نانام (حسین مارتین فاضلی)
مهری جعفری: جشنِ زندگی و مرگِ یک الهام بخش
به اول بار در لندن دیدمش. سه یا چهار سال پیش. درست به خاطر نمیآورم
که چطور و به چه مناسبتی. به گمانم به برنامهای که داشتم آمده بود و بعد از
برنامه، شب با دوستان دور هم جمع شده بودیم و مهری هم بود.
نیم ساعتی با هم گپ زدیم.
همان نیم ساعت هم کافی بود تا متوجه شوم که با انسانی پُر، تیز و شجاع روبرو هستم.
آدمی که متعلق به خودش است. هم وکیل بود، هم نویسنده و هم کوهنورد- کوهنورد درجه یک!
از آنها که جان بر سر کار میگذارند. قله های ۵ هزار متری و ۶
هزار متری فتح میکرد. آن هم به تنهایی! همانجا هم به او گفتم که زندگی و فلسفهی
زندگیاش باید مایهی افتخار همهی ما باشد.
بعد دیگر ندیدمش- تا این که همین چند روز پیش خبرِ از در گذشتش رسید.
الکسیس استون، کوهنورد ایرانی-بریتانیایی و از اعضای گروه کوهنوردی ”آرش” که مهری
هم عضو آن بود در شبکه اینستاگرام خود نوشت که در عملیات روز دوشنبه کیسه خواب مهری
را در محلی که گفته می شد سقوط کرده، پیدا کردهاند. این ابتدای کابوس بود.
انتهایش هم -چند روز بعد- انتهای خودِ مهری شد.
هنوز هم رفتنش را باور نمیکنم. بعضی رفتنها آن قدر نابهنگامند که
در هالهای از ابهام اگزیستانسیال باقی میمانند: عکسش را در فیسبوک میبینی و میخواهی
برایش نامهای بنویسی. در موردش حرفی میشنوی و لبخند زنان میگویی که اتفاقن همین
چند وقت پیش با او در کافهای قهوه خوردی. خوابش را میبینی و صبح موبایل را برمیداری
تا به او زنگ بزنی...
باورِ برخی مرگها مشکل است. اما مرگ با کسی شوخی ندارد.
"هنگام" و "نابهنگام" بهانههای زمینی مایند...
"تلخ" و "شیرین"، حتا
"درست و نادرست"!
به گمان من مهمتری کاری که به عنوان انسان میتوان بر زمین انجام داد
الهام بخشیدن به دیگران است. اینکه کمک کنیم که اطرافیانمان، بینندگانمان،
خوانندگانمان قدری آزادانهتر زندگی کنند، قدری مهربانانهتر، قدری شجاعانهتر!
مهری این کار را کرد و رفت. اینکه با یک بار دیدنش من دارم اینجا این حرفها را
قلمی میکنم خود نشانِ موفقیت او در زندگیست. مهری، زندگی مهری، الهام بخش بود.
و الهام بخش خواهد ماند.
مرگ، خوبیها را تکثیر میکند. آدمی میرود تا بماند. از در گذشتِ
مهری برای ما سخت است- و اگر نه خودش به احتمال این روزها، شاد، بر قلههای پر
برفِ جهان- جهانهای- دیگری به صعود مشغول است.
تا باز ببیمنت شیر دختر !
با هم برخی از حرفهای خوبش را بخوانیم:
"گاهی جهان بیش از اندازه کوچک میشود به نحوی که حتی نمیتوانی
نفس بکشی؛ خفهکننده میشود چنان که اگر هر چه زودتر به سمت چالش جدی برای رهایی
از آن چه که جسم و جهان سیمانیت را ساخته نروی، در وضعیتی خفتآور و زیر شکنجه و
اسارت خواهی مرد. وقتی به طور مستمر به فضای آزادتر میرسی این نیاز خیلی شدت عذابآوری
ندارد، اما وقتی درگیر روزمرگی و کار میشوی، میبینی قفس باز تنگتر و تنگتر
شده، جهانت کوچکتر و محقرتر شده و وقت آن رسیده که از همه چیزی فرار کنی و از همه
مهمتر از من کوچک خودت.
من فاصله خیلی کمی بین
مرگ و رهایی میبینم. گاهی این دو را با هم یکی میگیرم و آن زمانی است که جهان
اطراف کوچکتر و خفه کنندهتر میشود. برای من رهایی زمانی درونی میشود که حرکتی
جدی کرده باشم و چنان ورزشی به روح بدهم که وقتی به خانه برمیگردم دیگر شرایط برای
من یکسان نماند.
پس از صعودهای جدی، همه چیز تازگی پیدا میکند و حتی عادت روزمره مثل
خوابیدن روی تخت تبدیل به لذتی وافر و باورنکردنی میشود. برای همین حس در قفس
ماندن است که زمانی که بسیاری از عادتهای روزمره برای بقیه بدون هیچ فکر کردنی پیش
میرود، برای من تضاد ایجاد میکند و همین جاست که نیاز به رهایی وجه مشترکی را بین
من شاعر و من کوهنورد آشکار میکند؛ ادبیات و کوهنوردی راههای رهایی از همان لحظههای
خفه کننده و تحملناپذیر روزمره هستند".
از گفتگویی با رادیو فردا