اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
يكشنبه ، 2 ارديبهشت ماه 1403
13 شوال 1445
2024-04-21
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 66
بازدید امروز: 834
بازدید دیروز: 5184
بازدید این هفته: 834
بازدید این ماه: 834
بازدید کل: 14868925
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



زادن در مه

                              
                                     مسعود یوسفی

زادن در مه

همه ما اعظم را  می شناختیم.  او همیشه و در  همه جا بود. در تمامی خاطرات کودکی ، در  تمام خیابان ها  در تمام مهمانی ها  و جشن  ها در واقع  بخش جدایی ناپذیر زندگی  تک تک ما در این شهر  بود. با لباس نازک  یک سره  تقریبا سپید  ،  و شکم بر آمده که همیشه خدا  دست راست خود  را   زیر آن می گرفت. و لب هایی که همیشه خدا سرخ بود . و موهایی یک در میان  سپیدی که در پشت سر خود گیس می کرد و یک گل زرد کوچک تازه  نیز  در سمت چپ موهایش فرو می کرد. هر زمان که  در شهر قدم می زدی  می توانستی اعظم را  ببینی.  که با یک دست  مراقب بالش قرمز رنگ   زیر لباس خود  بود تا  نیفتد  و در  دست دیگر  نایلون سیاه بزرگی  داشت ، به محض اینکه کسی  را  می دید با یک عشوه و یک لبخند گل و گشاد به سمتش  می آمد ، دستش را به شکمش می کشید و میگفت ببین بچه ام رو.

 دیگه نزدیکه  ها دارم مامان میشم یه بچه چشم خشکل بالا بلند نگاه کن موهاش از این زیر معلومه دست هاش رو بیین .

 بعد بلند بلند میخندید و شروع به  دویدن و جیغ کشیدن از سر خوشی میکرد. و رقص کنان دور می شد. کسی از ما دقیقا نمیدانست اعظم  از کی و کجا  به اینجا آمده چون تقریبا همه ما از کودکی خود او را به یاد داشتیم. اما در مورد این که از کی به این حالت افتاد داستان های بسیاری بر سر زبان ها بود. بعضی  از ما  فکر میکردیم که پس از آنکه به اعظم توسط چند مرد تجاوز شد خانواده او را رها کردند. و بعد   او   به این وضعیت دچار شده است. . بعضی هم میگفتیم که پس از اینکه بچه هایش چندین بار قبل از به دنیا  آمدن،  مردند عقل خود را از دست  داده. بعضی می گفتند از بچگی مشکل داشته و خانواده از دستش خسته شده اند. و رهایش کرده اند. بعضی از ما می گفتیم که  معشوقه اش پس از این که فهمیده او باردار است او را رها کرده. بعضی می گفتیم پسری دارد که به اجبار از او جدایش کرده اند..  همه این گذشته ها در حال اعظم تفاوتی ایجاد نمی کرد.  و او به همان روش همیشگی اش  زندگی می کرد. زیر پل یا هرجای دیگری که   گیرش می آمد  میخوابید. در  زمستان و تابستان همیشه همان لباس سپید رنگ را می پوشید و با  غذایی که یکی از ما گاهی  به او می داد  شکم خود را سیر می کرد. در  خیابان می رقصید ،  شعر میخواند. بچه  ی داخل شکمش  را  به رخ همه میکشید . نه سرما می خورد و نه مریض میشد. نه از برف شکایت می کرد نه از آفتاب. تا صبح یک روز پاییزی یکی از ما خبر مهمی با خود آورد ، قرار شده بود  گروهی از پایتخت برای بررسی وضعیت شهر تا چند ماه آینده به اینجا بیایند.  بنابر این ما هم سریعا جلسه ای تشکیل دادیم تا برای آینده شهر و بهتر شدن شرایط شهر تصمیماتی بگیریم و وضعیت شهر  را کمی بهبود بدهیم. تا بتوانیم  نظر هیئت هایی که برای بررسی می آمدند را برای کمک های بیشتر به خود جلب کنیم.صبح اولین جمعه پاییزی همگی ما گرد هم آمدیم. وپس از ساعت ها صحبت در مورد مسایل مختلف  تصمیماتی را جهت اجرا گرفتیم.از جمله نو سازی تمام جاده ها، ایجاد مدرسه جدید ، رنگ آمیزی معابر شهر ، ایجاد فاضلاب شهری  و در انتهای جلسه  آخرین تصمیمی که گرفته شد  سر و سامان دادن به وضعیت اعظم بود.  ما با خود  گفتیم در آینده  برای شهری به زیبایی و رونق شهر ما داشتن دیوانه ای مثل اعظم بسیار زشت خواهد بود. در شهر رویایی ما که هیچ مشکلی وجود ندارد حتما وجود اعظم مشکل بزرگی خواهد بود. شاید داد فریاد هایش باعث بشود که جهانگرد کمتری به شهر ما بیایید. حتی شاید اعظم در روز بازدید ناظران آبرو ریزی هم انجام بدهد. بعد خر بیار و باقالی بار کن. همینی که  هستیم خواهیم ماند.

