علی ثباتی
نامهی خودکشی
شعری از آن سکستون
...
«با من از خودشیفتگی میگویید، امّا
این قضیّهْ هستوُنیست من است»
آنتوان آرْتو
«حال، اینبار، بگذار یهطریقی هرآنچه
پس ماندهست را برای دختران خویش میراث بگذارم، وَ برای دخترانشان.»
لااَدری
چه بهتر،
هرچند کِرمها به مرتع
با نعلِ مادیان در سخن باشند،
چه بهتر،
هرچند که در نوفصلیِ دخترکان
خون از آنها فروچکان باشد؛
باز، یکجورهایی، بهتر
که در اُتاقیْ قدیمی
خودم را بیاَندازم.
باز (بهقول کسی) چه بهتر،
هرگز نزادن
و باز بارها بهتر
دیگربارهْ نزادن
در سیزدهسالگی
آنجا که گرمخانهای
دَرَش، هرسال،
اتاقِ خوابی داشت
اُفتاده در آتش.
رفیق جان،
با صدها تنِ دیگر، بایدم تا فرو شوم
با آسانبَری تا به قعرِ جهنّم.
چیزَکی خواهم بود پَروَزن.
به مرگْ راه خواهم گشود
گویی، عَدَسیِ گمشدهی دوربینِ کَسی.
نصفهنیمه، زندگیْ برجستهنُمایی
شدهست.
امروز، ماهیان وُ جغدان را مهار
نیست.
زندگی، پیشوُپس، تصویر بَرمیدارد.
دیگر حتّا، زنبوران نیز چشمهام را نمییابند.
بله،
آن چشمها که روزگاریْ غیرمسلّح.
چشمهایی که حقیقتاً بیدار بودهاند،
چشمهای فاشگوی تمامِ ماجرا –
حیوانَکهای بستهزبان.
چشمهای سوراخسوراخ،
سَرمیخها،
لاجوردهای آتشبار.
و روزگاری با
دهانیْ چون جامی،
گِلینرنگ یاکه خونینرنگ،
گشاده چون موجگیر
از برای اُقیانوسیْ بینشان
وُ فراخ چون حلقهی طنابی
جویایِ گردنی.
روزی، روزگاری،
ولعِ مسیح داشتم.
آه از ولعِ من! ولعِ من!
پیرنشده
آراموُرام، تاخت به اورشلیم
در جستوُجویِ مرگ.
اینبار،
بیگمان،
طلبِ فهم ندارم
و باز اُمّیدم هست که همهکس
سَر بگردانَد چون ماهیِ وقتنشناس
بر سطحِ دریاچهی اِکو، جَستی میزند؛
وقتی که ماهتاب،
نُتِ زیرش بالا میگرفت وُ بلند،
در بوستون، بنایی را مشوّش میکرد،
وقتی زیبایانِ راستین درهممیآمیزند.
البتّه که این اندیشهام هست،
وَ تا دیرباز نیز در این اندیشه
خواهم بود
اگر که نباشم...که نباشم
میانِ آن آتشِ دیرینه.
میتوانستم بپذیرم
که جز ترسخوردهای نیستم
که میموید: «من، من، من»
وَ نکنم یادی از پشهها، بیدها،
بازیچهی اوضاع
تا که حبابِ چراغ را سَق زنند.
امّا، گفتوُگو ندارد، میدانی هرکس
را مرگیست،
مرگی از آنِ خودش،
در انتظارِ او.
پس، حال، باید تا بروم
نه پیر وُ نه بیمار،
بیعنان وُ باز دقیق،
که راهِ صوابِ خویش بازمیشناسم،
بر پشتِ آنِ خرِ چوبین، که میراندم
سالبهسال،
بیکه بپرسم هرگز: «کجا میرویم؟»
میراندیم (وَ ای کاش میدانستم)
تا به این وادی.
رفیق جان،
تو را سَرِجدّت گمان مکن
که در خیال، گیتارهایی میبینم
نَوازان
یا پدرم را که از اُسْتْخوانِ خویش
طاقیْ میزند، ضربی.
حتّا، وعدهی دیدار ندارم، دهانِ مادرم را.
میدانم که ازاینپیش مردهام –
یکبار در نوآمبر، یکبار در ژوئن،
غریبا که باز، آدم ژوئن را برگزیند،
چه دستسودنی، با زهدانها وُ پستانهای
سبزش.
البتّه که گیتارها نخواهند زد!
ماران را بیگمان نظری نخواهد بود.
شهر نیویورک را پروایی نخواهد بود.
شبهنگام، خفّاشان بر درختان بال میزنند،
شستشان خبردار،
شاهدِ آنی که روز را، تمام،
احساساش میکردند.
علی ثباتی