اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 31 فروردين ماه 1403
11 شوال 1445
2024-04-19
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 51
بازدید امروز: 5229
بازدید دیروز: 17873
بازدید این هفته: 53969
بازدید این ماه: 285463
بازدید کل: 14860578
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



نقد و نقادی در ایران








این گفتگو که با عنوانِ (( نقدِ نقد )) معرفی شده است ؛ گفتگویی درباره ی نقد و نقّادی است . در نقدِ نقد، نقّادی و نقد به نقد و نقّادی خود می پردازد. اینجا نقد ، سوژه ی نقد است. نقد همان ضرورتی ست که در ذیل شرایط سیاسی ، بود و نمودش ، فراز و نشیب می یابد. نقدِ نقد ، ضروری تر از خودِ نقد ، قضاوت های ما را به قضاوت می نشیند. تا با این پرسش همصدا شویم که : ( نقدها را بود آیا که عیاری گیرند ؟ / حافظ).

 ادبیات و به تبع آن نقد ادبی ، موضوعی جدا از زمینه های زمان و مکان خود نیست .تاثیرِ گذشته و سنّت در زمانِ اکنونِ ما ، در مکان ِ محدودِ ما ، و تعریفِ مناسبات ما ، در این به اصطلاح  دهکده ی جهانی ، ما را با پرسش هایی مواجه می کند که توضیح و درکِ چالش های پیشِ روی ما در گرو پاسخ به آنهاست. نقد ادبی مستقل از زمینه های دیگر نیست از این رو طبیعی است اگر گاهی بحث ها از ادبیات به موضوعات دیگر هم کشیده شوند .هر چند خواستِ ما پرداختن به آنها نباشد اما نقد ، همچنان که در حال انبساط است خواه ناخواه ، خواستِ ما را هم زیر سوال می بَرد و من یا هر پرسشگر دیگری نمی توانیم در محدوده ای خاص به آن فکر کنیم یا انتظار پاسخی یکه و ثابت از آن داشته باشیم ؛ از این رو پاسخگر این آزادی عمل را دارد که در موضوع آنگونه که می اندیشد پاسخگوی پرسش باشد نه پاسخگوی پرسشگر ؛ هر چند پرسش آنگونه که باید قرص و محکم نباشد ! پاسخگر در اتمسفری که موضوع ایجاد کرده است پاسخگوی خود و تجربیات چندین ساله ی خویش که زیرمجموعه ی فضای ادبی و فرهنگی ایران است می باشد. 

 کم و کیف نقادی در ایران ، موضوعی دامنه دار است و شاید این گفتگو آغازی برای گفتگوهایی دیگر باشد ، چرا که بعد از این گفت و‌ جو و پُرس و گو ؛ اهمیت پرسش و پاسخ و ادامه ی جدی تر بحث در رابطه با وضعیت نقد و نقادی بر من آشکار تر شد.  بعد از این حرف ها بود که من به عنوان پرسشگر دریافتم که : هر گفتگو ، زایشگاه پرسش هاست و پاسخ در آشکارترین وضعیتش نیز به ایجاد پرسش هایِ در خود و بعد از خود ، دامن می زند.

 در پاسخ های پرسش ۸ ؛ پرسش هایی است که دوستانِ همین مقال و مجال در پاسخ به این پرسش که " در رابطه با وضعیت نقد و نقّادی چه پرسشی دارید که برای خودِ شما نیز  مهم باشد" مطرح کرده اند.پرسش هایشان با نام و نشان مشخص شده اند ؛   و پاسخ هر کدام از پرسش ها نیز به دیگری محول شده است که در متن این گفت و گو و پرس و جو آمده است ؛ آنچه اکنون پیش روی ماست حاصل شکیبایی اسماعیل نوری علا ، سپیده جدیری ، مسعود کریمخانی ( روزبهان ) ؛ علی نگهبان و حسین فاضلی ( نانام )  در پاسخگویی و پرسشگری ست ؛ که سپاسگزار شکیبایی و محبت آنها هستم.

 

 

 

 

نورهان  ۱/ چه عوامل و موانعی موجب شده است که نقد کردن و نقد پذیرفتن و در کل، نقادی در عرصه های گوناگون فرهنگی ، اجتماعی و سیاسی و به ویژه در هنر و ادبیات ما( که مظهر این عرصه های گوناگون است) ، انچنان که باید بروز و ظهور نیابد ؟

اسماعیل نوری علا:این پرسش با پیش فرضی آغاز شده است که پاسخگو را تنها با پذیرش صحت آن به نوشتن وامی دارد. این روش درستی نیست و پرسشگر نباید پیش فرض های خود را بر پاسخگو تحمیل کند. اما در این مورد و برای من این پرسش پذیرفتنی است، با توجه به این نکته که من نیم قرنی است از وطنم به عالم تبعید پرتاب شده ام و از چند و چون وقایع روزمره ناآگاهم. پیش فرض مکتوم در پرسش را می پذیرم چون معتقدم که فرهنگ یک جامعه یکشبه ریر و زبر نمی شود و نیمقرن من هم جز لمجه ای از شب بلند تاریخ کشورم نیست. نیز این نکته را بدیهی می بینم که بستر فرهنگی ما در حداقل هزار سال اخیر، بی تغییرات عمیق، دست نخورده باقی مانده و در دوران معاصر هم ارزش ها (یا در واقع ضد ارزش ها)ی خود را با نیروئی سیاسی به نسل های تازه تحمیل کرده است.

 

اما چرا نقد و نقادی در جامعهء ما آنچنان که باید بروز و ظهور نیافته؟ دلیل اش گمان کنم واضح باشد. جامعهء مذهب زده (توجه کنید که نمی گویم «سنت زده» چرا که سنت های اصیل ایرانی را در این پاسخ در نظر ندارم) جامعهء نقدپذیری نیست. یاد «جان لاک» بخیر که گفت: «دوران مدرن با تسلط سنجش خردمندانه آغاز می شود». اگر این گزاره را بپذیریم می توانیم جوامع را از منظر بود و نبود «سنجش خردمندانه» نیز درجه بندی کنیم. و روشن است که جامعه هائی با فرهنگ «مذهب زده» (و حتی «ایدئولوژی زده») نمی توانند حامل و مشوق «سنجش خردمندانه» که سهل است، حامل خود «سنجش» (که معادل درست فارسی «نقد» عربی است) باشند.

تعریف ایدئولوژی بصورت عام، و مذهب بصورت خاص، کوشش برای مسلط ساختن «حقیقت» ثابتی است که این پدیده ها آن را تعریف می کنند. و چیزی را که ثابت و تغییرناپذیر و به اصطلاح «متصلب» است چگونه می توان نقد کرد و صحت و سقم اش را سنحید؟ و توجه کنید که ایدئولوژی بصورت عام، و مذهب بصورت خاص، به بار آورندهء فرهنگی هستند که در خانواده و مدرسه و اجتماع اش نیز نقد و سنجش ممنوع است.

 در عین حال نقد و سنجش را تنها از طریق داشتن معیارهای بی طرف و علمی می توان انجام داد و ایدئولوژی بصورت عام، و مذهب بصورت خاص، تنها معیارهائی را تبلیغ و تحمیل می کنند که در راستای تصدیق صحت باورهای درونی خودشان باشد؛ معیارهائی که چون قابل تردید نیستند نمی توانند «خردمندانه» باشند.

  اما در همهء این جوامع یک «شبه نقد» هم وجود و جریان قاطع دارد؛ پدیده ای که به آن «انتقاد» می گویند. انتقاد ربطی به نقد و سنحش ندارد بلکه در قلمرو تهاجم و پرخاش و نفی عمل می کند و معیاری هم جز آنچه منتقد بعنوان حقیقت عرضه می کند ندارد.

من با این عینک جامعه ها را به «پیشرفته» و «در حال پیشرفت» و «عقب مانده» و «وامانده» تقسیم می کنم. و وامانده ها و عقب مانده ها آن جوامعی هستند که  در آنها نه معیاری برای نقد و نه جرأتی برای سنجش در دست باشد.

مجموعاً اینکه نقد با معیار آغاز می شود. هم برای نشان دادن قوت ها و هم برای تذکار ضغف های یک کار. و برای دست زدن به چنین تلاشی همواره لازم است که منقد «معیارهای خود» را در ابتدا اقامه کند تا از مبهم گوئی های رایجی که در تخاطب خواننده نداند نویسنده از کدام منظر بر منظره نگریسته پرهیز شود.

 به عبارت دیگر، در دنیا، نقد و سنجش با وزنه هائی که در ترازوی سنجش می گذارند آغاز می شود و نویسنده (یا منقد) و مخاطب وقتی می توانند حرف هم را بفهمند که از چند و چون وزنه ها (یا معیارها) آگاه باشند. تنها از این راه است که می توان به چیزی همچون «نقد مارکسیستی» یا «نقد سکولار» رسید. در عین حال منتقدین هم اگرچه بهر حال در ظل مکتبی کار می کنند می توانند وزنه / معیارهای خودشان را داشته باشند.

 

 

 

 مسعود کریم خانی(روزبهان): نقد کافر است و به انکار بر می خیزد ؛ نقدی که از سر ایمان نوشته شود نقد نیست ، مدّاحی ست وقتی شما شعر یک شاعر  نیمایی را در همان چارچوب شعر نیمایی نقد می کنید ؛ هر قدر هم رادیکال بنویسید ، آوار بر آن شعر هم اگر بشوید ؛ باز دارید یک چیزی را نجات می دهید و آن خودِ اسطقس شعر نیمایی است. یعنی بنیاد و پای بست شعر را حفظ می کنید و صرفا بر آنید که نقشِ ایوان را تغییر بدهید.نقد جدّی شعر نیمایی هنگامی اتفاق می افتد که نقّاد ، با اشراف بر شعر نیمایی ، خارج از این حوزه نشسته باشد ، مومنِِ به شعر نیمایی ، نمی تواند شعرِ شاهرودی ، یا زهری یا اخوان را نقد کند. در نهایت می تواند بگوید این شعر ، ضعیف و آن دیگری قوی است.برای انکارِ گذشته ، به منزله ی یک ساختمان نه نمایی از آن ، باید جایی در آینده داشته باشیم ، باید یک مدل تحقّق نیافته داشته باشیم ، که بتوانیم مدل کنونی را با آن مقایسه کنیم .منتقد هنری ، نیازمند یک فکر ، یک تئوری ، یک دستگاه نظری ست که بتواند با آن هنرِ تاکنونی را ( شعر باشد یا هر اثر هنری دیگر ) مورد نقد قرار دهد.در سیاست هم البته غیر از این نیست باید مدلی در دست داشته باشیم ، که سیاستِ موجود را نقد کنیم ؛ وگرنه به هرج و مرج دامن می زنیم.نقد جدّی ، بنیاد یک اثر هنری را نقد می کند نه آن اثر را .اگر آن مدل ، آن الگوی تحقّق نیافته نباشد ؛ اگر آن سنگِ ترازو نباشد ؛ نقدی هم در کار نخواهد بود.اکنون پرسش این است : کدام یک از منتقدینِ ما دارای آن دستگاه نظری هستند که بتوانند اثری را نقد کنند ؟ این یکی !یکی دیگر ، همان هرم قدرت در ادبیات است؛ ما طبق منش و روشِ خانقاهی مان ، یکی را می کنیم مُرشد و لاجرم خودمان می شویم : بچه مرشد!  بسیار خوب! عالی ! بچه مرشد که نباید دیگر شک کند ، آنچه مرشد و مراد می گوید عین صواب است !آن جمله را شنیده اید که گفت : " من از روی این تخته پوست به جهان نگاه می کنم ." کسی نیست بگوید مشکلِ ما درست همین " تخته پوست " است.همین عالَم تخته پوست نشینی ، عالم مرید و مرادی ! و این فرهنگِ مرید و مرادی ، فرهنگِ امروز و دیروز نیست ؛ گذشته یی طولانی دارد ، ساختار اندیشگی در مثنوی مولوی همان است که در مینوی خِرَد است ؛ این ساختار اندیشگی اجازه ی نقّادی نمی دهد. فرقی نمی کند در ادبیّات باشد یا در سیاست یا در امور خانوادگی.در فرهنگِ مبتنی بر ارادت ، پرسشگری و شکّاکیّت بی معنی ست. و وقتی شک نکنی چگونه می خواهی نقد بنویسی ؟!تا وقتی به گذشته ی خود ایمان داری، تا وقتی حافظ و صائب و نیما و سپهری می شوند هویّت تو ، تا وقتی این ها مراد تو هستند ؛ جایی برای نقد نمی ماند.خلاصه آنکه تا وقتی سیستمِ اندیشگی مان را نقد نکنیم‌ و تا وقتی فرهنگ‌ مان را نقد نکنیم نمی توانیم نقد ادبی داشته باشیم ؛ و شگفتا که عکس آن هم درست است یعنی در نقد ادبی باید سیستمِ اندیشگی مان را کشف کنیم و نقد کنیم.

 

یک چیزی را هم بگویم  ؛ در فرهنگِ مبتنی بر پرسشگری ، شما چه به تایید اندیشه ای بپردازید یا در مخالفت با آن بنویسید ؛ آنچه حاصل می شود اعتلای فرهنگ است ؛ چنین است که اگر مثلا در دنیای ادب و فلسفه ی آلمان ، گونترگراس یا هایدگر را به رادیکال ترین وجه ، مورد انتقاد قرار دهید و یا برعکس، در تایید آنان قلم بزنید در هر دو حال این فرهنگ آلمان است که رشد می کند.

 

اما آیا ما می توانیم به نقد نیما بپردازیم؟

 

فرهنگِ روشنفکری مان تاب می آورد؟

 

 

سپیده جدیری: بگذارید ابتدا در مورد نقد ادبی این را بگویم که، نقد کردن و نقد پذیرفتن را نمی‌توان یک کاسه کرد؛ یعنی هر‌آن‌چه در مورد نقد کردن صادق است، لزوما در مورد نقد پذیرفتن صادق نیست، و بالعکس. هرچند که در بعضی موارد، به خصوص اگر نقد، بنا به سفارشِ نقدشونده نوشته شده باشد، می‌توان گفت که مسائلِ این دو حیطه، تا حدی مشترک می‌شود. اما لزوما همیشه چنین نیست. ما حین نوشتن نقد ادبی، به شرح منطق و جهان یک متن از زاویه‌ی دید خودمان می‌پردازیم و در این وضعیت، لزوما به این‌که حالا نقدشونده گوش شنوایی در این خصوص دارد یا نه، فکر نمی‌کنیم. یعنی بر خلاف تصور عموم، به نظرم هدف از نوشتن نقد ادبی این نیست که نقدشونده حتما آن را به کار ببندد، هرچند که بعضا چنین تاثیری هم دارد. در هر حال، خواننده‌ی نقد ادبی، تنها یک نفر یعنی فرد نقدشونده نیست. بنابراین، نقدپذیری یا نقدناپذیریِ او اصولا نباید مسئله یا دغدغه‌ی ما حین نوشتن نقد باشد.

 

حال برویم سراغ بخش اصلی پرسش شما.

 

به نظرم در حوزه‌ی نقد، اعم از سیاسی ، اجتماعی، ادبی و هنری، آن‌چه جایش خالی ا‌ست یا کمتر شنیده می‌شود، صداهای مستقل از موج‌ها و جریانات اصلی است.  چارلز برنستین، از چهره‌های برجسته‌ی «شعر زبان» آمریکا در دیدارهایی که داشتیم، همواره از حذف‌گرایی مجلات ادبی پرتیراژ آمریکا در مورد این صداهای ناهمگون با جریانات اصلی شعر و تحلیل شعر، گلایه داشت. در مواجهه با وضعیتی مشابه در حیطه‌ی شعر و نقد شعر کشور خودمان، اگر بخواهیم گلایه‌ای داشته باشیم باید برگردیم به حذف‌گرایی شاملو و تیمش، حتی پیش‌ از آن، نیما و تیمش، و حتی پیش‌تر، آن‌چه شاعران همنسل نیما به محض این‌که ساز متفاوتی از آنها زد، در حق خود او انجام ‌دادند. آن‌چه بر سر امثال هوشنگ ایرانی و تندرکیا آمد، مثال بارزی از این نوع حذف‌گرایی است؛ حذف‌ شدن نه حتی به جرم قاعده‌گریزی، بلکه به جرمِ تعریف قواعدی جدید، یا بهتر بگویم، به جرمِ تازگی. هم‌اکنون نیز وضعیت همین است و قاعده تغییر نکرده است

 

 

 

علی نگهبان: پاسخ: نقد که در زبان انگلیسی امروزی همچنان به ریشه‌ی باستانی زبانهای ایرانی-هندی-اروپایی وفادار مانده است، به چم غربال، اَلَک، یا ابزار بیختن است. بن واژه‌ی krei در زبان پارسی کهن و دیگر زبانهای هند و اروپایی یعنی جدا کردن سره از ناسره، ریز از درشت، خوب از خراب و از این دست.نخست باید روشن کنیم که وقتی از نقد سخن می‌گوییم از چه سخن می‌گوییم. از میان شاخه‌های گوناگون نقد ادبی، باید به دو شاخه‌ی برجسته‌تر آن اشاره کنیم: نقد دانشگاهی و نقد آفرینشگرانه.نقد دانشگاهی، چنان که من می‌بینم، شاخه‌ای از نقد است که مرده به دنیا می‌آید، به دنیا آمدنش هیچ هنایشی بر هیچ‌کس یا چیزی ندارد، چند گاهی در این یا آن کتابخانه یا تارنما جایی را پر می‌کند و سپس ناپدید می‌شود، بی آنکه بر دانش یا آفرینش ما هیچ  بیافزاید. چنین نقدی در همه جای جهان همین سرنوشت را دارد. زمانی نوه‌ی جیمز جویس در مورد کتاب‌های نقدی که بر کارهای پدر بزرگش نوشته شده است گفته بود، «روشن نیست که ۲۶۱ کتاب نقد ادبی انباشته شده در کتابخانه‌ی کنگره که در مورد کارهای جیمز جویس نوشته شده، هیچ چیزی به آفریده‌های هنری او افزوده باشند.»۱

 

در ایران هم نقد دانشگاهی در سالهای کنونی رشد چشمگیری داشته است. بیشتر دانشگاه‌های داومند چنین برون‌دادهایی دارند، از آن میان بنگرید به «پژوهشنامه نقد ادبی و بلاغت» از دانشگاه تهران، «نقد ادبی» از دانشگاه تربیت مدرس، «نقد و نظریه ادبی» از دانشگاه گیلان و «پژوهشهای نقد ادبی و سبک شناسی» از دانشگاه آزادِ شهر کُرد. ما نباید با بررسی بی‌هوده‌ی پدیده‌ای که بود و نبودش یکسان است، وخت خود را هدر دهیم.

 

اما نقد آفرینشگرانه نقدی است که فارغ از اینکه بر پایه‌ی کدام دبستان یا نگره‌ی آرته‌گی باشد، خواه ریخت‌گرایانه، ساختارگرایانه، تاریخی، نو یا هر نگره‌ی دیگری، خواننده را در کنار آفریننده می‌نشاند و به او کلیدهای هم انبازی در فراشد پدیداری و جانبخشی به آن کار آرته‌گی را می‌دهد، سویه‌های پیدا و پنهان آن را می‌کاود و فرا دید می‌نهد، زمینه‌های فرهنگی و همبودیکی را نشان می‌دهد که برآمدن چنان کاری را شدنی می‌کنند و در پایان، پیوند آن کار را با زندگی و زمانه‌ی خود آشکار می‌کند.

 

اکنون که کمابیش دریافت خود از کلیدواژه‌های این بررسی را درمیان نهادیم، برگردیم به پرسش شما. پرسش را از زاویه‌ی درستی پیش کشیده‌اید – اینکه نقد کردن و نقد پذیرفتن دو روی یک سکه‌اند. از این گذشته، برای اینکه بدانیم چرا نقد آرته‌گی ما در جایگاهی است که هست، نخست باید ببینیم که فرهنگ نقد در همبودگاه ما چه جایگاهی دارد، و همانگونه که گفته‌اید،  در دیگر سویه‌های زندگی ما چه نمود و نمایی دارد. اگر از جایگاه کنونی نقد خوشنود نیستیم، باید ببینیم که از خانواده تا خیابان، از دبستان و دانشگاه تا کار و سرگرمی، چگونه نقد آموزش داده می‌شود، با کسی که نقد می‌کند چگونه برخورد می‌شود، و نقد شده در برابر نقدی که از او می‌شود چه می‌کند.

 

اگر چه نقد شاخه‌ای از دانش انسانی است، اما با یادگیری فنی به بار نمی‌نشیند. نقد به پیش‌زمینه‌ی ژرف‌تری نیاز دارد: اندیشه‌ی انتقادی. چرا که جز این، هر گونه بررسی دیگری، به مانند دیدن فیل در تاریکی است. برای هر چه کامل‌تر دیدن تصویر باید به امکان‌ها و مانع‌های موجود بر سر راه شکل‌گیری و پرورش اندیشیدن انتقادی پرداخت.

 

سانسور ریشه‌دار و نهادینه شده‌ی فردی ما را به گونه‌ای بار آورده که چشم بر واقعیت خود ببندیم؛ که به دنبال پاسخ به چراهای بنیادین نباشیم. این ویژگی در ما چنان است که حتا اگر دستگاه رسمی سانسور برچیده شود باز هم خواهد توانست به زندگی خود ادامه دهد.

 

اندیشه‌ی انتقادی در ما شکل نگرفته است، از آن رو که فردیت فرد ایرانی همواره سرکوب شده است. فردیت تا حد زیادی یک ویژگی پرورشی، فرهنگی، تربیتی است. به این معنی که فردیت را باید زندگی کرد. کسی که امکان پرورش فردیت خود را نیافته باشد حتا با ورود به جامعه‌ی آزاد هم آزاد نمی‌شود، فردیت نمی‌یابد. در نقد ادبی، این ویژگی به شکلی همه سویه باید پیگیری شود: هم در نویسنده، هم در آرته کار و در هم در منتقد.

 

در نقد ادبی ایرانی ولی چنین نیست.

 

سانسور بیرونی، خواه حکومتی، مذهبی، خانوادگی یا اجتماعی، نقد را سست و ناتوان می‌کند و هر چه پر زورتر باشد، نقد را بیشتر از مایه تهی می‌کند. ترس از پیامدهای ناگوار نقد، به پدیده‌ای می‌انجامد که آن را خود سانسوری می‌نامیم. و از همین جاست که چرخه‌ی تباهی پدیدار می‌شود که در آن سانسور به بزرگ‌تر و نیرومندتر شدن خودسانسوری کمک می‌کند، و خود سانسوری هم به نوبه‌ی خود دامنه و ژرفای سانسور را گسترده‌تر می‌کند تا جایی که اندیشه از انتقاد خالی می‌شود، و پلیس بیرونی در درون مغز و اندیشه‌ی کسان خانه می‌کند. در چنین جایگاهی، کسان به سراغ پرسمانها یا نهشته‌های انتقادآمیز نخواهند رفت.

 

وضعیت کنونی نقد ادبی، و نیز نویسندگی آفرینشی در ایران کنونی، را نمی‌توان به گونه‌ای روشن به دو بخش سانسورگر و سانسور شده بخش کرد. برای بازشناخت و توصیف بهتر وضعیت کنونی مفید خواهد بود که سانسور را تنها به سانسور حکومتی محدود نکنیم؛ چرا که ناگفته پیداست که سانسور حکومتی خود معلول زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی حاکم بر جامعه‌ی بزرگ‌تر است. اما در همین حال باید این خط استدلال را در همین جا کوتاه کرد و نباید اجازه داد که با گستردن این گونه دلیل‌آوری‌ها مسئولیت سرکوب و خفگان کنونی از دوش قدرت سیاسی حاکم برداشته شود و بر دوش وجود ناپیدایی به نام فرهنگ همگانی گذاشته شود. دلیلش نیز به سادگی این است که فرهنگ همگانی کسی را برای نوشتن چیزی بر خلاف هنجارهای پذیرفته شده زندان یا اعدام نمی‌کند و از زادگاهش دور نمی‌راند. این قدرت سیاسی حاکم است که سرکوب و نابود می‌کند.

 

شاید یک پاسخ به وضعیت سانسورزده‌ی آرته‌گان اینزمانی ایران این باشد که با نگاهی دربرگیرنده و همه‌بین بررسی شود. برخی از رویکردهای نقد تحلیلی و نقدهای ساخت‌شکن دارای توان باز نمودن این وضعیت هستند، اما آنچه از اجرای چنین نگاهی جلوگیری می‌کند باز هم همان سانسور است.

 

امکان دیگر این است که ایرانیان کوچیده (مهاجر) و دوررانده (تبعیدی) که از تیغ سانسور در امان هستند بتوانند نمونه‌های نقد ادبی جامعی از ادبیات معاصر به دست دهند. این امید همواره وجود دارد. اما یکی از مانع‌ها این است که ایرانیان مهاجر نیز پرورش یافته‌ی همان فرهنگ سرکوب و سانسور هستند. دیگر اینکه آنان که از فرهنگ سانسور و سرکوب به میزان کافی فاصله گرفته‌اند نیز به گمان زیاد به همان میزان از جامعه‌ی ایران فاصله گرفته‌اند، و بعید می‌نماید که دیگر آن آگاهی فراگیر را داشته باشند..

 

 

 

 

 

حسین مارتین فاضلی (نانام):  علتِ اصلی، خود سانسوری و صنفیگری و عافیت‌طلبی نویسندگان ماست که مانع اندیشیدنِ آزاد در زبان می‌شود. نقدِ پُر، حاصلِ اندیشیدنِ آزاد در زبان است. البته هر فرهنگی به هر حال به میزان معینی درگیر با خود سانسوری، صنفیگری و عافیت‌طلبی اندیشمندان و افرینشگرانش هست. اما در فرهنگ‌های باز- بازتر- این میزان آن‌قدر بالا نیست که اندیشیدن را مختل کند. از آن گذشته، فرهنگ‌های باز استثناهای برجسته خودشان را هم دارند- امثال روسو و نیچه و کیرکه گارد و شلی و ولف و نین. امکان ظهور آن‌ها هم در فرهنگ ما کمتر است چون در ایران نیچه بودن و شلی بودن و نین بودن خطر جانی به همراه دارد- آن هم نه از طرف دولت: از طرف ملت! مارکی دو ساد ۲۵۰ سال پیش چیزهایی نوشت که حتا امروز هم خواندن‌شان سخت است و چشم و گوش خیلی‌ها را - در همین غرب- می‌آزارد. اما او را هم دولت زندانی کرد، نه ملت.

 

از دید من راه حل، توامان ساده و پیچیده است: نویسنده‌ی حرف دار و نگرش دارِ امروز باید به کل چوبِ مردم و خاستِ مردم و تأییدِ مردم را از پاچه‌اش بیرون بکشد و برود در گوشه‌ای بنشیند و با واقعیات به راستی دهشتناک فرهنگش خیلی مارکی دو سادی (که یعنی بی هیچ سازش و محافظه‌کاری ) در بیفتد. تا آن نشود، اندیشه‌ی آزاد در زبان اتفاق نمی‌افتد و تا آن اتفاق نیفتد، نقد و نقاد جدی امکان ظهور نمی‌یاید. چرا می‌گویم ساده است؟ به این دلیل که انجامِ کار سخت نیست. قلمت را بردار و برای مدتی در غارِ خودکاوی و خودیابی گم شو! و چرا سخت است؟ به این دلیل که انجامِ همین کارِ ساده شهامتِ بسیار می‌خواهد. باید بتوانی پیهِ توهین و تمسخر دیگران را به تنت بمالی. مهمتر از آن، باید بتوانی قبول کنی که در فرهنگت مهجور و ناگواریده باقی بمانی: نادیده و ناشناس.