پس سریع دست به کار شدیم کمی جدول بندی خیابان ها را رنگ کردیم،  از آن جا که سایر کار ها برنامه ریزی و زمان زیادی را طلب میکرد.  و همچنین ما آنقدر ها قدرت مالی نداشتیم که بتوانیم هزینه زیادی انجام بدهیم.  با خود گفتیم پس از کسب رضایت ناظرین و سرازیر شدن بودجه های نوسازی می توانیم تمام زیر ساز های شهر را مدرن کنیم. پس فعلا نیازی به تراشیدن خرج اضافه هم نیست ، پس  تصمیم گرفتیم که فعلا دست نگه داریم و با توجه به امکانات موجود وضعیت اعظم را اصلاح کنیم که بدون شک وجودش در روز بازدید بسیار در چشم خواهد بود.  بعضی از ما گفتیم بهتر است که دست و پا یش را ببندیم و چند شهر آنطرف تر رهایش کنیم. اما گفتیم تا انجا بردنش کار بسیار سختی خواهد بود و تازه اگر در مسیر کسی ببیند چه فکری خواهد کرد. یکی از ما گفت خب چند روزی  میتوانیم در جایی او را  زندانی کنیم تا بازدید تمام شود. گفتیم این که نشد، راه حل.  بعد از آن چند روز چه کنیم؟ خلاصه خبر خواهد پیچید  و مجبور می شویم که او را آزاد کنیم. یکی  از ما گفت تمام حالات ذهنی ما تابعی از  واکنش های شیمیایی و هرمونی درون بدنمان است.یعنی اگر اراده کنیم تمام رفتار ها را می شود تغییر داد.کافیست چند وقتی فقط مقدار خاصی هورمون و دارو مصرف کند. اعظم هم تبدیل به یکی از ما خواهد شد. ظاهرش هم که کاری ندارد یکی موهایش را کوتاه میکند یکی هم چند تا لباس نو برایش میخرد . هزینه های داروهایش را هم از صندوق توسعه شهری قرض خواهیم گرفت. همه قبول کردیم و زیر صورت جلسه را امضا کردیم و قرار شد در چند مرحله کار ها پیش برود. اولین قدم پیدا کردن یک دکتر مناسب بود  که به راحتی  انجام شد.در واقع  یکی از ما گفت نیاز به دکتر خاصی هم نیست. گفت چند وقتی در یک بیمارستان  مشغول به کار بوده و تجربیات ارزشمندی را میتواند در اختیار ما قرار دهد.ما هم تصمیم گرفتیم مسائل را بیش از اندازه پیچیده نکنیم.فقط می ماند پیدا کردن اعظم که آن هم ساده ترین کار ممکن بود. غروب همان روز اعظم بر سنگ فرش کنار خیابان  نشسته بود که ما به طرفش حرکت کردیم . با دیدن ما کمی جا خورد. به سمت ما نیامد. نگاهی به اطراف انداخت  دست راست خود را با زیر شکم برد و انگار که از نیت ما آگاه شده باشد جیغ بلندی کشید و شروع به دویدن کرد . هنوز چند قدمی دور نشده بود که یکی از ما به سمتش پرید و اعظم را نقش بر زمین کرد . همگی با هم دست و پاهایش را محکم گرفتیم و او مدام تقلا کنان فرباد میکشید. بچه ام بچه ام . مراقب باشید بچه ام می افته. بی توجه به تمام این حرف ها آمپول آرام بخش را تزریق کردیم و او آرام گرفت. برنامه دارویی را از همان ساعت اولیه شروع کردیم. برنامه از آنچه که انتظارش را داشتیم بهتر پیش رفت .حتی  توانستیم یکی از اتاق های ساختمان قدیمی شهرداری را برای نگه داری از اعظم آماده کنیم. و قبل از بهوش آمدن او را به آنجا منتقل کنیم.تصمیم بر آن شد که دارو ها را با دز کم شروع کنیم و پله به پله به حد نهایی آن برسانیم. اعظم از آنچه که فکر می کردیم بی آزار تر بود. مقاومتی در مصرف دارو ها نداشت . گوشه ای از اتاق می نشست بدون هیچ سر و صدایی ، تا وقتی که غذا یا دارو هایش را برایش نمی بردیم زیاد از جایش تکان نمی خورد. در تمام روز برای بچه درون شکم خود داستان تعریف میکرد. و بدون آنکه سوالی بکند تمام  داروهای را  که به او می دادیم به طور کامل مصرف می کرد. پس از چند هفته دیگر  هیچ اثری از آن اعظم پر سر و صدا نبود. آرام و بی صدا به کار های روزانه خود مشغول بود. دیگر  داستانی هم تعریف نمی کرد.  همه ما از سرعت تغییرات متعجب بودیم. یکی از ما گفت حالا باید  وارد مرحله آخر  بشویم . کمی به ظاهرش سر و سامان بدهیم . که آن هم با یک حمام درست حسابی و  کمی کوتاه کردن موها و تعویض این لباس ها به پایان خواهد رسید.صبح یکی از روزها همگی با لب های خندان و چند دست لباس  تمیز جلوی در اتاق قدیمی شهرداری حاضر شدیم. یکی از ما داخل رفت تا لباس های او را در بیاورد و  کمک کند تا پارچه و بالشی  که دور شکمش به عنوان بچه بسته شده بود را باز کند.همین که  تیغ را به شکم اعظم نزدیک کردیم  ناگهان شروع به جیغ و فریاد کرد و به سمت در  دوید ما سریعا  در اتاق را بستیم و با تمام توان بر روی اعظم افتادیم. اما او از آنچه که فکر می کردیم قوی تر بود و به هر طرف مشت و لگد می پراند. اما به هر طریقی بود با همدیگر کنترلش کردیم .یکی از ما  دست انداخت و با تیغ پارچه دور کمر اعظم  را برید و بالش از تن اعظم جدا شد. دیگری دست انداخت در موهایش و گل زرد خشک کوچک گوشه موهایش را در اورد.  محکم سرش را نگه داشتیم و با قیچی  موهایش را کوتاه کردیم . سپس اورا از اتاق بیرون  بردیم و در درون حمام به هر زحمتی که می شد با آب و صابون  او را شستیم و لباس های تر و تمیزی را به او پوشاندیم. در تمام این مدت بک لحظه هم از داد و فریاد کشیدن دست نکشید. حتی چند بار به زور خواستیم که به او قرص های آرامش بخش بدهیم که همه را به بیرون تف کرد. دوباره اعظم را  درون اتاق رها کردیم. کمی بی حال شده بود. به خواب کوتاهی فرو رفت و بعد از چند ساعت تنها صدای فریاد بود که به گوش میرسید. اعظم مدام خود را به در و دیوار می کوبید. و با صدای بلند فریاد می کشید بچه ام بچه ام رو پس بدید. دست جمعی او را با طناب به تخت  داخل اتاق بستیم. و باز هم به او  آرام بخش تزریق کردیم.  

