داوود مالکی
پیراهنی بی دهانم
با دو چشم قهوه ای مرطوب
که هر بار هوس خودکشی
از بند آویزانم کرد
تشنگی رودها را دارم
دست های فرو برده در کف
ملال بلند بند ها
گیره ای بدنامم
که همیشه رخت های زیر قرمز را
میان پیراهن های طوسی مردانه
پنهان کرد
چگونه از تو بگریزم
کودکی رها شده زیر طاقی
بغض های نیمکت آخرم
که شاگردهای تنبل ناخن جویده
اندوهگینم کرد
مرا جا به جا کنید
از این طاق ها
از این بندها
از نیمکت های که دور بود و خرفت
با دست های خط کش خورده ام
حالی برای چنگ زدن نمانده است