مهمان1
گرمای اتاق یک ونیم در دومتر نفست را بند آورده بود. خوشحال
بودی که پنجره کوچکِ به سقف چسبیده را باز کرده اند. فکر کردی هوا باید دم کرده
باشد. وقتی باد می آمد، صدای خش خش برگ های درختان را می شنیدی ویا مجسم می کردی
که شنیده ای. وقتی برای اولین بار برده بودندت توی حیاط، نُک درخت ها را از بالای
دیوارهای سیمانی که شاید بیش از چهار متر بود، دیده بودی. حیاط را لنگ لنگان گز کرده
بودی، ده قدم می شد. دور تا دورت دیوارهای سیمانی تف دیده وآسمان آبی. آبی آسمان
را که دیدی به وجد آمدی. حساب کردی باید بیش از شش ماهی باشد که آسمان را ندیده
ای. کیف می کردی، مثل بچه ها کف حیاط سیمانی غلط می زدی ولذت می بردی. از سر کیف
چرتی زدی و بعد پیراهنت را در آوردی تا آفتاب چله ی تموز به مغز استخوان هایت
برسد. پاهای آماسیده ات را رو به آسمان بلند کردی، سنگین بودند. سنگینِ سنگین.
جایی خوانده بودی «سنگین ترین بار درعین حال نشانه ی شدید ترین فعالیت زندگی است.»
فکر کردی که این سنگینی نشانه فعالیت تو نبوده، یاد آن روزهایی افتادی که بعد از
خلاصی از زیر زمین پاهایت توان راه رفتن نداشت زن تو را می کشید تا به اتاقت برسی.
انگار پرتاب شده باشی به اتاقت و انگار از هوا هم سبک تر شده بودی. چه حسی، آن
بالا بالا ها پرواز می کردی. خارج از زمان آن بالاسیر می کردی. دلت نمی خواست آن
لحظه ها تمام شود. بیش از چند روز اصلا خودت نبودی در هپروت از زمین دور می شدی
دور و دور تر. روی ابر ها راه می رفتی بدون این که درد از پابیاندازدت، دنبال بچه
هایت چالاک می دویدی صدای خنده هایشان را می شنیدی «مامان پاس بده.» توپ را پرتاب
می کرد ودرد دو باره می آمد توی جسمِ لت پار شده ات. گفته بودند باید حرف بزنی وتوچیزی
نداشتی بگویی. حالا این جا نشسته ای می گویی حرف زدن بهتر است، یا دراین گوشه ی
فراموش شده. از فراموش شدن می ترسی. می ترسی دیگر کسی در را به رویت باز نکند. به
شک وتردید هایت فکر می کنی، اما هیچ تردیدی نداری. با خودت می گویی:« بالاخره این
جور نمی ماند.» مهر سکوت رابرلب هایت گذاشتی که به نظرت بهتربود. باید لب هایت را
می دوختی. سوزن را بر داشته بودی تا لب هایت را بدوزی که خدای ناکرده بی خود وبی
جهت باز نشود وتو انگار خوابت برده بود. چشم هایت را باز کردی وبه رویاهایت
خندیدی. گفتی کابوس بود یا رویا. خودت هم نمی دانستی. چون مرز رویا وکابوس هایت
مخدوش شده بود. انگار همه چیز را فراموش کرده بودی نمی دانستی تشخیص درست کدام
است. آنقدر تمرین فراموشی کرده بودی که وقتی شماره خانه ات را خواسته بودند نمی
توانستی بیاد بیاوری. اعداد جلوی چشم هایت رژه می رفتند واین اولین تمرین زندگیت
بود. انگار موفق شده بودی. همه آدم ها وهمه اسم ها می آمدند و می رفتند، اما مغز
تو خالی بود. خالیِ خالی. روزهایت بدون هیچ طرحی پیش می رفت و تو در خواب هایت از
خودت وتصوراتت دور می شدی. همین ترا خوشحال می کرد. اما درد دست بر دار نبود وهنوز
هم دست از سرت بر نمی دارد. همیشه با شدت بیشتری در کابوس هایت ظاهر می شود. کابوس
هایی که با ناله ای ممتد پرتت می کند درون آن لانه موش. همان جا که جسم نیمه جانت
با مرگ دست و پنجه نرم می کرد وتو وحشت داشتی با آن روبرو شوی. انگار بر لبه یک
مرز قرار گرفته باشی وباید مواظب باشی که از آن نگذری. می دانستی که اگر از آن
بگذری به جنون می رسی مثل خیلی ها که می شناختی که به جنون رسیده بودند. همین خوب
است که تو دیگر نه افسوس می خوری و نه وحشت داری وهمین احساس رضایت آرامت می کند.
واین درد تمامی نداشت.اما زندگی تورا وادار می
کرد که هوشیار شوی. دست هایت را تکان می دادی:«ببین هنوز نمرده ام، هنوز می توانم
صورتم را لمس کنم.» صورتت را لمس کرده بودی و باز یک شوخی بچه گانه، فقط باید
تسلیم این میل نمی شدی اما این کودک به اختیارت نبود. میل به ادرار شدید بود. شاید
هم اضطراب ودرد وادارت کرده بود که به ادرا فکر کنی. همانوقت بود که نتوانستی
ادرارت را نگه داری. بوی تیزاب اتاق را پر کرده بود که دوباره خوابت برد وبعد
هوشیاری، هر لحظه شدید تر می شد. گرسنه بودی واشتهایت چند برابر شده بود. خدا می
داند چند روز گذشته بود وتو هیچ چیز نخورده بودی. در را که باز کرد باعجله به حمام
رفتی وهمه لباس ها وپتویت را شستی اما تیزی ادرار همان جا ماندگار شده بود وتو بی
خیالش شدی وتند وتند با ولع غذا می خوردی وباحواس پرتی به سخنان زن که تحدید می
کرد که دیگر تکرار نشود گوش می دادی. با سر جوابش را می دادی و لقمه ها را نجویده
قورت می دادی. بالکنت زبان وشرمساری نگاهش کردی. گفتی :« اصلا متوجه نشدی، شاید
وقتی بی هوش بودی» و زن با تمسخر در را بسته بود ورفته بود. وحالا که سیر شده بودی
احساسی خوشایندی به سراغت آمده بود. شروع کردی بخواندن تا شب شعرهایی که بیاد
داشتی زمزمه کردی. تازه متوجه دیوارها شده بودی.دور تا دور اتاق پراز نوشته ها
ودست خط های مختلف، کلی شعر که تا بحال نشنیده بودی. تند وتند می خواندی انگار می
ترسیدی نوشته ها پاک شوند. بلند بلند می خواندی. زمان را از یاد برده بودی. وقتی نگاهت
به ساعت مچی روی دستت افتاد، نگران شدی |آخر چیزی به خاموشی مطلق نمانده بود. داشتی
به پاهایت پماد می مالیدی که تاریکی آمد توی صورتت. همان وقت بود چیزی از پنجره
کوچک سقف پرتاب شد. فقط صدایش راشنیدی روسری راکشیدی روی سرت.چیزی روی زمین بال
بال می زد.مشت کوبیدی به در. زن باچراغ قوه در را باز کرد. نور را اول روی صورتت
وبعد دور اتاق چرخاند. بچه خفاش پر کشید واز در بیرون رفت. اما هنوز صدایش توی سرت
بود. انگار مغزت خورده می شد. دراز کشیدی، خوابت نمی برد.صدا کلافه ات کرده بود.از
این شانه به آن شانه می شدی اما صدا انگار بیشتر می شد. روسری رامحکم تر پیچیدی
دور سرت به نظرت زمان ایستاد ه بود و تمام صداهای نابهنجار جهان درون سرت می
پیچید. فکر کردی شاید شروع جنون باشد. گوش هایت راگرفته بودی که برق امد. همین که
روسری را برداشتی دست به سرت کشیدی بچه خفاش دیگری از روی سرت به زمین افتاد.
باعجله کاسه را روی خفاش گذاشتی. وبعد چربی پوست خفاس سال ها روی پوست سرت ماندگار
شد.
مهمان 2
ساعت دهونیم شب
بود. توی راهرو سلانهسلانه به طرف سلول می رفت. پا نمیکشید اما میرفت. چیزی به
سرعت از کنارش رد شدو با او وارد سلول شد. پایش را نگذاشته در بسته شد. چندین بار
به در کوبید. از دور صدای پایی شنید که دور میشد. به کنج اتاق پناه برد. لای
پتو مخفی شد. مواظب بود همه جایش را بپوشاند .حرکت تند او را روی پوستش احساس میکرد.
از لای پتو او را میدید که مثل فرفره میچرخد و خودش را این طرف و آن طرف میزند.با
خود ش می گوید:
«از چی میترسی؟ »
اما میترسد. چقدر آرزو کرده بود که تنها نباشد. هر روز
ساعتها خوردههای نان را کنار سوراخ مورچهها ریخته بود با آنها حرف زده بود.
حالا میتواند به چشمهایش ذل بزند هر قدر دلش بخواهد حرف بزند. نمیداند از کجا شروع
کند. دوباره نگاهش میکند.آنقدر خودش را به درو دیوار زده که خسته و وامانده به
گوشهای پناه برده است. چشمهایش برق میزند و دماغش مدام میجنبد.
«آفرین وروجک کمی آروم بگیر.»
صدایش را که میشنود دوباره میچرخد. سعی میکند تکان نخورد.
« من که کاریت ندارم.این قدر خودتو این وروآنورنزن.حیف
پوست سفیدت نیست. میخوام با تو حرف بزنم. تا به حال کسی بهت گفته که چه نرم و
کوچکی ؟ »
از دماغش خوشش میآید. او هم نگاهش میکند. حرکاتش کمی آرام شده .
«گرسنهای؟ اگر تکان نخوری بهت نان میدم.»
دستش را آهسته از لای پتو بیرون میآورد. با حرکت دستش باز
شروع به دویدن میکند. دیگر طاقت نمی آورد فریاد میزند:
« میگم آروم بگیر. »
صدایش در اتاق میپیچد تعجب میکند. انگار نعره زده است.
از ترس چسبیده به کنج اتاق. دلش برایش میسوزد. یک لحظه فکر میکند خودش هم
زندانبان او شده . با خودش میگوید:
«کاش میتونستم بغلش بگیرم و نوازشش کنم»
قلب کوچکش تند و
تند میزند. پوستش بالا و پایین میرود. التماس میکند:
« ترا به خدا آروم بگیر. مُردی از بس خودت را این ور و آن
ور زدی.»
تکهای نان از کیسه ی بغل دستش بر میدارد. نمیداند چطور
فاصله ی کمتر از دو متر را طی کند و نان را جلویش بگذارد. پاهایش قدرت تکان خوردن
ندارند. نان را در مشتش فشار میدهد.
« زود باش بهش نان بده. »
چشمهایش را بسته است.
« نباید بخوابی . »
نان را به طرفش میاندازد. چشمهایش را باز میکند . زل میزند
به او.
« خدا را شکر دیگه نمیترسه. »
بوی نان را حس میکند به طرفش میرود و با دست های کوچکش
تکه نان را بر میدارد و شروع به جویدن میکند.
دیوارهای تبله کرده را نشان میدهد.
« ببین اینجا چقدر اسم نوشته. تا صبح هم که بخوانی تمام
نمیشه. ببین چه نقش و نگارهایی کشیدن. بعضیهاشون بیشتر از پانصد علامت دارن، خودم
اون ها رو شمردم.»
حس میکند دیگر تنها نیست. از خوشحالی لبخند میزند. میخواهد
سفره دلش را باز کند. میخواهد بگوید گاهی شب ها از پشت دیوارها صدای گریه میشنود.
دلش میخواهد برود کسی را که گریه میکند آرام کند.گاه مجبور میشود دو دستی گوش
هایش را بگیرد تا صدا را نشوند و باز میشنود.
« همین که اینجایی خدا را شکر، میشنوی صدای گریه هم نمییاد.
بیا باز هم نان میخوای ؟»
دستش را درون کیسه
میبرد.
« فقط کمی مانده بیا بگیر.»
میخواهد نان را به او بدهد. اما سرش گوشهای خم شده. دستش در نیمه راه مانده ،سرش
را به دیوار تکیه میدهد به ساعت مچیاش نگاه میکند دوازده و نیم است. تعجب میکند
نان در مشتش دیگر چیزی نمیفهمد.
درست ساعت ششونیم با صدای نگهبان بیدار میشود در باز میشود.
پتو را پس میزند. نور به صورتش میخورد. آشفته به اطراف نگاه میکند.
« به جنب پنج دقیقه بیشتر وقت نداری.»
او را نمی بیبد. وسایلش را زیر و رو میکند نگهبان لبخند بر
لب با ریشخند میگوید:
«دنبالش نگرد او از تو زرنگتر بود تا در را باز کردم فرار
کرد.»
دلش میگیرد. باز
هم به اطراف نگاه میکند و با تردید از در آهنی رد میشود.