اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
دوشنبه ، 10 ارديبهشت ماه 1403
21 شوال 1445
2024-04-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 108
بازدید امروز: 4798
بازدید دیروز: 2660
بازدید این هفته: 7458
بازدید این ماه: 51781
بازدید کل: 14919872
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



وی چمن لگد خورده

مسعود یوسفی

 

وی چمن لگد خورده

نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک به  دوازده بود. درد خفیفی در شکمش احساس کرد. چیزی دیگر به  آخر کار نمانده بود.  یک ساعت دیگر  تمام میشد و بعد به خانه میرفت و می توانست غذایی برای خود تهیه کند. بوی پیاز تازه سرخ شده همراه با گوشت را میتوانست از یکی از پنجره های مجتمع احساس کند.امروز خبری از پول نبود.  مدیر مجتمع  به او گفته بود،  بعد از  دیدن باغچه و درخت های   حیاط دستمزدش را پرداخت خواهد کرد . به او  قول داده بود که  اگر از کارش  رضایت داشته باشد  کار بیشتری در مجتمع برایش پیدا خواهد کرد.شاید حتی به عنوان سرایدار استخدامش کند.

با خود گفت توی این اوضاع همین کار نیم بند هم چیز بدی نیست. حداقل می تواند با این پول خرج شکمش را در بیاورد و چند قسط باقی مانده موتور را با خیالی آسوده تر پرداخت کند. هاشم سریع باقی مانده کارها را انجام داد. قیچی و داس باغبانی را  درون خورجین مخصوص انداخت و به ترک موتور خود بست. و از مجتمع بیرون آمد. تا خانه راه زیادی در پیش داشت . باد خنکی  در زیر پیراهن نخی مردانه سپید رنگش پیچید ، احساس خنکی دلچسبی کرد . از کوچه بیرون آمد و به سمت مرکز  شهر حرکت کرد. با خود فکر کرد بد نیست که از داخل شهر برود و هوایی عوض  کند .به خیابان اصلی پیچید. سایه درخت های چنار بر خیابان سنگینی می کرد بوی شیره برگ های چنار تمام مشامش را پر کرده بود .  کمی جلوتر در میانه خیابان  چند پلیس ایستاده بودند. به محض دیدن او تابلو ایست خود را بالا آوردند و به او علامت دادند. از سرعت خود کم کرد و در نزدیکی آنها ایستاد. مامور  گفت. برگرد جلوتر بسته است. داخل شهر نمیشه بری!

-چرا جناب سروان؟

_تو باغ نیستیا. یه نگاه به اون  بنر بنداز .

نگاهی به مرد درون عکس انداخت که   با چهره ای جدی به افق دوری  خیره مانده بود. ودست راست خود را برای جمعیت  درون  گوشه عکس بالا گرفته بود ، حاشیه عکس نیز پر از گلهای نقاشی شده رنگارنگی بود که نگاه نافذ مرد را چند برابر جذاب میکرد. در حاشیه دیگر عکس با حروف درشتی نوشته شده بود عدالت برابری و آزادی های مدنی و رفاه اجتماعی برای همه مردم

 وعده دیدار ما ساعت  چهارده   در ورزشگاه  بزرگ شهر

_اگر دوست داری  مراسم رو بری موتور رو همین اطراف یه جا بزار. امروز شهر کلا شلوغه هر جا بری گیر می کنی.اگرم که دوست نداری بنداز تو خیابان فرعی و مسیر خودت رو برو

هاشم  با خود فکر کرد شاید بد هم نباشه هم فاله هم تماشا. شاید  دلی هم از عزا در بیاورد.

عرض خیابان را دور زد داخل یکی از خیابان های فرعی شد و موتور خود را در یکی از کوچه های آن با زنجیر به میله تابلو بست بعد کمی جابجایش کرد تا اطمینان پیدا کند که موتور قابل حرکت دادن نباشد. چند قدمی نرفته بود که دوباره برگشت و باز زنجیر و قفل را با دست هایش بررسی کرد و از محکم بودن آن اطمینان پیدا کرد. نگاهی به داخل خورجین انداخت. با خود گفت: احیانا که یه قیچی و یه داس توی شهر به این بزرگی  به کار کسی نمیاد.

پیاده به سمت میدان اصلی حرکت کرد. آفتاب از میان ساختمان های بلند داخل شهر به سمت هاشم می آمد.  با دستمال درون جیب خود کمی عرق پیشانی خود را پاک کرد. حالا جمعیت زیادی را در اطراف خود می دید . که همه در حال حرکت به سمت ورزشگاه بودند در دست گروهی پرچم های رنگی و نوشته هایی بود که هاشم چندان متوجه منظور آنها نمی شد.پس از عبور از ورودی ورزشگاه ناگهان هاشم خود را در میانه جمعیت دید. از سرعت حرکتش کم شده بود و حالا با تکانه های جمعیت به اینطرف  و آنطرف  میرفت. بوی عرق تن دیگران را بخوبی میتوانست در اطرافش تشخیص بدهد. ازدحام جمعیت گرمای هوا را چندین برابر کرد. با خود گفت : چطوری به این همه جمعیت نهار می دهند، ولی حتما برای این کار یه برنامه ریزی کردن.

ناگهان صدایی از بلندگو به گوش رسید که شروع به گفتن شعار هایی می کرد و از مردم هم میخواست که تکرار کند. حالا همه با هم یک صدا تکرار میکردند. هاشم  نیز  با تمام توان فریاد میکشید و مشت های گره کرده اش را به سوی آسمان روانه میکرد. حالا یک ساعتی می شد که در انتظار مانده بود . از بلند گو مرد غریبه  فریاد کشید که تا دقایق دیگر شهر زیبایمان میزبان قدوم پر خیر و برکت..............

 صدای مرد در میان هلهله جمعیت گم شد . بعد از آن چند نفری برای سخنرانی دقایقی به جایگاه آمدند که هاشم از این فاصله تنها تصویر محوی از آنها را میدید او هم هر چند دقیقه همراه با دیگران شعار هایی که از بلندگو می آمد را تکرار میکرد. حالا از هیجان جمعیت کاسته شده بود و صدای صحبت های ممتد کسی از درون بلند گو به گوش می رسید،که گویا تمامی نداشت. خسته بود دل دردش شدید تر شده بود دلش میخواست کمی بنشیند و چیزی بخورد  اما جایی برای نشستن نبود بوی چمن لگد خورده را احساس کرد با خود گفت جنس چمن ها حتما برمودا گرس است.

 

ناگهان صحبت های ممتد قطع شد و سکوت جمعیت را فرا گرفت. بعد جمعیت بلند تر از قبل شروع به فریاد و دادن شعار های مختلف کردند.هاشم نگاهی به جایگاه انداخت ناگهان خلوت شده بود. تا به خود بیایید دید که همراه جمعیت به سمت خروجی ورزشگاه در حال حرکت است.حالا وسط خیابان اصلی رها شده بود هرکسی به سمتی میرفت بر روی زمین پر از کاغذ های رنگی و پرچم های تکه پاره بود که با وزش باد به اینطرف و آنطرف می رفتند . باد را بر روی پوست تن خود نیز احساس کرد . نگاهی به سر تا پای خود انداخت چند جای پیراهنش لکه های افتاده بود و زیر بغل آن نیز پاره شده بود.حالا بر پوست تنش چندین بوی عرق متفاوت را احساس میکرد. سایه چنار ها بر روی خیابان کش آمده بودند . هاشم به طرف کوچه ای که موتور را درون آن پارک کرده بود حرکت کرد. در بین راه بوی غذاهایی که از پنجره خانه ها به خیابان  می آمد را حس کرد. به خیابان فرعی که موتورش را در آن پارک کرده بود رسید. از دور بوی خورجین علف زده اش را حس کرد.برق خوشی در چشمهایش پدیدار شد. به ابتدای کوچه رسید  به میله نگاه کرد. اما موتورش را ندید. به طرف میله دوید . زنجیر بر روی زمین افتاده بود قفل هم سالم بر روی آن بود، قفل طلایی رنگ را با دو دست گرفت کمی به آن خیره شد و بعد قفل را کشید ، قفل به راحتی باز شد. مغزی قفل شکسته شده بود. نگاهی به خورجینش انداخت قیچی و داس هنوز درون خورجین بود .به طرف دیگر کوچه رفت باز به سر خیابان برگشت خبری نبود که نبود.

چنار ها سایه خود را به طرف دیگر خیابان رسانده بودند.باد بوی چنار ها را در میان شهر میچرخاند .مرد با خورجینی بر دوش و زنجیر بلندی که در انتهایش قفلی طلایی  آویزان بود به سمت انتهای خیابان میرفت باد لحظه ای شدت گرفت تکه کاغذی به زیر پای هاشم رسید. تصویر همان مرد بود این بار با لب هایی خندان






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات