مریم گمار
(خون تازه)
شیهه
ی خون تازه ای
در
رگهای رسیده ام
می
ریزی
از
پاهای نرفته
بر
اضطراب انگشتانم
تا
پنجره را
از
واژه های مرده بگیری
و
پس دهی زندگی را
به
شعر
به
لحن بلاغت
تا
حل شوم
در خواب های رنگی ات
دست
می سایم به کلمات
به
لبخند بی دلیل سطرها
تا
آفتاب
از دستان روز نیفتد
و
پای شب به این صفحه باز نشود