اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 10 فروردين ماه 1403
20 رمضان 1445
2024-03-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 260
بازدید امروز: 1876
بازدید دیروز: 13187
بازدید این هفته: 15063
بازدید این ماه: 100669
بازدید کل: 14675784
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



تورگوت اویار

                               
                                       بهرنگ قاسمی



تورگوت اویار در 1927 در انکارا به دنیا امد زندگی و جوانی او همراه با جنگ جهانی دوم همراه شد و شاهد ناملایمات زندگی بود

تورگوت یک سال پیش از مرگ زودرس خود در به روی همه ی دوستانش بسته بود و حاضر به ملاقات با هیچکس نمیشد

وی در 1985 در استانبول در اتاقش کوچک و زیر شیروانی اش در گذشت

جسد تورگوت اویار را در کنار اورهان ولی در گورستان (آشیان)در ساحل تنگه بسفُر به خاک سپردند

تورگوت دارای شعری مدرن و زیبا بود

همسرش این چند سطر شعر را پس از مرگ او در کنار تخت خوابش پیدا کرده بود.

 

ای غم!

تو را در برج خوانه ام

رو به دریا به نگهبانی گذاشته ام

مگذار کسی به خانه ام وارد شود

در کنار من بمان

مرا به صفای شامگاهان ببر

در اغوشم بگیر

گرمم کن

تر و تازه ام کن!


                      
                                 تورگوت اویار

                            

 

شعری از تورگوت اویار به ترجمه ی بهرنگ قاسمی

 

 

 

اکنون

اگر به سویِ ‌تو بیایم

دوش گرفته‌ای

شانه زده‌ای موهایت‌ را

از پیشانی‌ات،

چند قطره آب

چون مروارید

آرام

سُر می‌خورد.

 

ظرافتی محض،

معصومیتِ ناب

نمایان است در رخسارت

اکنون،

چون رویتِ ستارگان

بعد از غبار می‌مانی

سرانگشتانت،

سراسر صورتی وُ ظریف

و آرام

روی تخت دراز کشیده‌ای.

 

محبوبم!

این شعر را می‌سُرایم

به نیتِ عاشقانه‌ترین

لحظه زندگی.

 

اکنون بارانی تند

بر جاده‌ها

و برگ‌ها می‌بارد

می‌دانم

اگر بیایم به سوی تو

به شکلِ بوسه ای

نفس‌های گرمت را حبس؛

و لبانِ‌ زیبایت را

می‌گشایی

تا دست‌هایِ سردم را

گرم کنی

می‌دانم،  

هرکجای جهان باشم

این گونه

در شعرهایم

مرا

دوست می‌داری.

 

هر کجا کم آوردم  

دست‌هایم را

گره بزنید!

من عشق را 

چون قوطی کبریت 

در جیب‌هایم  

حمل می‌کنم.

 

من عشق را 

چون گوشواره ای 

یا جام شرابی کهنه

با خودم  

حمل می‌کنم.

 

«خدا می داند

شاید روزی  

بخشیدمش به شما»

 

بارها می‌پرسم،  

من برای چه

به این شهر آمدم

تنها  

برایِ یک مشت آسمان؟

 

هزار سودا

در سرم

و تنهایی‌ام را

رها کرده‌ام

میانِ تنی چند  

تا بزرگ‌ شود

آیا عشق

بی‌ حضور تو  

از پسِ تنهاییش

بر می آید.

 

تنهایی‌ام را 

چون  

زمزمه‌هایِ شبانه

در چهارسویِ باد 

رها کرده‌ام

تا به زنی فکر کنم  

حتی اگر مرا نشناسد

تا به کوهی بیاندیشم  

حتا اگر ندانم

کجای جهان است.

 

نشسته‌ام  

و برای سه تن

شعر می‌سُرایم

نشسته‌ام  

کنار خودم

با تکه‌ای پنیر و نان

بی آن که

پولی به باد دهم.

 

ای سرخوشان شهر 

مرا  

در قهوه‌خانه‌ها

پیدا کنید،

با جام‌های کهنه شراب 

که شاید روزی 

تقدیم‌تان کنم

 

من به شهرِ تو 

چون دیوانه‌ها 

با شعله‌هایِ عشق  

در سینه.. آمدم

چگونه است  

رفتنم را

اما کسی نمی‌داند!؟

 

نا امید،  

یکشنبه‌های دلگیر را

سه بار  

در پارک‌های شهر

می‌آیم و

غیب می‌شوم

مرا اگر 

چون  

بیماران مالاریایی

بگیرید

و ببندید هم

عشقی دارم  

که باید

دست کسی بسپارم

زیرا هربارحضورش

آتش می‌زند

        سینه‌ام را

 

همواره

دریغ دارم

از اهدایِ کتابی که

زیر سطرهایش

خط کشیده‌ام

زیرا به دستِ دیگری

تسلیمِ زخم‌هایم بودم

بگذار

آسوده بگویم

مثل این می‌ماند

بخواهم  

اعتراف کنم؛

نگاه کن

«این نقاط

از روحم

بسیار درد می‌کشند»








ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات