فرناز فرازمند
1
هر
کسی ترس خودش را دارد
طرز
خودش را در نگه داشتن دلی در دست
وقت
پریدن کبوترش از کف
اندوه
خودش را
تو
سکوت میکنی
من
مینویسم
تو
میپری به هوایی و
میمانم
از
زخمهایی به بعد
جای
آینه را خنجری میگیرد
که
شانه میکنم موهایم را
در
صورتش
و
خطی سرخ میکشم
روناس
و
خون
خشکیده
خاک
ﺧﺴﺘﻪای
پشت
ﭼﺸﻢ
میﺭﻭﻧﺪ
ﻣﺮﺯﻫﺎ روزی
میﺩاﻧﻢ
زنانی
زاج
سفید ماه میﻛﻮﺑﻨﺪ
با
نیل آسمان که تراشیدهاند
در
سرمهﺩاﻥﺷﺎﻥ
و
از ﺑﻤﺐهای نشکفته
در
ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪای مرزی
ﻫﻨﺪﻭاﻧﻪهایی
خنک به ﺟﺎ میﻣﺎﻧﺪ
اما
کجاست
چشمانت
و
طرز آبی دستانم در نگه داشتن پرندهای؟
شعردوم
چیزی
که نمیگویم
اما
گاهی
صدایی، صورتی
صوف
و ابریشم خام است که در دوات میاندازی تا نریزی
که
سیاهیات آرامتر بگیرد بر کاغذ
گاهی
نامهایی
نطفه
نورند
رشتههای
شکر
در
لیقهدان من
چیزی
که نمیگویم
فرناز_فرازمند