بهرنگ قاسمی
تورگوت
اویار در 1927 در انکارا به دنیا امد زندگی و جوانی او همراه با جنگ جهانی دوم
همراه شد و شاهد ناملایمات زندگی بود
تورگوت
یک سال پیش از مرگ زودرس خود در به روی همه ی دوستانش بسته بود و حاضر به ملاقات
با هیچکس نمیشد
وی
در 1985 در استانبول در اتاقش کوچک و زیر شیروانی اش در گذشت
جسد
تورگوت اویار را در کنار اورهان ولی در گورستان (آشیان)در ساحل تنگه بسفُر به خاک
سپردند
تورگوت
دارای شعری مدرن و زیبا بود
همسرش
این چند سطر شعر را پس از مرگ او در کنار تخت خوابش پیدا کرده بود.
ای
غم!
تو
را در برج خوانه ام
رو
به دریا به نگهبانی گذاشته ام
مگذار
کسی به خانه ام وارد شود
در
کنار من بمان
مرا
به صفای شامگاهان ببر
در
اغوشم بگیر
گرمم
کن
تر
و تازه ام کن!
تورگوت اویار
شعری
از تورگوت اویار به ترجمه ی بهرنگ قاسمی
اکنون
اگر
به سویِ تو بیایم
دوش
گرفتهای
شانه
زدهای موهایت را
از
پیشانیات،
چند
قطره آب
چون
مروارید
آرام
سُر
میخورد.
ظرافتی
محض،
معصومیتِ
ناب
نمایان
است در رخسارت
اکنون،
چون
رویتِ ستارگان
بعد
از غبار میمانی
سرانگشتانت،
سراسر
صورتی وُ ظریف
و
آرام
روی
تخت دراز کشیدهای.
محبوبم!
این
شعر را میسُرایم
به
نیتِ عاشقانهترین
لحظه
زندگی.
اکنون
بارانی تند
بر
جادهها
و
برگها میبارد
میدانم
اگر
بیایم به سوی تو
به
شکلِ بوسه ای
نفسهای
گرمت را حبس؛
و
لبانِ زیبایت را
میگشایی
تا
دستهایِ سردم را
گرم
کنی
میدانم،
هرکجای
جهان باشم
این
گونه
در
شعرهایم
مرا
دوست
میداری.
هر
کجا کم آوردم
دستهایم
را
گره
بزنید!
من
عشق را
چون
قوطی کبریت
در
جیبهایم
حمل
میکنم.
من
عشق را
چون
گوشواره ای
یا
جام شرابی کهنه
با
خودم
حمل
میکنم.
«خدا می داند
شاید
روزی
بخشیدمش
به شما»
بارها
میپرسم،
من
برای چه
به
این شهر آمدم
تنها
برایِ
یک مشت آسمان؟
هزار
سودا
در
سرم
و
تنهاییام را
رها
کردهام
میانِ
تنی چند
تا
بزرگ شود.
آیا
عشق
بی
حضور تو
از
پسِ تنهاییش
بر
می آید.
تنهاییام
را
چون
زمزمههایِ
شبانه
در
چهارسویِ باد
رها
کردهام
تا
به زنی فکر کنم
حتی
اگر مرا نشناسد
تا
به کوهی بیاندیشم
حتا
اگر ندانم
کجای
جهان است.
نشستهام
و
برای سه تن
شعر
میسُرایم
نشستهام
کنار
خودم
با
تکهای پنیر و نان
بی
آن که
پولی
به باد دهم.
ای
سرخوشان شهر
مرا
در
قهوهخانهها
پیدا
کنید،
با
جامهای کهنه شراب
که
شاید روزی
تقدیمتان
کنم.
من
به شهرِ تو
چون
دیوانهها
با
شعلههایِ عشق
در
سینه.. آمدم
چگونه
است
رفتنم
را
اما
کسی نمیداند!؟
نا
امید،
یکشنبههای
دلگیر را
سه
بار
در
پارکهای شهر
میآیم
و
غیب
میشوم
مرا
اگر
چون
بیماران
مالاریایی
بگیرید
و
ببندید هم
عشقی
دارم
که
باید
دست
کسی بسپارم
زیرا
هربارحضورش
آتش
میزند
سینهام را
همواره
دریغ
دارم
از
اهدایِ کتابی که
زیر سطرهایش
خط
کشیدهام
زیرا
به دستِ دیگری
تسلیمِ
زخمهایم بودم
بگذار
آسوده
بگویم
مثل
این میماند
بخواهم
اعتراف
کنم؛
نگاه
کن!
«این نقاط
از
روحم
بسیار
درد میکشند»