ندا مقدم
"گذشتهی در گذشته"
چندانکه به افق
چشم دوخته بودم
و کورسویی نبود
نهیب زخمهای برآماسیده
به پای خسته را
نشنیدم.
و خاکریز
که پایان راه مرا
بگردن گرفت
بدرودی شد،
به "گذشتهی در گذشته".
و حسرتی!
به افت و خیز و خنکای مسیری
که حلاوت طعماش را
نچشیدم
و طراوت عطرش را
به نیمنگاهی
نخریدم.
شعردوم
رسم عاشقی
تقدیم به همسر
آغوشت گرم و گشوده،
وسوسهای!
تا بیاسایم.
پسِ پشت آن سینه آشنا
صندوقچهای سر به مُهر
تا نرم و سبک به زندگی باز گردم
نگاهت:
نوازشگر و چشم پوش
تا راست قامت بمانم.
من آن پسکوچههای عادت،
و این پلهای رفاقت،
که به تو میرسد را
دوست میدارم.
با تو هستم،
به عرض توان و همتی که میدانی.
و طول لحظهلحظههای تداوم حیات
اعدادی که زبان از شمارش و
قلم از نگارش آن تن میزند
و اصالت جوهری که گفت:
آری.
و نوشت،
"ثبت با سند برابر است".
ندا مقدم