اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
چهار شنبه ، 29 فروردين ماه 1403
9 شوال 1445
2024-04-17
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 14
بازدید امروز: 588
بازدید دیروز: 4342
بازدید این هفته: 28045
بازدید این ماه: 259539
بازدید کل: 14834654
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



ادبیات و هنر

                                 
                                         مظاهر شهامت


از چند سال پیش با چند مجله ادبی آشنایی داشتم. دنیای سخن، آدینه و...! بعدها مجله گردون هم به آنها اضافه شد. با انرژی بیشتر و کوشش جوانگرانه تر. در سال 69 از پی ماجراهای مختلف در زندگی خودم، برای جستن کار به ناچار از شهرستان به تهران آمدم و تصادفا در یک شرکت ساختمانی عجیب مشغول به کار شدم. یک شرکت با چند کار زنجیره ای و البته که رانتی! صادرات و واردات میوه، خدمات بوتان، کنسانتره میوه، و ساختمان سازی! من در بخش ساختمان مشغول شده بودم. حوزه فعالیت بخش ساختمان در محدوده خیابان های فرعی جردن و خیابان فرشته ( منطقه الهیه) بود. ناگهان زمینی یا منزلی ویلایی را معرفی می کردند که معلوم می شد به آدم های گنده رژیم سابق بوده و حالا باید جای آنها ساختمان های چند طبقه احداث می کردیم. ساختمان هایی بسیار شیک  با مصالح بسیار گران و متفاوت و حیرت برانگیز! فضای محیطی که در آن می زیستم، نوع و قیمت های باورنکردنی کالاها و اشیاء، پوشش، فرهنگ، رفتار و روابط اجتماعی آدم ها، برای منی که در سن اوایل جوانی بودم و آدمی شهرستانی با سادگی های مخصوص حساب می شدم، در حد شوک آوری تعجب برانگیز بود. ضمن این که با در نظر گرفتن نوع باورهای سیاسی که قبلا داشتم و هنوز به آن پای بند مانده بودم، محلی بود که این بار عمق فاصله طبقانی بسیار زیاد را مستقیم تر و نزدیک ترمی دیدم. نه! بهتر است سخنم را تصحیح بکنم. هیچ فاصله ای بین جهان فقری که من با آن آشنا بودم و جهانی که اکنون آن را مشاهده می کردم و هنوز آن را به سختی می توانستم بشناسم، وجود نداشت. این دو جهان آن قدر متفاوت بودند که نمی توانستم با محاسبه مفهوم فاصله، آنها را در یک خط قرار بدهم. هر دو جهانی دیگر و بی ربط به همدیگر بودند. اولی را در خود و دیگران تجربه کرده بودم و به خوبی می شناختم. اما دومی، خیالی بود که مدام زور می زد به شکل واقعیت، در ذهن و برابر دیدگان من نمود و حضور خود را به اثبات برساند. شخصا باید راه حلی برای تحمل چنین مخمصه ای که در آن گرفتار شده بودم، پیدا می کردم. دو چیز در اختیار داشتم که یاری ام می داد. رویای سیاسی ام که می گفت همه این ها حاصل دزدی و استثمار آنهاست و به زودی زود همه آن قدرت و ظواهر پوشالی شان، با انقلاب مردم درهم کوبیده خواهد شد و از میان خواهد رفت. و بعد جهان زیبای برابری و مساوات بین همه آحاد انسانی در اجتماع برقرار خواهد شد. این رویای زیبایی بود. اما در کشمکش باورهایم، علیرغم ایمانی که به آن داشتم، همچنان در جایگاه رویا باقی می ماند و همچنان از شکل گرفتن به صورت واقعیت می گریخت!

دیگری اما، ادبیات و هنر بود. چیزی بسیار زیبا، انسانی، خالص و موثر، که فقط من و کسانی که دوستان من محسوب می شدند، استعداد داشتن آن را داشتند، نه این خیل بورژوای غرق شده در رفاه که اتفاقا همان، روح شان را در فساد و تباهی برگشت ناپذیری، غرق کرده بود. من با علاقمندی و تعلق به جایگاه ادبیات و هنر، سپر دفاعی خوبی در برابر جماعت مرفه و خوشگذران اطرافم داشتم و خود را نسبت به آنها برتر می دانستم. پس با اصرار و سماجت بیشتری در فضای فقدان تشکلات سیاسی، به دنبال ادبیات کشیده می شدم. و چون پیشتر داستان و شعر بسیاری نوشته بودم، می خواستم با آن اندوخته، بین این طیف از آدم های ظاهرا همگون با خود، ظهور پیدا کنم. پس در یک روز پاییزی به دفتر مجله گردون تلفن کردم و خواستم با آقای منصورکوشان که مسئولیت بخش شعر و داستان مجله را به عهده داشت صحبت کنم. گوشی را خانم فرشته ساری برداشت و بعد داد به آقای کوشان. صدایش بسیار بم، مهربان و اطمینان بخش بود. قرار دیدار گذاشتیم. از دو روز به بعد و پس از اولین دیدارم با کوشان، پای رفت و آمدم به مجله گردون و خیلی زود به منزل کوشان، که اتفاقا در خیابان جردن و به محل کار من خیلی نزدیک بود، باز شد. تقریبا بیشتر اوقات بی کاری ام را همراه کوشان در دفتر مجله گردون و مدتی بعد در مجله تکاپو و در منزل او بودم. این موقعیت برای من جوان جویای ادبیات و ماجراهایش البته که موهبت بزرگی بود. در هر وعده بزرگان زیادی را که تا آن موقع آثارشان را خوانده بودم و نام شان را شنیده بودم، رو در رو می دیدم و آشنا می شدم: براهنی، روانی پور، گلشیری، احمدرضااحمدی، کاشیگر،مسعود توفان، مسعود خیام، جعفر پوینده، بهرام بیضایی، غزاله علیزاده و نام های بسیار دیگر.

محمد مختاری را شاید در همان وعده های اولین دیدم. بعدها بیشتر و بارها باهم بودن دو نفری را با او تجربه کردم. وقتی که با وانت مزدا آبی رنگی که در اختیار داشتم و او را به جایی می رساندم و یا از جایی سوار می کردم تا به جایی ببرم. و بالاخره وقتی که سال ها  بعد در سال 1377 بازهم از تهران دور شده بودم و به خاطر مشغله های شخصی کمتر سراغی از دیگران و از او داشتم، کوشان با صدای بغض آلود فراموش نشدنی اش، وقوع قتل او را هم خبر داد.

حالا از من خواسته اید درباره او بنویسم! این حتما که کار سختی است و یادآوری شدن آن خاطره ها البته که سخت تر! مختاری انسانی موقر، مردم دار، خوش برخورد و خوش مشرب و کلا آدمی بود که حضورش را بی آن که تعمدی داشته باشد، دوست داشتنی می کرد. با اطمینان و دلنشین و آگاهانه سخن می گفت. و دوست داشتی او حالا حالاها و هنوز سخن بگوید و تو با لذت بشنوی. این ها صفات خوب انسانی او بود، اما او را خیلی از خیلی های دیگر ممتاز نمی کرد. بسا دیگرانی بودند که این صفات و صفات بهتر دیگری را، بیشتر و عمیق تر داشتند.

بعدا و خیلی زود مختاری کشته شد. نه به خاطر مختاری بودن. بلکه به خاطر مختاری بودن و مختاری اندیشیدن! این صفت را چگونه باید شرح داد؟ مختاری اندیشیدن را باید در کدام زمره و جرگه امر اندیشیدن دانست؟ من نمی دانم آمران قتلش و قاتلان او، آیا دقت کافی در انتخاب او برای کشته شدن داشتند یا او هم احتمالا و تصادفا اسمی از آن لیست بلند و بالا بود که در آن فضا و شرایط خاص بعد از دهه شصت و شکسته شدن کمی از صلابت سرکوب و انسداد فضای پیشین، بیشتر به گوش می خوردند. اسم او البته که با نشر مرتب و افزون نوشته هایش و فعالیت ها و تحرکات مدام و مداوم روشنگرانه اش طنین بالاتری پیدا کرده بود، اما می توانست دلیلی حتمی بر دقت گزینش قاتلانش نبوده باشد. شاید او آسان تراز دیگران در دست رس قرار گرفت و نوبت مرگش به این دلیل زودتر از آنها رسید! دلیل اش هر چه بود در نهایت نتیجه فاجعه بار بود.

