ژیلا کاظمی
هنوز حرفهایمان تمام نشده بود، کوله بارش را بست، کفشهایش را نیز
جفت کرد و گفت: بروبچ! امشب هواعالیست
میروم بالا!
آه! چه با نگاه کوتاه خود نفهمیدم معنای بالا را از پشت نگاه بلند
او؟
بالا به بلندای عشق او بود به رهایی،
رهایی از هربند ریسمانی که تنگ میکرد عرصه را بر جولان روح بلند
پروازش۰۰۰
در نقطهای که رها کرد همهی وزنها را و پر پرواز را گشود!
بالا به بلندای شجاعت او بود آنجا که برمیخاست تمام قد به دفاع از حق پایمال شدهی
زنی یا کودکی معصوم و فریاد خاموش را با تمام وجود میشنید.
بالا به بلندای استقامت او بود، سترگ و پهناور همچون قلب کوهستان در
برابر بیعدالتیها!
من اینجا در این پایین دست چه آغشته به اندوه احوال خویشم!
که چه کسی را از دست دادهام؟
او در آن اوج نشسته با همتای خویش و من چشمهایم خیره بر راهش که
فرود آید!
هر لحظه به طعنه به خود میگویم: اینجا که جای او نیست
اینجا که برایش مجال پرواز نیست!