 چند قرص اضافی هم به او خوراندیم. اما هیچ سودی نداشت. از آنچه که بود هم وحشی تر شده بود. یکی از ما گفت بهتر است که دوباره ولش کنیم. گفتیم با این وضعیت؟

گفتیم امکان ندارد کسی در مقابل این حجم از دارو  مقاومت کند. فقط نیاز دوباره به زمان دارد. بعد  در  را پشت سرمان بستیم و هرکدام به کار خودمان مشغول شدیم.

صبح روز بعد شهر را مه  غلیظی در بر گرفته بود . همه به سمت اتاق اعظم روانه شدیم . تنمان از مه آسمان کاملا خیس شده بود.  در را که باز کردیم اعظم را دیدیم که با لبخند زیبایی در خواب بود  از آرامش او متعجب شدیم. گفتیم حتما دارو ها اثر خود را گذاشته اند.  یکی از ما گفت نگاه کنید کنار تخت پر از خون است. نزدیک تر شدیم از میان پاهای اعظم خون بود که میچکید . بدون آنکه لحظه ای قطع شود. یکی از ما به او نزدیک تر شد و  دست گذاشت  بر تن  او  بعد از دقایقی گفت تمام کرده.

حالا سکوت تمام شهر را فرا گرفته بود. جنازه را بیرون آوردیم. در حالی که قطرات خون از تابوت کهنه  چکه میکرد.به سمت گورستان حرکت کردیم در گوشه ای دور افتاده  از قبرستان  چاله ای کندیم و او را  به خاک سپردیم. بر بالای قبرش بوته ای گل زرد کاشتیم .  یکی از ما گفت می توانیم  یک مجسمه برایش بسازیم  و در یکی از میادین شهر قرار بدهیم. حتما زیبا  خواهد شد. حتی میتوان به نماد شهر تبدیلش کرد. همگی لبخندی به لب آوردیم. در گوشه دیگر از  شهر خورشید  در حال غروب بود  که کم کم به سمت خانه هایمان حرکت کردیم. در حالی که در میان خون  و مه شناور بودیم.

 

مسعود یوسفی







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات