اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 7 ارديبهشت ماه 1403
18 شوال 1445
2024-04-26
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 95
بازدید امروز: 8132
بازدید دیروز: 4260
بازدید این هفته: 35453
بازدید این ماه: 35453
بازدید کل: 14903544
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



من و اوها

                                 
                                      خورشید پور محمدی


 

من و اوها

 

همدیگر را توی قبرستان دیدیم. هردو تازه مادرمان را از دست داده بودیم. یک گور وسطشان فاصله انداخته بود.

عصر دوشنبه ی گرمی بود و پدر از سر بی قراری مجبورم کرد تاکسی بگیرم و سر خاک مادر برویم. گورستان خلوت بود و تک و توک صاحبان قبرهای تازه، دور هم بساط پهن کرده بودند. گپ می زدند و به تازه واردها، خرما و شیرینی تعارف می کردند.

داشتم قرآن می خواندم که "او" نشست سر خاک مادرش. درست روبروی ما و فوری بغضش شکست. مثل دختر بچه هایی که مادرشان را گم کرده باشند، بلند گریه می کرد و کش دار و ممتد مادرش را صدا می کرد. از آن گریه های تلخ نچسب مردانه که به ندرت برای هر مردی از سر استیصال و درماندگی در زندگی اش اتفاق می افتد و پشت بندش حرف هایی بلغور می کرد که درست مفهوم نبود اما بوی گله و شکایت می داد.

پدر با غیظ نگاهی به او انداخت: مردک! و سمعکش را درآورد تا صدایش را نشنود.

سرش را که بالا آورد، دلم مثل حباب یک لامپ گازی ترکید. شکل حیدر بود! نه! شکل محسن بود! حیدر بود؟ نبود؟ محسن بود؟ نفهمیدم کدام بودند. ترکیبی از مردهای آشنایم بود. چشم های ریز سیاه و جاندارش مثل محسن و موهای صاف کوتاه که چسبیده بود ته سرش مثل حیدر. با یک سبیل معمولی که مال خودش بود و شبیه هیچ کس نبود. شاخصه ی ممتازی نداشت. مثل بیشتر مردها که وقتی در جمع باشند همه عین همند.

دلم برایش سوخت. زیر نگاه سنگین پدر رفتم کنارش. جعبه ی خرما را جلویش گرفتم: مرگ مادر سخته! خدا بیامرزدش! و فاتحه خواندم.

سرش را بالا گرفت. بدون این که به من نگاه کند گفت: خیلی تنها شدم. زن عقدیم طلاق گرفت و مادرم مرد.

شناسنامه اش را از جیب بغل  پیراهن چهارخانه ی تیره اش درآورد. مهر طلاق و اسم زنش را دیدم: شهین انشاعی.

تا این جای کار شرایطمان مساوی بود. پدر وقتی دید خیلی صمیمی شدیم و سخن به درازا کشید، آمپر چسباند. تیرش می زدی خونش بیرون نمی جست. چند بار به نشانه ی اعتراض عینکش را از روی چشم برداشت و دوباره گذاشت. دست آخر که دید خودخوری بی نتیجه ماند، خاک آلود از جا بلند شد: بریم! به نماز مغرب نمی رسم!

عصایش را در کُپه خاک پایین پای مادر فرو کرد تا برود جلو که سُر خورد و پایش رفت زیر تابوت چوبی پوسیده ای که انداخته بودند روی قبر آماده ی کنار مادر. کمک کردم و او را به پیاده رو بردم. سر گرداندم خداحافظی کنم، "او" گفت: برسونمتون. ماشین دوستمه.

پدر پر چادرم را کشید و لندید: خودمون می ریم!

گفتم: کرایه شو می دیم بابا!

پدر لپهایش را باد کرد. نشست جلو و مثل بچه های قهرو سرش را کج کرد به سمت شیشه و من آدرس دادم.

او ضرب گرفت روی فرمان پیکان جوانان یخچالی رنگ دوستش و آرام زمزمه می کرد: ای که دستت می رسد کاری بکن، پیش از آن …

پدر سمعکش را دوباره درآورد. این بار زیر لب چیزی غرغر کرد که من هم متوجه آن نشدم. وقتی رسیدیم، پدر پیاده شد. در ماشین را باز گذاشت و رفت. دلم آگاه بود که قبول نمی کند ولی ماندم تا کرایه تعارف کنم. کرایه نگرفت. بدون هراس و حاشیه رفت سر اصل مطلب: دارم تو اداره بیمه استخدام می شم. زن من می شی؟

تبسمی کردم: بعله!

حیدر مفقودالاثر بود. عقد بسته ی او بودم. من فارغ التحصیل دانشسرای مقدماتی و استخدام آموزش و پرورش بودم. او کارمند بانک و منقضی 57 بود. جنگ تحمیلی که شروع شد، بالاجبار، رفت جبهه. گفت: وقتی برگشتم، عروسی می کنیم. ظاهراً جنگ زورش از من بیشتر بود و او نیامد. من ماندم و نام و سایه ی کمرنگ او که بر سر بی اقبالم سنگینی می کرد.    

قبل از حیدر معشوقه ی محسن پسر همسایه مان بودم. سفت و چغر خواستگارم بود اما توی دانشگاه یک دختر تهرانی معشوق تر از من شد. او را بُر زد و برای همیشه برد تهران.

فردا صبحِ دیر او با یک شاخه رز سفید آمد. با همان پیکان دوستش. گفت: پدرم دراومد تا سفید پیدا کردم. با هم رفتیم پاساژ طلافروشها درِ اولین مغازه. حلقه برنداشت و خنده به لب گفت: حلقه به انگشت مرد مثل درخت سنجده  وسط باغچه ی گل.

من یک حلقه ی نازک برداشتم. شد چهارصد و هفتاد تومان. پانصد تومان بیشتر توی جیبش نداشت. پیشدستی کردم: حالا که تو حلقه برنداشتی پول اینو با هم تقسیم می کنیم.

دویست و پنجاه تومان او داد و دویست و بیست تومان من. بقیه را گذاشت برای خرج محضر.

برگشتیم و پدر را همراهمان بردیم محضر. او سکوت کرده بود. نه مخالفت کرد و نه تأیید. مثل یک بره سر به زیر و آرام آمد و دفتر ثبت ازدواج را امضا کرد. کارمند دفترخانه هم برای امضا دو شاهد از بیرون آورد.

همان چادر و کفش و لباس سفیدی را پوشیدم که با حیدر سر سفره عقد نشستیم. ولی این بار روی صندلی دفترخانه بله را گفتم. با مهریه ی معین: یک جلد کلام الله مجید و یک عدد سکه ی تمام بهار آزادی جمهوری اسلامی ایران.

وقتی برگشتیم خانه، اذان ظهر را می گفتند. گفتم: خورش سبزی می پزم. گفت: ماشین دوستمو می دم و برمی گردم.

ناهار آماده شد. موهایم را با بابلیس پیچیدم. بلوز دامن سفید پوشیدم و رژ قرمز کمرنگی به لبها و گونه هایم مالیدم. ساعت دو و نیم پدر عصایش را محکم به کمد کوچک کنار تختش زد و بلند گفت: گرسنمه! و ساعت سه بعدازظهر محکم و مصمم گفت: دیر شد، دیگه نمی آد!

چند ماه بعد پدر مرد. دل بستم به خانه و از ورثه خواستم، خانه برای من بماند. مخالفتی نکردند. پدر آنقدر برایشان گذاشته بود که این خانه ی آجر آهنی قدیمی چندان به چشم نمی آمد. کلی هم خوشحال شدند که خانه ی پدری حالا حالاها سرپاست. حداقل تا من زنده ام، می توانند رفت و آمد کنند. این طوری هم می توانستم زاغ سیاه محسن را چوب بزنم که سالی دو سه بار به پدر و مادرش سر می زد و هم منتظر حیدر و منتظر " او" بمانم.

محسن بیشتر اوقات تنها می آمد و بدون این که متوجه شود توی ماشین یا در خانه یا هنگام رفت و آمد در کوچه می دیدمش و دل خوش می کردم به دوسه نامه ی عاشقانه ی پرشور قبل از انقلاب که از او نگه داشته بودم و کلمه به کلمه اش را از حفظ بودم و یک عکس قهوه ای رنگِ مات که خواهرش توی پله های بلند ایوانشان از من و او گرفت. به اصرار خواهرش رفته بودم باهم ریاضی بخوانیم و محسن که تازه دانشجو شده بود، اشکالاتمان را رفع کند. محسن دست من را گرفته و هر دو از پله های ایوان پایین می آییم. نه چادر به سر دارم و نه روسری. مادرش دورتر جلوی در اتاق ایستاده و با دست اشاره به چیزی یا کسی می کند.    

مدرسه که باز شد، سه شنبه ها را تعطیلی گرفتم. هر سه شنبه صبح زود بلند می شدم. با علاقه از در حیاط تا کنج آشپزخانه نظافت می کردم. سبزی تازه می خریدم و خورش سبزی می پختم. لباس سفید سر سفره عقد را می پوشیدم و به این بهانه مراقب بودم از این سایز تجاوز نکنم. نه لاغرتر و نه چاقتر. از اذان تا ساعت سه مثل معتادهای نشئه در خلسه ی شیرین و رخوتناک انتظار فرو می رفتم. وقتی پاندول ساعت دیواری پدر سه ضربه ی آرام و گوشنواز می نواخت، رها می شدم. بعد ناهار می خوردم و تا سه شنبه ی آینده مشغول روزمره گی ها می شدم.

اما پدر اشتباه می کرد. ساعت سه ی بعدازطهر دیر نبود. زود بود. "او" آمد. بیست و نه سال و سه ماه و چهار روز بعد. یک روز سه شنبه ی گرم، ساعت سه ی بعداز ظهر زنگ خانه را به صدا درآورد. زنگ زدنش را شناختم. مثل دفعه ی قبل بود. سه تا تک آرام پشت سر هم. اول رفتم سراغ آینه. لباس سفیدم ایرادی نداشت. کیپ تنم بود. فقط شانه هایم کمی افتاده بود. رشته موهای سفیدم را زیر روسری مخفی کردم و در را به رویش باز کردم. یک شاخه رز سفید دستش بود و مثل آن روز نگفت: پدرم دراومد تا پیدا کردم. چشم چپش دیگر جاندار نبود و در گود خانه نمی چرخید.

با هم خورش سبزی خوردیم. بعد گفت: می خوام سری به مادرم بزنم.

خوب شد همراهش رفتم و گرنه محال بود او را پیدا کند. فاتحه خواندیم. سر قبر بی پیکر حیدر هم رفتیم. حیدر با لباس سربازی بالای قبر ایستاده بود. زل زد به من و او. آشوب غریبی به جانم افتاد. وحشت زده نگاهم را از او دزدیدم. چادرم را کشیدم روی صورتم و نشستم کنارش.

"او" سرپا نشست. سرش را زیر انداخت تا با حیدر چشم به چشم نشود. ناگهان بلند شد. پشت به حیدر ایستاد. عرق پشت گردن چروکیده اش را با دست گرفت و مضطرب گفت: پرایدِ دوستمه. باید برگردونم و رفت. ولی قبل از آن دست کرد توی جیب بغل پیراهن چهار خانه ی تیره اش. دستش کمی می لرزید. زیر نگاه غضبناک حیدر جعبه ی کوچکی را کف دستم گذاشت: این طلبت. در جعبه را با احتیاط  باز کردم. یک نیم سکه ی بهار آزادی بود.

 

 








ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات