نعمت مرادی
شعر اول
ما
غلامان حلقه به گوش
که
شناسنامه نداشتیم
دست
هایمان را روبه آفتاب می گشودیم
آنان
در تاریکی ساعت هایشان به روز می شد
آنان
هر روز فال ما را می گرفتند
در
میدان شهر
کسی
از ما تشیع می شد
ما
هرچند
زیر
چکمه ی آنان
اما
ترس
را پرنده ها پنهان می کردیم
چشمهای
دریده شان برق کدری داشت
خیابان
امیدی به هبوط نداشت
کسی
ازما در میدان شهر می میرد
قامت
غولی نلرزید
جیک
گنجشکی در نیامد
ما
کنار درخت های پراکنده
پراکنده
بودیم
صدایمان
فرو نشست
کبوتری
در قرمز غروب پرپر شد
ما
خودمان
آرام
آرام
دست
هایمان را گشودیم روبه تاریکی
تا
آنان فال مان را بگیرند
شعر دوم
دارکوبی
که بانوک
به
چشمهایم می زند
کوری
چشمهایم را نمی خواهد
آشیانه
اش را می سازد
نعمت
مرادی