایران در دو دهه ی اخیر نسبت دارد .

مختاری برای رسیدن از منظومه ی ایرانی به آرایش درونی انبوهی از تجربه ها،تلخکامی ها،کتاب خواندن ها و تامل ها را پشت سر گذاشته است. منظومه ی ایرانی محصول تفکر رادیکالی است که در عین حال بندناف خود را از سنت به طور کامل نبریده است،اما آرایش درونی در ذات خود مدرن است و در چشم اندازهای اکنون و فردا سیر می کند. آرایش درونی بیان شاعرانه ی همان ((تمرین مدارا)) است که مختاری عمیقا به آن رسیده بود .

این تحول تنها در سطح معناییِ شعر اتفاق نیفتاده است. بلکه در فرم و زبان مختاری نیز جلوه گر شده است.

زبان شعر مختاری به تبع ساختار فکری او زبانی پیچیده است،اما این پیچیدگی هر چه به سمت کارهای آخر مختاری پیش می رویم به سادگی و شفافیت میل می کند. تا جایی که مثلا در شعرهای ((وزن دنیا))از پیچیدگی ها و تعقیدهای لفظی و معنایی نشانی نیست و این موضوع نشان می دهد که مختاری در تمام آن سالها که کتابی از او منتشر نشد با هوش سرشار خود با سمت و سوی پیشرونده ی شعر معاصر همراه و گاه در آن پیشرو و پیشتاز بوده است.

و چه بهتر از این که این نوشته را با آخرین بند از آخرین کتاب شعر مختاری (وزن دنیا)به پایان برم و شما را به تماشای سادگی ها و ژرفاهایش دعوت کنم:

صدا چقدر ساده ست

اگر که برف مجالم دهد

درون چشمانت خواهم آرمید چون میهنی که نزدیک و دور دوستش می داشته ایم.

 

چاپ شده در شماره 33 کارنامه سال 1381

     

 

    







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات