آتفه چهارمحالی
خون
تو
خیره
به خون تو
خیره
به خون گلوی تهی ات اکنون از فریاد
چشم
های تهی از اشک و خیره در خون ات
بازوی
شکسته در خون ات
مرا
تا زدودن از این رنج به تعویق بینداز
و
در سرانجام ِ یک بی پناهی بنوش
در کاسه ی هدیه مانده
از سیبک گلوت
با
گرداگرد_نوشته ی آن خطوط دشوار
که
شهر را از دور می خواند
شهر
را که چون عمق از نفس نمی آمد
از
خَم تا خَم اش غرقاب
از
آلاییده به خون ات شهر
شهر
ِ خیره به دست هاش، خیره به تمام دست هاش
گلوی خالی از اکنونت،
مایوسِ از بغض، بیکامِ حظ بهارنارنج
و
از دیروز
تنها
ذرات ِ معلق مانده بر گورهای بین دو لب
خون
تو با آن چشم هاش
با
آن از غروب برگشتن هاش
با
آن نگاه پاشیده ی رویا، بر سقف عفونی پایتخت
چشم
های مغروقت، بی دریان
و
خون تو خیره مانده به شهر
«من خواب دیده ام»
شنیدنِ
روزی نامِ خون ات را
از
خیابان های این زندان.
آتفه
چهارمحالیان