شیدا محمدی
این همه چشم و تو نیستی
مسافران آدمهای خاکستری بودند و من خودم
نبودم
ندیدمشان
فکرم
داشت بال میزد سمتِ بهاری که زیر کلاهش بیقرار راه میرفت
هواپیما از سطرهای عجیبی گذشت و نشست
کسی با پیراهن آبی و کفشهای سفید
شبیه من
و دستهایم یک دفعه لک زد به بوی گل و خورشید و
رودخانه ( من در سطرهای آینده برای شاعری که با چشمهایش سماع نخلها را میشد
دید، کوزهای سفالی و چند شاخه گل سوری قرار است ببرم ) نکند به زمان دیگری آمدهام؟
باران چرا جلو نمیآید؟
این همه چشم و تو نیستی
این همه سلام و تلفن و خبر
و از تو خبری نیست
سرم را انداختم پایین و تویِ خودم به شاعر نگاه کردم
این عکسها را من کِی گرفته بودم؟
ابرهای خاکستری سطر را کجا میبرند؟
این همه چشم و تو نیستی و کسی مرا از خواب بیدار نمیکند
نکند مردهام
تو نباشی مگر میشود زمان بیاید پشت
این ترافیک لعنتی خودش را نفله کند؟
این آدمها و این کالسکههای سیاهُ کفشهای
سفید منُ فقط من با این رنگ
مگر نگفتم راههای شهر را بگو امروز شادی کنند؟
مگر نگفتم امروز خواب باید براق و خوش یُمن باشد؟
تو نیستی
زیزفون نیست
زن گلفروش سر خیابان نیست.
چشمم چرا یک دفعه گیر داد برگردد به آن
اتاق
شاعر چقدر آنجا تنها و ابر نشسته است
ابرهای سنگین
ابرهای بد شگون
من درست بعد از همین چند سطر، شراب قرمز را قرار بود بدهم به دستش و حرف از تو که
بیفتد دستهایم را باز کنم و بچرخم با کلمهها
نگفتم وقتی من در خودم نیستم در و پنجرههای
شاعر را تنها نگذار
نگفتم ؟
چرا کلمهها یکی یکی میافتند پایین و شاعر دیگر در خواب نمیخندد ؟
پنج شنبه 1 آپریل 2010
دانشگاه مریلند