برخلاف خیلی ها که با اغراض و مقاصد مختلف و برای رسیدن به اهداف شخصی و گروهی خود، در آن اقدام هولناک " کشتن نویسنده"، تنها به نام او و پوینده تاکید می کنند و دیگران و آن باور جنایت کارانه را به فراموشی سوق داده  و با شیوه شهید سازی اتفاقا به شکل باورهای ایدئولوژیک آمران قتل آنها، آنها را به عالم ارزش های قدسی برده و به این ترتیب سیمای شان را در دور دست نادست رس قرار می دهند، نمی خواهم او و هیچکس را در مرتبت اعلاء فراانسانی قرار بدهم. گیرم که هنوز فرهنگ شهیدسازی در تظاهرات ایدئولوژیک و سیاسی ما به عنوان یک ضرورت و حتی از نوع تاریخی آن شمرده می شود، اما واقعا ضرورت ها از سوی چه کسانی و چگونه و با چه دقتی آگاهانه تعیین می شود؟ آیا چنین ضرورت هایی در عصر مدرن هم، که بیشتر در پی پاسخ های عملی و اجرایی است، می تواند با چنان کیفیتی تشخیص داده شود؟ نمی دانم! شاید اگر خود مختاری در این میان تصمیم گیرنده بود آن را به دلایل جانبی و عرضی متعدد لازم می دانست، اما حتما با در نظر داشتن نسبت های اندیشه مشخص خود، ضرورتی به آن قایل نمی شد. در هر حال به باور من کشته شدن مختاری و تبدیل شدن او به شهید با آن و این حجم تبلیغاتی موجود، او را چنان بزرگ و مشهور کرد که نتیجه آن نه آشکارگی حقیقت حضور او، بلکه پنهان شدن آن و او است. "شهید"سازی مفرط و اغراق گرایانه اگر چه شهرت آفرین است، اما در عین حال قربانی کننده هم هست. در این حالت، فرد از شدت بزرگی صرفا تبدیل به موجودی برای پرستش می شود، نه موجودی برای گفتگوی ممکن با دیگران. مخاطب در برابر او و هاله ای که بر دورش تنیده می شود، موجودی ترسان و ضعیف است و قادر به طرح هیچ پرسشی یا حتی بیان برداشت ها و فهم غیر از فهم مقرر و مقدر شده، نیست. چه اتفاق می افتد؟ هم مقدس ،هم تقدس و هم واقعیت وجود مخاطب و امکان گفتمان، همگی باهم و یک جا قربانی می شوند. با این اشاره، مختاری را باید در این میان یکی از برجسته ترین و اسف انگیزترین قربانیان معاصر عرصه ادب و اندیشه دانست. در واقع این شیوه برخورد پس از مرگف ستمی مضاعف و مشدد بر او و ناخواسته، در ادامه حذفش بود. پس سعی می کنم پیش خود و اکنون به دور از تاثیر تعریف پروپاگاندی از مختاری سخن بگویم!

مختاری را باید یکی از کسانی برشمرد که در وضعیت معاصر "روشنفکری" به جد چنین صفتی را بر خود منتسب نگه می داشت و هر آن، بیش از پیش آن را برخود شایسته و زیبنده می ساخت. تدقیق و تحقیق، عصیان، کنشمندی، مطالبه گری و اعلام جرم بی هراس به تاریخ و دولت و ملت، رفتارهایی بود که مستمرانه از او سر می زد تا ضمن در معرض داوری قرار گرفتن، پرسش های اساسی تری را طرح و همگان را پاسخگو بخواهد. او در این اثنا (گیریم به سختی) اما از کسوت یک دست روشنفکرانه جانبدارانه خاص و مسلط دوران اخیر تاریخ سیاسی- اجتماعی ایران،  که اغلب شایع مانده و بالاخره به نوعی از بیماری در آن، تبدیل شده بود و با تکرار خود جز ملال آوری، دیگر هیچ راه حل تازه ای را پیشنهاد نمی کرد، فاصله گرفته، به حیطه جدیدی از آن و با تعریف روزآمدتری وارد شده بود. تغییر چنین شیوه ای، خود به خود برای کیفیت روشنگری، ضروری و خجسته شمرده می شود. پس می توان با تاکید ادعا کرد که محمد مختاری یکی از پرتاب ترین کسانی بود که به آن ضرورت تاریخی در چنین وظیفه ای، پاسخ می داد. ضرورتی که این بار نه تنها نقد را به عنوان شیوه ی مداوم اندیشه و اندیشیدن روشنفکری پاس می داشت، بلکه آن را بیش از پیش علیه موقعیت اخیر خود آن، به کار می گرفت تا توانمندی اکنونی بودن را برایش ممکن کند. عبور از این مرحله، اهمیت زیادی داشت. زیرا که بدون اعلام فاصله از انواع ایدئولوژی های آزموده سابق، امکان طرح گفتمان به شیوه جدید ناممکن بود.

پس مختاری در مقاله ها و صحبت های مختلف و متعدد، فعالانه از نگرشی نوین، دفاع و آن را تشریح می کند. که عیان آن را در کتاب "انسان در شعر معاصر" مشاهده می کنیم. اثری که در آن، مختاری اساسا روانشناسی فرهنگ تاریخی ما را به میدان کشیده و مشکلات آن را شجاعانه ترسیم کرده و نشان می دهد. او از این که طرح می کند که تاریخ و فرهنگ ما به واسطه استبدادزدگی و انواع دیکتاتورهای حاکم، مدام به باز تولید و تکثیر استبداد و دیکتاتوری پرداخته و با حاکم ساختن و عمومی کردن عادات "شبان-رمگی" در همه سطوح اجتماعی به شکل عمومی و خصوصی،آن را دچار آسیب های مستمر کرده است، نه تنها احساس ترس و شرم نمی کند، بلکه اتفاقا نشان می دهد بدون وقوف به دچارگشتگی به چنین بیماری، هیچ امکان مقابله با آن و هر مشکل مرتبط دیگر، ممکن نخواهد بود. با توصیف او است که درمی یابیم چنین بیماری هراس انگیز حتی در ادبیات و هنر به ظاهر لطیف و نازک اندیش ما، رسوخ و تسلط داشته است! مبارزات و آرمان های اساسی ما به آن آمیخته است! بسیاری از آرزوهای ما پیدا و پنهان با آن آغشتگی دارد! احساسات انسانی- اجتماعی مان و حتی خصوصیات فردی مان در نسبت با مفاهیمی برگزیده مانند عشق و عاطفه، فداکاری، آزادی و عدالتخواهی و ... مدام با آن، تعریف و بازتولید می شده است!

مختاری با نمایش چنین هستی و حقیقتی از ما ( ما به طور کلی از حاکم تا محکوم) در واقع به شکلی قطعی، یک تاریخ فاجعه آمیزی را نشان می دهد که هرگونه بازآموزی و تکیه بدون نقد و بررسی به آن، تقدیر قربانی شدن همگانی را همچنان پیش خواهد برد. پس، می باید حتما و حداقل فعلا تردید و تشکیک را به کلیت باورهای سابق روا داشت. سپس آنها را دوباره و دوباره مطالعه کرد. سپس با اطمینان به وجود لکه ها و تکه های آلوده، آن را نقد کرد. و بعد؟

بعد، شما نه تنها شاهد شکست باورهای پیشین خود خواهید بود بلکه از غرور شکسته خود نیز، فروتنانه شرمگین خواهید شد. اما شما یک ملت هستید و به سرافرازی تاریخی نیازمندید که می باید آن را دوباره بسازید. چگونه؟ مختاری رواداری و روامداری روشنفکرانه را پیشنهاد می کند. یعنی تنزل از همه شعارهایی که از سطح "شعار" فراتر رفته اند. و بعد؟ اندیشیدن! مختاری اگر اندیشمندی عمیق نبود، اما مصرانه تر از خیلی از همگنان، در دعوت به اندیشیدن، پایمردی می کرد.

باور دارم درباره محمد مختاری باید وسیع تر سخن گفت! پس این مختصر را فعلا در حد تجلیل از خاطراتی می دانم که باو داشتم و خجسته مانده است!

 

مظاهرشهامت                                                  








ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات