ببسم الحمد
الشاکرعلی شاهی!
مرا و تورا
گردن زدند بی بهانه
چشمهها جوشید
از بیحواسی
خورشید پیامی
پنهان باشد/شب و روز
سیهتر از غٍی
و بادبانها
وزایند انفرادی/ها
و تنها سفر
باید و گذشت از خاک دامنگیر))
و خاک سخن
آغازید
این گونه،
اٌ میگفت:
چه فراوان
روشنایی در خانهی توست ؟
باز کن در بر
من چه فراوان روشنایی در اتاق توست/سیه شونده
مرال
پس نینوا
آوایی ملکوتی دارد –لاکن کر کننده
باز کن در
برمن در برهمان می چرخد/ساق ها، آرنجها
اصلا سری نبود
این که میخواند
بر همان جنی
گذشته بود
نگاهم افتاده
در چاه
و کبریت سرٍ
اعظم بود و
ابوالارواح
محمد و
ابوالاجساد
آدم/ حضرتلادم
آبهروی هیچ
نبود و
هیچیم همه
فرزندان
رؤیاها
و خیال حریم
ما بود انگار
و آبرو را قی
کردند
پس دهان مخارج
حروف
و زفان هیچ
المعدوم
تیاتر خوبی
بود برای همه چیز
رویها نوش
جان شد از بی قوافی
حال که ملاحان
کشتی را کژ خواهند و مژ
بی کاشال
بازماننده
کیست؟
حتی که ما هم
کاه
پس از مغز
نبوکدنصر گذشت و
پشهای
منخرینش برید.
خورنده
خوراننده
از خیال و لام
و میم
قوافی را تو
جاری ساز ای صیغه
پس صیغه به
دست عمر کوتاه ما بود و
پشهها مجامعت
طولانیتری داشتند
قوی سیاه آخر
سپید شد.
اینسان که شر
از خیر میگذرد و نیستباد
بهشت گمشده
کو؟
در کدام زلزله
الزلزال؟
اخته/
و رهایی راز
خوشبختی بود
مگر رها شدهای
از غزیه!؟
قزیه
قضیه
و رهایی راز
بود و سیه روزی
چه بایدم آخر
کلهخرابها!
چه بایدم و چه
نمایم؟ اشک!
مگر که
نابینایانند همه
دیو ژن
عکسی به
یادگار و بگذشت
زاویهای/زیجخانه
زیج خانه
خواهد بود
گنجش-
همین که ایران
بود!؟!
میدانست
میدانستند
او آخرین است
و بزرگوار/پوشکش
رسوایی از این
هم بالاتر
دق نکرده
مردند
رسولان را به
فریادخواه
چون ذوالاوتار
میگذشت به
نگینی
هم چون گذشته؟
پس از هر دانه
هزار دانه روید
رویاندنی
اما به engrisi
از نگین چه
دانند/داننده گان
بگذر...
ای...
بوق و کرنا
بود
علی
خاکزاد(فرید الدین)
10 شهریور
العالم
قومپانی؟
عطارها بسته و
بیطارها باز
پس چگونه
گویند پزشکان-
متحیر
از نه بوق
پس باز بستهی
بازبستهی باز بستهی خود را خموشی وووووووو....
.