برای سوزاندن پیکر چوگیام ترونگپای فرزانه
آلن گینزبرگ
فارسیِ امید شمس
علف را من دریافتم، ابرها را من دریافتم، بزرگراهها را من دریافتم
غبار جاده را من دریافتم، ردیفهای ماشین توی پارکینگها را دریافتم
من،
مامورهای بلیط را دریافتم ، پول نقد و چکها و کارتهای اعتباری را
دریافتم،
اتوبوسها را دریافتم، سوگواران را دریافتم، بچههاشان را با لباسهای
قرمز دریافتم من،
خانههای عقبنشینی کرده را دریافتم، پرچمهای زرد و آبی را دریافتم
،
مریدان را دریافتم با کامیونها و اتوبوسهاشان، نگهبانها را با یونیفرمهای
خاکی
ازدحامها را دریافتم من، آسمانهای مهآلود را دریافتم، همهی
لبخندهای نافذ و چشمهای تهی را دریافتم
بالشها را من دریافتم به رنگ سرخ و زرد، بالشهای چارگوش و بالشهای
گرد
دروازهی کانجی** را دریافتم، وارد شوندگان تعظیم کنان را دریافتم
من، صفهای زنان و مردان با لباسهای رسمی را
رژه را دریافتم، نی انبانها و طبلها و شیپورها را دریافتم، تاج
سرهای بلند ابریشمین و رداهای زعفرانی، لباسهای سه تکه را دریافتم من،
تخت روان و یک سایهبان را دریافتم، آرامگاه منقش به گوهر را دریافتم
و رنگهای چهارجهت را
کهربایی مثل سخاوت، سبز مثل کارما، دریافتم سپید را مثل بودا، سرخ را
مثل دل
سیزده جهان را روی گنبد آرامگاه، دستهی ناقوس و سایهبان، سر خالی
ناقوس سیمانی را دریافتم من
نعش را دریافتم گذاشته روی سر ناقوس
راهبان را سرودخوانان دریافتم، زاری صور در گوشهامان، دود ِ خیزان از
فراز خشتهای نسوز ناقوس ِ تهی
جمعیت ساکت را دریافتم، شاعران شیلیایی را دریافتم، رنگین کمان را دریافتم
من
گوروی مرده را دریافتم، مرشدش را با سینههای برهنه دریافتم تماشاگر
سوختن نعش در آرامگاه،
شاگردان سوگوار را دریافتم چهارزانو مقابل کتابهاشان مانترا خوانان
انگشتهای اشاره گرمرموز، آذرخشهای سازهای برنجی و ناقوسها توی
دستهاشان
آتش خیزان از بالای پرچمها و سیمها و سایهبانها و تیرکها نارنجی
را دریافتم
آسمان را دریافتم، آفتاب را دریافتم، رنگین کمان را گرداگرد آفتاب دریافتم
و ابرهای انبوه سپید را توده بر فراز آفتاب
دریافتم تپش قلب خودم را، عبور نفسم را از میان منخرین، پاهایم را
وقت قدم زدن
چشمانم را وقت دیدن، دود خیزان را از فراز آرامگاه نعش سوخته دریافتم
راههای سراشیب را دریافتم، هجوم جمعیت به سوی اتوبوسها را دریافتم
من
غذا را دریافتم، سالاد کاهو را، غیبت معلم را دریافتم من،
دوستانم را دریافتم، ماشینمان ولوُی آبی را دریافتم
سر جوانی که دستم را گرفت، کلیدمان توی مسافرخانه، اتاق تاریک را دریافتم
من
رویا را دریافتم و فراموش کردم،
پرتقال و لیمو و خاویار برای صبحانه را دریافتم
بزرگراه، بیخوابی، فکرو خیال مشق مدرسه، نوک پستانهای پسرک در نسیم
را دریافتم همچنانکه ماشین از ورای جنگل توی سراشیب قل میخورد به سمت آب
خانهها را دریافتم، ایوانهای روبه افقی مه آلود، ساحل و سنگهای
کهنه پوش در ماسه را دریافتم من
دریا را دریافتم، موسیقی را دریافتم من، میخواستم برقصم.