 

شوربختانه از استعدادهای شگفتِ ما قلم به دستان ایرانی پرت کردنِ حواسِ خود است. چون شهامتِ پرداختِ هزینه‌ی اندیشیدن واقعی را نداریم ( که اندیشدنِ واقعی آدم را از محیط امن و گرم خانه‌اش به میان دشت سرد و پُر گرگی می‌اندازد ) خودمان را با مفاهیم و مقوله‌هایی مشغول (بخان گیج ) می‌کنیم که احتمال هزینه دادن را به حداقل می‌رساند-  مثلن با مقوله "مردم ستایی"- آن هم از نوع ارزان و تو سری خورده‌اش! واژه‌ی "مردم" آنچنان بار سنگینی بر دوش نویسنده‌ی "متعهد" و "انسان دوست" ما- که یعنی ۸۰ درصد قلم به دستانِ مملکتِ گل و بلبل- گذاشته است که کسی جرات نمی‌کند با چیزِ مهمی در این فرهنگ در بیفتد! هم خنده‌دار است و هم رقت برانگیز! اینکه فکر کنی که به فکرِ مردم بودن به معنیِ مثلِ مردم بودن است! یک جور پوپولیسم فکری و رفتاری که خاصِ روشنفکران جهان سومی‌ست. خمینی را و اسلام را مثل مترسک گذشته‌ایم آنجا و به آن ها سنگ می پرانیم تا شب با وجدان راحت به رختخاب برویم! این‌ها شده‌اند سپرِ بلایمان. کسی به این فکر نمی‌کند که آنچه که طاعون جمهوری اسلامی را ممکن کرد و خمینی را از قعر تاریک‌ترین دخمه‌های روحِ ایرانی بیرون آورد، نه اسلام که عقده‌های سرکوفته‌ی فرهنگیِ ما بود که جایی عبا و عمامه پوشید و به شکلِ "جلادِ جماران" ظهور کرد! درکِ اینکه خر را باید عوض کرد و نه پالان را شهامت می‌خاهد- چیزی که کم داریم (و البته بدون آن آینده‌ای نداریم ).

 

 

نورهان:۲ / برای هر کسی با توجه به زمینه ی فکری اش نقادی از جایی آغاز می شود ، برای رولان بارت به قول خودش ، نقادی از لذت متن شروع میشود. برای شما ان نقطه کجاست؟

 

مسعود کریم خانی روزبهان :  تصور می کنم آنچه رولان بارت از آن صحبت می کند به درستی درک نشده است ؛ آنچه می گوید آنطور که من می فهمم‌ عبارت است از : " میل به ( خواندنِ ) متن " ؛ و این ، با لذّت بردن از متن فرق می کند ؛ لذّت بردن ، ادامه ی داستان است نه آغاز آن .

اگر هم رولان بارت از لذّت متن بیاغازد حق با اوست ؛ زیرا او به سراغ متن هایی می رود که خواندنشان لذّت بخش است.

من امّا از خواندنِ این متن‌ها ، از این شعرها و داستان‌ها ، از این به اصطلاح ادبیاتی که امروزه مُد شده است ؛ هیچ لذّتی نمی برم. از این شعرها و داستان هایی که به تکرار خام و مبتذلِ عرفانیاتِ هزار سالِ پیش مشغول است .

دیده اید که مثلا می گویند : فلانی " مولوی وار " شعر می گوید ؛ و بر آن ارج می نهند ! نمی دانم ارج اش کجاست ؟ این که واپس گرایی ست ! هر کجای شعر و ادبیاتمان را تکان بدهیم یک صوفی هزارساله _ همچون جن از میانِ تاریکی _ به بیرون می جهد ؛ صوفی_ جنّی کت و شلواری ! حالا اسمش را بگذارید ابتهاج ، یا مندنی پور ، یا دولت آبادی ، یا شاملو - یا هر کس دیگر! و این ها "برند " می شوند!

این کلمه ی " برند " را این روزها زیاد می شنوی ؛ واژه یی که از عالَم اقتصاد و صنعت آمده است به سمت شعر و ادبیات ، به سمت هنر به طور کلّی . فلان شاعر ، فلان نویسنده ، فلان نقاش ... برند شده است .این کلمه وحشتناک است ؛ شاعر و نویسنده ی " برند شده " ، می شود همان مرشد ، مولا و مراد ! و از ناشر تا خواننده می شوند مریدانِ او !هنر ، از هنرمند ، " قطعه ی هنری " می سازد نه " برند " . برای برند شدن ، کار تبلیغاتی اصل است ، برای قطعه ی هنری شدن امّا گِل و آهک هنری لازم است.شعر و نوشته ی برند شده ، مثل هر کالای دیگری ، به رقابت می پردازد ، رقابتی که بر پس زدنِ رقیب استوار است . یک جور حسادت ، یک جور تنگ نظری در حوزه ی شعر و ادبیاتمان به وجود آمده است که به راستی غم انگیز است . در حالی که شاعر و نویسنده ، به منزله ی آرتیست ، نه در رقابت بلکه در همراهی با دیگری است که خود را پیدا می کند.

شاعرِ آرتیست با خواندنِ یک شعر خوب می گوید: " وای چه شعری! چه شعری! انگار این را من گفته ام ! "

باری ، از میانِ آن چیزهایی که به نامِ شعر و ادبیات به خوردمان می دهند ، که از شرحه شرحه کردنِ زبان ، تا هوهو و حَق حَق و هِق هِق های شبه مدرن کش می آید، گاهی شعری به دستم می رسد که اغوایم می کند و حس می کنم باید هر دو را بنویسم . علی الخصوص درباره ی آن دُرّ ِ نادری که اغوایم می کند ؛ باید بگویم و بنویسم. انگار آن‌ را من گفته ام ! نه اصلا همین است : همه ی شعرهای خوب دنیا را من گفته ام .

اسماعیل نوری علا:برای من، در نوشتن نقد، کار از «شایستگی نقد شدن» آغاز می شود؛ بساری از آثار را می بینم که اصلاً شایسته سنجش نیستند چرا که از معیارهای خوب و بدی که در نظر من وجود دارند به دور هستند. توجه کنید که معیارهای نشان دهنده «بد» نیز قابل کاربرد در مورد آثاری که «شایستگی نقد شدن» دارند هستند. بخصوص اگر مطلبی با داشتن قدرتی ظاهری بتواند خواننده را به بی راهه بکشاند و رودخانهء آفرینش را گل آلود کند.

من وقتی کاری را می خوانم و حس می کنم که از یکسو کاری قوی است که می تواند بر ذهن مخاطبان (بخصوص جوانان و تازه کاران) اثر بگذارد، خود را موظف می یابم که قبول و رد نظرم نسبت به آن را با اقامهء دلایلی خردپذیر و سکولار اعلام بدارم. حال این کار می تواند برای اطرافیان و فرزندانم باشد و یا بتواند هزاران نفر را به فکر کردن و واکنش وا دارد.

 

 از نظر من، وظیفهء منتقد آن است که، در محدودهء معیارهای اعلام شدهء خودش، که اغلب لازم می شود که در هر نوشته ای دوباره گوشزد شوند، خوبی ها و بدی های مندرج در یک اثر قدرتمند را بازگو کند. به عبارت دیگر، برای من «شایستگی نقد شدن» خود از ناحیهء قدرتمند بودن اثر در تأثیرگذاری بر دیگران بر می خیزد.

 توجه کنید که همه آثار درجه یک ادبی و هنری در مرحله نخستین دیدارشان دارای قدرت تأثیرگذاری اند و در نتیجه، از نظر من، شایسته نقد شدن هستند و منقد با رونمائی از خوبی ها کار در تشدید اثر آنها می کوشد و با آشکار کردن بدی هایش می کوشد جلوی آسیب های احتمالی اثری قدرتمند را بگیرد.

 سخنم را با یک نکته به پایان ببرم: شما می توانید در برخورد با هر اثر قدرتمندی حدس بزنید که اگر منقدی واقعی (که ممکن است زنده نباشد) آن را دیده بود می پسندیدش یا نفی اش می کرد. «منقد واقعی» یعنی کسی که در کارش معیارهائی دارد و خوانندگان اش از آنها آگاهی دارند یا می توانند پیدا کنند. اما کسی که بصورتی کاذب بعنوان منقد شناخته می شود هرگز معیارهای خود را (البته اگر داشته باشد) اراده نمی دهد. در نتیجه شما سرگردان خواهید بود در مورد تشخیص اینکه فلان منتقد مشهور اگر اثری را که در دست دارید می دید چه می گفت.

   من، در عمر نوشتن هایم، با این روش به کارهای سنجش پذیری که خوانده ام پرداخته ام:

            1. آیا اثر در دست، دارای قدرت تأثیرگذاری بر عدهء کثیری از مخاطبان هست؟

            2. آیا این تأثیر سازنده یا مخرب است؟

            3. آیا من می توانم با نشان دادن نقاط درست اثر بر تأثیر آن بیافزیم و یا اگر اثر دارای نقاط ویرانگری است، با نشان دادن آن نقاط، از قدرت تخریب شان بکاهم؟

            4. و در نزد من «شایستگی نقد شدن» یک اثر بدینگونه مشوقم برای نوشتن است.

 

 

نگهبان: پاسخ: آنچه بارت می‌گوید در باره‌ی همه‌ی کارهای آرته‌ای، که نقد هم یکی از آنهاست، درست است. ولی از آن گذشته، یا در راستای آن، این سفر برای من در همراهی و همکاری در آفرینش (شاید دوباره‌ی) نوشتار آغاز می‌شود. خوشی و شادی‌بخشی کار آرته‌ای با کنش‌پذیری یا پذیرندگی خواننده به تنهایی به دست نمی‌آید. این یک فراشد است که می‌بایست در آن کنشگرانه انباز شد

 

 

سپیده جدیری: برای من هم همین است. آن‌چه بالاتر گفتم، اتفاقا به نوعی مؤید این نظریه‌ی بارت نیز می‌تواند باشد؛ این‌که چگونه مشروعیت دادن به همراهی‌ها و مشروعیت‌زدایی از عدم همراهی‌ها با هرآن‌چه در هر حیطه‌ای، جریان اصلی محسوب می‌شود، متونی را که قرار است خواندن‌شان لذتی برای ما به همراه داشته باشد، سرکوب می‌کند. لذت متن برای من از تازگی آن آغاز می‌شود اما فعلا زمانه همچنان زمانه‌ی طرد و تخطئه‌ی تازگی‌ها است

 

 

نانام: خودمان را با بارت مقایسه نکنیم! بارت ۲۰۰ سال قبل از خودش امثال روسو و دانتون و دوساد را داشت. آن‌ها بودند که کاری کردند تا بارت بتواند ۲۰۰ سال بعد "لذت متن" ببرد و نقادی‌اش را با آن شروع کند (مطلقن طرفدار حرف‌های دوساد نیستم و بیشتر آن‌ها را چندش‌آور می‌دانم  اما از جمله افراط‌های فکری و رفتاری او بود که ریشه‌های کاتولیسیسم را در بین قلم به دستان فرانسوی خشکاند. و البته بهایش را هم پرداخت: دهانش را به طور کامل در زندان آسفالت کردند، آن هم نه یک بار که چند بار!). بارت، دوساد داشت و ولتر داشت و میرابو داشت. من و تو که را داریم؟ میرزا آقا خان کرمانی را؟ ... کانتکست مهم است دوست من، بسیار مهم! بدونِ کانتکست فرقی بین "کعبه" و "ترکستان" نیست!علت اینکه من نسبت به این  پست مدرن‌های آبکی‌مان آلرژی دارم و آن‌ها را برای فردای ایران خطرناک می‌دانم، علت اینکه براهنی را منحط می‌دانم همین چیزهاست. این‌ها کانتکست را برمی‌دارند! بدون اینکه تاریخِ بارت را داشته باشند، ادای بارت را درمی‌آورند (و البته به همین علت هم حرف‌هایشان در حد "ادا" باقی می‌ماند). طرف رفته است و به یک مشت جغله‌ی بی‌سواد و جاه‌طلب "گراماتالوژی" دریدا "درس" داده است! نتیجه‌اش همین می‌شود که شاعرانِ عافیت‌طلب ما (یعنی همان‌ها که از سرما و گرگ می‌ترسند) بهانه‌ی دیگری برای گیج بودنِ تعمدی پیدا کنند و این بار پشتِ نقابِ فیلسوفِ بیچاره‌ی فرانسوی پنهان شوند و خودشان را "دریدای شعر" جا بزنند! (نه اینکه حالا دریدای شعر بودن گُلی به سر کسی باشد- اما جایی حکایت‌مان می شود حکایتِ "دادنِ دیار مصر به احمق‌ترینِ زنگی‌ها تا وقتی که بارانِ بی‌وقت بیاید و زارعان به دربار شکایت برند که پنبه کاشته بودیم و تلف شد، بگوید: "پشم بایستی کاشتن تا تلف نشود"! " (سعدی)... گرم کردنِ سرِ خود با پوکرِ رایگانِ اینترنتی! رقت‌بارانه خود را گیج کردن تا هزینه‌ای پرداخت نشود! ... این‌هاست که مانع است

 

 

نورهان:3-در جوامع متصلب و دگم که نقد سیاسی و اجتماعی مجال بروز نمی یابد ، نقد ادبی چه جایگاهی دارد؟

 

نگهبان : پاسخ: قدرت حاکم و گفتمان هژمونیک در هر پهنه‌ای از ابزارهای ویژه‌ای استفاده می‌کند تا خرده‌ گفتمان‌ها و سرکوب‌شدگان را در پستو و سرپوشیده نگاه دارد. این بحث دامنه‌ی درازی دارد، اما در خصوص فرهنگ و به ویژه ادبیات به آسانی می‌توان گفت که مهم‌ترین ابزار گفتمان چیره برای ادامه‌ی چیرگی خود همانا سانسور و دستگاه پیچیده‌ی اجرایی آن است.

هرچه قدرت حاکم پایه‌های خود را بیشتر استوار کرده باشد، دايره‌ی ارجاع معنی كلمه‌ها تنگ‌تر می‌‌شود و اين خود به گونه‌ای ملموس چگونگی تسلط يافتن يک معنی خاص و از صحنه خارج شدن معنی‌های ديگر را نشان می‌‌دهد.  ابزارها و امكان‌هایی وجود دارند كه چون در خدمت مفهوم و انديشه‌ی خاصی درآيند، آن را قادر می‌‌سازند كه خود را تنها انديشه يا عمل معنادار بشناساند.  زبان و انديشه، كه صورت‌های گوناگون دارند، به اين ترتيب به يكی از صورت‌های ممكن تقليل داده می‌‌شوند. به همين دليل، انسان‌هايی كه هر يك دستگاه دريافت و تجربه‌های مستقل و منحصر به فرد خود را دارند، به ناگزير به درون دنيای زبانی تك صدايی و تك معنايی حاكم رانده می‌‌شوند. مردم به این گونه ناگزیر می‌شوند که جهان خود را به آن سيستم محدود كنند.  پس انديشه، رفتار و زبان انسان‌ها تا میزان زيادی به هم شبيه می‌‌شود، چندان كه بر جامعه‌ هنجارهايی حاكم مي‌شود كه جز رعايت آن هنجارها راه ديگری برای کسان باقی نمی‌‌ماند.  چرا كه سيستم‌های پيچيده‌ای برای تثبيت و تحكيم معنای خاص به وجود می‌‌آيند و هرگونه هنجارگريزی و هنجارشكنی سركوب می‌‌شود. سيستم‌های امنيتی، قضايی و اقتصادی مأمور معنی‌دار كردن مفهوم‌های متناظر خود شدند.  پس واژه‌هايی كه سركش شده بودند و از معنی‌‌های آموخته‌شده‌ی پيش از انقلاب آزادی يافته بودند، اکنون با تمهيدها و شگردهای مختلف به قيد معنی‌‌های معين در آمدند. زبان به دستگاه معنايی ويژه‌ای تن در داد. نظام شناخت شناسيک ويژه‌ای توانست ساير نظام‌های شناختی را سركوب كند و خود را به عنوان تنها دستگاه شناختِ معنی‌دار بر جامعه حاكم كند.دستگاه شناخت شناسيک چیره، خود را به عنوان تنها سنجه‌ی شناخت عرضه می‌‌كند.  پس شیوه‌شناسی خاص خود را بر هر پديده‌ای اعمال می‌‌كند.  چون دستگاه چیره، خود را كامل می‌‌پندارد، بنا بر اين راه را بر پويندگی و امكان‌های نوين شناختی می‌‌بندد و سعی می‌كند آنها را رام خود كند و به چهارچوب باورها و ارزش‌های خود در آورد.با تثبیت گفتمان چیره و ابزارهای سرکوب آن مانند دستگاه سانسور و نیروهای قانونگزاری و اجرایی، سپیده‌دم آفرینش ادبی و اندیشه‌ی انتقادی نیز به افول می‌گراید.جریان نویسندگی آفرینشی و انتقادی اما تلاش می‌کند که با وضعیت موجود مقابله کند و در پی یافتن راه-چاره بر می‌آید. این چاره‌جویی نیز در هر دوره‌ی زمانی ویژگی‌های خود را دارد.نقد ادبی در نگاه تاریخی و نیز به لحاظ نظری به سه گونه پدیدار شده است. یکی از گونه‌های نقد بر محور "چه گفتن" شکل می‌گیرد. گونه‌ی دیگر بر پایه‌ی "چگونه گفتن"، و گونه‌ی آخر نیز تلاش می‌کند روشن کند که "چرا چیزی آن‌گونه گفته شده است". در ایران، هر سه نمونه‌ی بالا را داریم، اما نمونه‌های ایرانی نقد، به معنی دقیق این عبارت، نمونه‌های ایرانی نقد هستند. روشن‌کردن این ویژگی یکی از ضرورت‌های پی‌بردن به چند و چون نقد معاصر ایرانی و بازشناخت واکنش ادبیات انتقادی زیر تیغ سانسور است.نیازی به توضیح نباید باشد که نمونه‌های نقد مبتنی بر چه گفتن تأثیر بیشتری از سانسور و دستگاه سرکوب می‌پذیرند. در جامعه‌ی ایران، چه پیش و چه پس از انقلاب ۱۳۵۷، ادبیات انتقادی و آفرینشی به ناگزیر شیوه دیگر کرد و به شگردها و آرایه‌هایی پناه برد که بتواند از تیغ سانسور در امان بماند. برخی از این شگردها در زبان و شیوه‌ی نوشتن نمود یافتند. بنا بر این تمثیل و استعاره و نمادپردازی همچون شگردهایی اساسی در بیان ادبی شناخته شدند. از همین رو، نقد ادبی نیز وظیفه‌ی خود دانست که به تفسیر و بازنمایی این شگردها بپردازد تا بتواند میان خواننده و نوشته پیوند بهتری برقرار نماید. مشکل اما اینجاست که دستگاه سانسور همان‌گونه که بر نوشته‌ی آفرینشی نظارت می‌کند، به همان اندازه نیز نوشته‌های انتقادی را می‌پاید.

 

نقد ادبی معاصر در تنگنای سانسور به چند راه مختلف رفته است. یکی از گزینه‌ها این بوده است که با پیروی از اندرز دکتر ناتل خانلری چشم از هر چه معاصر و زنده بر گیرد و خود را یک‌سر در خدمت درگذشتگان و پیشینیان در بیاورد و از این راه عافیت بیابد و از قدرت حاکم نیز تشویق بگیرد. این شاخه‌ی نقد ایرانی و رهروان آن به یاری رسانه‌های گوناگونی که در اختیار دارند چندان شناخته شده هستند که گمان نمی‌کنم نیازی به معرفی در اینجا داشته باشند.

 

گزینه‌ی دیگری که در دوران فروبستگی و سرکوب پیش روی نقد ادبی است، این است که نقد خود نیز به برقراری نظامی از زبان جایگزین اقدام کند و به این شیوه، تمثیل و نماد موجود در نوشته‌های ادبی را با تمثیل‌ها و نمادهای متقابلی شرح و تفسیر کند.گونه‌ی دیگر نقد ادبی نقدی است که به خنثا سازی نوشته‌ی آفرینشی می‌پردازد و تلاش می‌کند که متن را هم‌ساز و سازگار با هنجارها و در تأیید گفتمان چیره یا بی‌زیان جلوه دهد.نوع دیگری از نوشته‌هایی که در تاریخ معاصر ما زیر نام نقد آمده‌اند نوشته‌ی مفتشانه و بازجویانه است. این گونه نوشته‌ها با به کارگیری شگردهای بازجویان و بازپرسان با اثر ادبی هم‌چون متهم برخورد می‌کنند. در این نوع نقد کوشش می‌شود که اثر ادبی و در پی آن نویسنده‌اش را مسئول آنچه در نوشته آمده یا از آن نتیجه می‌شود بشمارند و از جایگاه قاضی رأی صادر کنند.اما در اینجا از گزارش بیشتر گونه‌های بالا می‌پرهیزم چرا که آن رویکردها جای چندان گسترده‌ای را در سپهر نقد ادبی ما نمی‌گیرند. به این ترتیب فرصت خواهیم داشت که اندکی بر توضیح گونه‌ای از نقد که بدنه‌ی اصلی نقد معاصر ما را تشکیل می‌دهد تمرکز کنیم. شاخه‌ی بزرگی از نقد ادبی معاصر، به ویژه از چند سال گذشته تا کنون، به شیوه‌ی کم و بیش نوینی پا گرفته است. بیشینه‌ی نقدهای امروزین ایرانی متن را به فرم و محتوا تقسیم می‌کنند؛ سپس با نادیده گیری محتوا، همه‌ی کوشش خود را صرف شرح و گزارش شگردهای شکلی و ابزارهای بیانی اثر می‌کنند.نقد ادبی شگرد-محور از یک آبشخور نمی‌آید، بلکه خود دارای بنیان‌های فلسفی و نظری متفاوتی است. گستره‌ی این گونه‌ی نقد ادبی از شکل‌گرایی تا ساختارگرایی، پساساختارگرایی، ساختارشکنی، روان-زبانشناسی و دیگر گونه‌های تحلیل متن را در بر می‌گیرد. البته کنار هم نهادن این همه رویکردهای متفاوت کاری خردمندانه به نظر نمی‌رسد و کسی که با وضعیت خاص فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران معاصر آشنا نباشد به زحمت خواهد توانست که چنین همنشینی گسترده‌ای را بپذیرد.

 

بیشتر نمونه‌های نقد معاصر فارسی، با آن‌که خود بر بنیان‌ نگره‌های آمده از اندیشمندان غربی نگاشته شده‌اند، در پرداخت و پرورش مطلب اما  چندان شباهتی به نمونه‌های غربی ندارند. به گمان من، نوعی کلیشه‌ی نقد ادبی در ایران معاصر همه‌گیر شده است. این گرایش چنان بر پهنه‌ی آفرینش ادبی و نوشته‌ی انتقادی ما حاکم است که از فرط حضور یکسره و همه‌سویه‌اش عادی می‌نماید و دیگر حتا به چشم نمی‌آید. تنها اگر به بنیاد و خاستگاه‌های بیان ادبی برگردیم گم‌شده‌ها و پنهان‌مانده‌های این حوزه را خواهیم یافت.شگرد آنجا اهمیت می‌یابد که پویه‌ها و پیوندها (رابطه‌ها) را بازنماید. این پویه‌ها و پیوندها می‌توانند در زندگی فردی، اجتماعی، اندیشه‌گی یا حتا غیر انسانی باشند. دقت شود که منظور من حتا این نیست که شگرد وسیله‌ای در خدمت بیان پیوندها و رابطه‌های انسانی و غیر انسانی است. نوشته‌ی آفرینشی را نمی‌خواهم به وسیله‌ای برای بیان محدود کنم. نوشته‌ی آفرینشی آنگاه که به تمامی وفادار خود باشد می‌تواند بیان خود باشد، زبان باشد.

 

رویکرد شگرد-محوری که اکنون بر ادبیات و نقد ادبی ایرانی چیره است در نگاه اول ساده می‌نماید و پژوهش‌گر را به این گمان می‌اندازد که این همه ناشی از سطحی‌نگری و درک خام نویسنده‌ی ایرانی است. بسیاری از بررسی‌هایی که در نقد و گاهی آسیب‌شناسی ادبیات معاصر ایران نوشته شده‌اند، از جمله چند نوشته از خود من، نویسنده‌ی ایرانی را متهم کرده‌اند که با درکی ناقص به تقلید از نگره‌های ادبی برآمده از غرب پرداخته است. در حالی که با نگاهی به فراسوی این محدوده، با در نظر گرفتن تصویر بزرگ‌تر به این نتیجه می‌رسیم که رویکردهای کنونی حاکم بر نویسندگی ایرانی خود برآیند وضعیت کلی جامعه‌ی ایرانی است و نباید آن را به شکلی جدا شده از متن کلان بررسید.اگر به سه گونه‌ی بنیادین نقد ادبی نگاهی دوباره بیندازیم، می‌بینیم که رویکرد غالب کنونی، فارغ از آن همه نام‌ها و نگره‌های رنگارنگی که بر خود می‌گذارد، فروکاهنده‌ی متن است، چرا که بیشتر به چگونه نوشتن می‌پردازد.سانسور تنها از سوی حكومت به کار برده نمی‌شود. بخش بزرگی از نوشته‌های متفاوتی كه با سنجه‌های گفتمانِ چیره ناهمخوان هستند هرگز به دستگاه سانسور ارائه نمی‌شوند. ناشران و گردانندگان نشریه‌ها خود ناچارند که بسیاری از صداهای فرديت‌دار و هويت‌مند را به بهانه‌ی بي‌معنايی و بدمعنايی از چرخه‌ی نشر خارج كنند.  در نتیجه‌ی سانسور و سایه‌ی سنگین آن، زبانی بر ادبیات معاصر ايران حاكم گرديد که نشانی از چیستی و کیستی خود ندارد. از همين روست كه امروز اگر صد نوشته‌ی ادبی از صد نویسنده‌ی متفاوت را كنار هم بگذاري، تفاوتی جز در همان نام‌های نویسندگانشان مشاهده نخواهی كرد.  نوشته‌ها چنان به هم نزديكند كه انگار نویسنده‌ی همه‌ی آنها يكی است يا همه از روی دست هم نوشته‌اند. به این ترتیب، بخشی از سانسور را نه حکومت که فرهنگ حاکم به پیش می‌برد.

 

یکی دیگر از سازه‌هایی که در تاریخ معاصر ما مرتب تکرار شده این است که قدرت سیاسی همواره در کنار اعمال سانسور شدید تلاش کرده است که ادبیات و گفتمان ادبی دست‌آموز خود را به موازات سانسور به پیش ببرد، به این امید که با این کار بتواند ادبیات انتقادی را از میدان خارج کند. قدرت شناخت‌شناسيک چیره یا گفتمان چیره‌ همواره همانی نیست که قدرت سياسی چیره می‌‌خواهد، اگرچه قدرت سياسی چیره به شيوه‌های گوناگون تلاش می‌‌كند كه چنان شود.  تلاش جمهوری سوسياليستی شوروی در فراگير كردن معنای خاصی از رئاليسم – رئاليسم سوسياليستی – نمونه‌ای از چنين خواستی است که نتوانست بارآور شود، همان گونه که تلاش دیگر حکومتهای نادموکراتیک برای پدید آوردن ادبیات متعهد (به خود) ناکام مانده است.اکنون می‌توان تا حدی به یکی از ویژگی‌های مشترکی که می‌بایست پهنه‌های مختلف زندگی فرهنگی - اجتماعی معاصر ما را به هم پیوند دهد پی برد. این ویژگی‌های فراگیر در تاریخ معاصر ما همان نگاه گرته‌بردارانه و تأثیرپذیری سطحی از نمودهای مدرنیته است، و بی‌بهرگی یا  کم‌بهرگی از مدرنیته در بعدهای بنیان‌ساز آن. این نوع نگاه همان است که مدرنیته را به مدرنیزاسیون فرو می‌کاهد. این برداشت را در همه‌ی پهنه‌ها می‌توان سراغ کرد، و نسخه‌ی آن در نقد ادبی همان شگرد-محوری است.اما در این مقایسه باید به یک نکته توجه ویژه داشت: بسیاری گمان می‌کنند که فروکاستن مدرنیته به مدرنیزاسیون، یا نقد ادبی به شگرد-محوری ناشی از کم‌دانشی یا ناآگاهی کسانی است که در این کار بوده‌اند. اما چنین نیست. در یک نگاه کلی‌نگرانه، می‌توان دید که این فروکاست خود پیامد وضعیت سیاسی و قدرت چیره است، که نماد و نمود آشکار و فشرده‌ی آن را می‌توان و باید در سانسور و دستگاه پیچیده‌ی آن دید و بس.

 

تاکنون هنجار کار چنین بوده است که گفته شد. ولی به تازگی سازه‌هایی در کار آمده‌اند که هنجار پیشین را به چالش کشیده‌اند. با همه‌گیر شدن رسانه‌های همبودیک همتارگانی  (اینترنتی)، اجرای سانسور حکومتی تنها برای کسانی شدنی است که برای گرفتن اجازه‌ی چاپ، کار خود را به تیغ دستگاه سانسور می‌سپارند. ولی با بودن اَبَرنیروی همتارگان، هر آفرینشگر و نویسنده‌ای می‌تواند بی واهمه‌ی سانسور، با نام یا بی‌نام، کار خود را بی کم و کاست در سپهری جهانی بپراکند.

 

دستگاه سانسور حکومتی ولی همچنان با تمام توان بر شیوه‌های ناکام مانده و ناکارآمد خود پای می‌فشارد، مثل گربه‌ی کارتون موش و گربه‌ی دیزنی که زیر پایش خالی شده ولی او نمی‌داند و هنوز به دویدنش در هوا ادامه می‌دهد تا زمانی که یک‌باره نگاهش به پیش پایش می‌افتد و می‌بیند زیر پایش خالی است. آنگاه است که به ته گودال بی بُن فرو می‌افتد.

 

سانسور حکومتی اکنون مرده‌ای است ایستاده بر عصایی پوک. آنچه این بازی را برایشان شدنی کرده است همانا خودسانسوری ما است از یک سو، و از سوی دیگر ناآگاهی یا بی‌ارادگی نویسنده و خواننده برای دیدار با یکدیگر در دیدارگاه نو.

 

سپیده جدیری: واقعیت این است که این -با توجه به تجربه‌ی زیسته‌ی من در ایران، اروپا و آمریکا- به نظرم در مورد تمام جوامع صدق می‌کند. همین امروز و در جریان جنگ روسیه و اوکراین، با بروز سویه‌های فاشیستی در برخورد با عقاید و حتی ملیت‌ها در جامعه‌ی غربی، داریم می‌بینیم که آن‌چه تا کنون از آزادی بیان در این جوامع می‌شناختیم، امری کاملا نسبی بوده که به اقتضای شرایط، جای خود را به نژادپرستیِ آشکار، سرکوب و سانسور عقاید داده است. چنان‌که گفتم، این دیگری‌ستیزی تاثیر خودش را بر نقد ادبی هم می‌گذارد. گلایه‌ی برنستین را به یاد بیاورید.

 

به باور من، تا زمانی‌که صداهای متفاوت امکان بروز و شنیده شدن نمی‌یابند، نقد ادبی هم دچار همین رخوت و رکودی می‌شود که شاهدیم. طبیعی است که جدی نیز گرفته نشود و کارکرد و تاثیرگذاری خود را از دست بدهد.

 

نوری علا:من بعنوان کسی به این پرسش پاسخ می دهم که اعتقاد دارد هنر، و بخصوص هنرهای کلامی، بخشی از حوزهء وسیع تر «ارتباط» هستند. بدین معنی که هنرمند نکته ای را در اثرش بیان می کند و مخاطب با فهم خود تعبیری از آن نکته را دریافت می دارد. و، در میان هنرمند و مخاطب، نقدکننده نقش واسطه را دارد و از دو جنبه به تشريح و توضیح اثر می پردازد: جنبهء فنی و جنبهء محتوائی.

 

  در نتیجه، آفرینش های هنری، بخاطر ارتباط با مخاطب به دلیل جنبهء محتوائی شان، هرگز از تأثیر یا تراکنش با «وضعیت» محیطی خود «مستقل» نیستند و بخاطر «گوهر معترض هنر» همواره با محیط خود در ارتباط اند. لذا، به تأسی از این واقعیت و بخاطر نقش «واسطه بودن»، نقد هنری هم ناگزیر است که به این ارتباط و تراکنش توجه داشته باشد. چرا که اگر نقد هنری صرفاً به جنبهء فنی کار آفرینش بپردازد خود بخود کل جنبهء مضمونی، محتوائی، پیامی، و واکنشی اثر را  - که درستی و نارسائی جنبهء فنی را مشخص می کنند - نادیده گرفته است.

 

هنرمند، در اغلب مواقع، و بخصوص در شرایط ناهنجار اجتماعی، بجای تسلیم و لال شدن و گریز به نظریه های مبتنی بر «انکار ضرورت ارتباط»، راه های بیانی مختلفی را می یابد و بکار می گیرد، اما منقدی که، با عدم توجه به این جنبه ارتباطی اثر برگزيدهء خود، دست به نوشتن نقد می زند، در واقع، قلم خویش را در خدمت سرکوب و سانسور گذاشته و کارگزار کاری ضد هنری و ادبی و شعری می شود. به عبارت دیگر، منقدی که از یکسو بر استقلال اثر از وضعیت محیطی تأکید کند و، از سوی دیگر، صرفاٌ به جنبهء فنی کار عنایت داشته باشد خود بخود کارگزار مزدبگیر یا داوطلب کار بی جیره و مواجب دستگاه سانسور و سرکوب خواهد بود.

 

توجه کنیم که، در این زمینه، کار منقد – بخصوص اگر نظریه پرداز هم باشد – بسیار سخت تر از کار هنرمند است؛ چرا که هنرمند با استفاده از ابهام های گریزناپذیر بیان هنری، براحتی بیشتری می تواند از راه های گریز (مثلا توسل به ابهام و استعاره و نماد و تمثیل) استفاده کند؛ حال آنکه کار منقد در اصل غلبه بر ابهام و آشکار سازی ارزش ها و پیام های نهفته در اثر است.

 

 این وضعیت موجب می شود که، بقول شما، «در جوامع متصلب و دگم، که نقد سیاسی و احتماعی مجال بروز نمی یابد» نقد ادبی هم از جنبهء محتوائی اثر دور شده و بکوشد تا ارزش های فنی کار را برجسته کند اما، از آنجا که ارزش های فنی زمانی ارزش محسوب می شوند که ارتباط کارآمدشان با مضمون و محتوا مشخص شود، چنین نقدی جز ایجاد «انحراف» کار بیشتری انجام نمی دهد و منقد – بخصوص اگر در حوزهء نظریه پردازی هم دستی داشته باشد – می کوشد تا با آفرینش نظریه های توجیه گر «گریز از حنبهء محتوائی» کار خویش را موجه سازد؛ بی آنکه بداند چنین نظریه هائی بر روند آفرینش نیز اثر گذاشته و هنرمند را به گریز از معنا و پریشان گوئی (البته در ظاهر موجه مبهم گوئی) سوق می دهد.

 

 مجموعاً می توان گفت که منقد در «در جوامع متصلب و دگمی که نقد سیاسی و اجتماع در آنها جال بروز نمی یابد» سه سرنوشت بیشتر ندارد. یا سکوت می کند و در نتیحه کار هنری بی ارزیابی باقی می ماند، یا دست به ایجاد نظریه های توجیه گر برای «محتوا پرهیزی» می زند و روند آفرینش هنری را نیز مخدوش می کند، و یا می کوشد راهی برای بررسی و انکشاف جنبهء محتوائی اثر پیدا کند و، در نتیجه، نقد خود  را با موقعیت پُر مخاطرهء نقد «سیاسی و احتماعی در جوامع متصلب و دگم» همسرگذشت می کند. مجموعاً تجربه نشان داده است که، در اینگونه جوامع، «انتقاد» (به معنی تهاجم و بدگوئی و استهزا) جای «نقد» درست را می گیرد و هنرمند و منقد را بجای تفاهم سازنده به جان هم می اندازد.

 

 

 

نانام: این‌ها به هم ربط دارند. من جامعه‌ای را نمی‌شناسم که در آن نقدِ ادبی باکیفیت بوده باشد و نقدِ سیاسی بی‌کیفیت (یا بر عکس). بخش بزرگی از نقد ادبی اتفاقن به سیاست  مربوط می‌شود- چون در نقد ادبی، تفکرِ انتقادی اصل است. نقدِ ادبی یعنی اجتماعی کردنِ متن و اجتماعی کردنِ متن یعنی (از جمله) بردن آن را به سمت حیطه‌های سیاسی (البته می توان هم ناقد بود و فقط به صنایع ادبی و فنون بلاغت پرداخت- به عنوان نمونه شعر حافظ را تصحیح کرد یا در زمینه اوزان عروضی مطلب نوشت. آن هم نقد است اما از تفکر انتقادی تهی‌ست و اینجا مد نظر نیست). من می توانم موقعیتی را در جوامع "متصلب و دگم" تصور کنم که در آن نقدِ ادبی تلاش کند جورِ نقد سیاسی را بکشد. اما آن اتفاق هم اگر بیفتد- و اگر اساسن افتادنی باشد- در نهایت درگیر با چرخ دنده‌های سانسورِ سیاسی می‌شود. در کارِ نقدِ ادبی، صداقتِ روشنفکری اصل است. آنجا نمی‌شود (و نباید) زیاد دست به عصا راه رفت و به کسی یا دستگاهی نان قرض داد. این است که در جوامع بسته، نقدِ ادبیِ تَر (که یعنی نقدِ ادبی هوشمندانه و ظریف) حتا اگر امکان نمود هم بیابد، جایی در ابتدا یا میانه‌ی راه، سرِ خود را از دست می‌دهد

 

 

مسعود کریم خانی روزبهان:نخست این را بگویم که هیچ جامعه یی - آنگونه که در پرسش شما مستتر است - " متصلّب و دگم " نیست ؛ و اتفاقا جامعه ی ما ، بسیار پویاست و من به آینده ی آن بسیار خوش بین ام . امّا تا این حد با شما موافقم که این جامعه در حد کافی نقد اجتماعی و سیاسی را نمی پذیرد . کار روشنفکر ، نقد قدرت است . آنجا که شما از " تصلّب " حرف می زنید ؛ در حقیقت از " قدرت " حرف می زنید و وقتی از " جامعه ی متصلّب " می گویید ، در واقع از قدرتِ فرهنگ است که می گویید. این فرهنگ است که به منزله ی دیوار در برابر شما می ایستد و مانع نقّادی می شود.

 

مسئله این است که روشنفکرِ ما قدرت را صرفا به منزله ی مقوله یی سیاسی می فهمد ، حال آن که پشت پرده ی سیاست ، فرهنگ است .امّا، مهم تر از این که شما بتوانید یا نتوانید نقد کنید، این است که چه می خواهید بگویید . اگر قرار است در درونِ همین فرهنگ  و با همین ارزش ها حرف بزنید که " گفت "  و " نگفت " تان فرقی نمی کند . روشنفکرِ ، بی که خود بداند در دایره ی قدرت ایستاده است و خام اندیشانه می خواهد نقدِ قدرت کند حال آنکه قدرت ، همان فرهنگ‌‌ است که او مدافع آن است و می خواهد آن را نجات دهد!

وقتی ما به فرهنگی مفتخریم ، و وا می هلیم که کار خودش را بکند ، و آنگاه به نقدِ سیاست می پردازیم در واقع بنیاد آن سیاست را از گزند ، نجات می دهیم . سیاستمدار را عوض می کنیم بی آنکه سیاست را عوض کنیم ، که سیاست تغییر نمی کند مگر آنکه بنیادهای فرهنگی تغییر کنند.

از این جاست که نقد ادبی اهمیّت پیدا می کند ؛ چرا که ادبیات ، عصاره ی فرهنگ است . اگر قرار است خودمان‌ را بشناسیم باید ادبیاتمان را بشناسیم . نقد ادبی ، فقط این نیست که مثلا شعری را بخوانی و ارزیابی کنی که چقدر با زبان ، بازی کرده است یا چقدر فریاد مشترک سر داده است. این جا که می رسی ، فردوسی و عطار و سعدی و که و که ... دیگر پدرانِ تو نیستند که بخواهی به آنان افتخار کنی ، بلکه آنان‌علّت وجودی شرایطِ امروزی  تو اَند ؛ شرایطی که هی می خواهی تغییرش بدهی و هی نمی شود.

در نقد ادبی ، نقدِ فرهنگ خانه کرده است. در نقد ادبی ست که متوجه می شویم‌ چگونه آکادمیِ یونانی را به خانقاهِ ایرانی تبدیل کرده ایم .

و این سلسله مراتبی که حکومت های ما دارند ، چیزی جز سلسله مراتبِ عرفانی نیست ، اگر می خواهی احمدی نژاد را نقد کنی ، نخست باید مولوی را نقد کنی ، باید نجم دایه و شفیعی کدکنی و شاملو را نقد کنی ، باید ببینی اشتراکات و افتراقات آن ها چیست ؟ به راستی چیست ؟

 

 

 

 

نورهان4-: آیا نقد صرفا دانش است ؟

 

سپیده جدیری: نه، به قدرت تحلیل‌گری و زاویه‌ی دید خود ناقد نیز بستگی دارد اما به نظرم بدون دانش و مطالعه نیز چیزی کم خواهد داشت: آموختن از تجربه‌ی پیشینیان

 

نوری علا:نخست بگویم که من با واژهء «دانش» مشکل دارم چرا که معلوم نیست منظورمان از کاربرد این واژه چیست؛ بدین معنی که  آیا به «علم» اشاره داریم یا به «مجموعهء دانستنی ها»ئی که «دانستنی های علمی» فقط بخش از آن را تشکیل می دهند و دانستنی های غیر علمی و خرافی و بی پایه نیز جزئی از همین «دانش» محسوب می شوند.

اما اگر فرض را بر این بگیرم که منظور این پرسش از واژهء «دانش» همان «علم» است آنگاه باید بدانیم که نقد بخاطر معیارهای مختلفی که از جانب منقدین گوناگون بکار می روند دارای وجههء ثابتی نیست و در نتیجه نوعی دانش علمی محسوب نمی شود. البته باید مراقب باشیم که در این گفتگو «نقد» را معادل «نظریه» نگیریم، چرا که نظریه پردازی، اگر بخواهیم به درستی انجام اش دهیم بلاشک دارای استواری بیشتری از «نقد» است و سست بودن زیربناهای خردپذیر آن – اگر این صفت بر آنها جاری باشد – به آسانی قابل درک است.

 اما اگر منظور از دانش همهء دانستنی های ما باشد، در آن صورت، «نقد» هم نوعی دانستنی را مطرح می سازد بی آنکه لزوماً این دانستنی «علمی» هم باشد.

 

 

 

روزبهان :  این دیگر چه پرسشی است؟! مسلّم است که نه.

 

نقدنویسی بدون دانش ممکن نیست امّا دانشِ تنها به نوشتنِ نقد نمی انجامد.

 

بسیار چیزها باید باشد که نقدی نوشته شود، و بسیار چیزهای دیگر باید باشد که نقدِ نوشته شده را از حدّاقلِ اعتبار برخوردار کند که کمترینِ آن ، دلهره و نگرانی برای ادبیات است.

 

ادبیات آینده ای دارد و آن که نقد می نویسد از آن آینده به اکنون می نگرد و نگران است که مبادا ادبیات واپس برود یا درجا بزند. این دلهره را اگر داشته باشی ، و آن آینده را اگر بشناسی می توانی نقد بنویسی ، وگرنه می شوی مانندِ این بسیاران که با فکرهای لاغر کتاب های چاق می نویسند!

 

 

نانام : نقد دربنیاد خود ۳ چیز است:

 

۱. دانشِ وسیع ۲. صداقت روشنفکری ۳. اِلگانس فکری.

 

ناقد آدمی نیست که فقط در یک زمینه فکری کار کند : باید احاطه داشته باشد به یک حیطه‌ی وسیعِ دانشی- از تاریخ گرفته تا اسطوره شناسی، از فلسفه گرفته تا روانشناسی. این‌ها را که داشت یا پیدا کرد آن وقت گام اول را برداشته است

(فراموش نکنیم که این‌ها فعلن محفوظاتِ اوست؛ دانشِ اوست. و صرفِ دانش از کسی ناقد نمی‌سازد. این تنها ابتدای کار است. خوان اول!). خوان دوم، صداقت روشنفکری ست به این معنی که به کسی نان قرض ندهد، از فردی اسطوره نسازد و از نهاد و سازمانی حساب نبرد. خوان سوم- که در واقع مهمترین و دشوارترین خوان است- اِلگانس فکری‌ست. به چه معنا؟ به این معنا که خلاقانه و با تفکر غیر خطی با متن روبرو شود- چرا که تنها از آن طریق می‌تواند به نوشته نقب بزد و زوایای پنهانش را در معرض دید خاننده بگذارد. به دیگر سخن، ناقد باید بتواند ۲ را با ۲ جمع کند و به ۵ برسد!

سخت است! وقتی که فالکنر می‌گوید «نقادی نبوغ می خواهد» اغراق نمی‌کند

 

 

نگهبان: به باور من نقد دانش است، و چیزی بیش از آن. دانش است، از آن روی که پیشینه‌ای دارد و منتقد باید آن پیشینه را بداند؛ بر بنیاد نگره‌هایی فلسفی، جامعه‌شناسیک، روانشناسیک، یا اقتصادی استوار است که منتقد باید آن‌ها را بشناسد. بر همین پایه، به شاخه‌ها و دبستان‌های گوناگونی بخش شده است که منتقد می‌بایست هر یک را بررسد و راه خود را از میان آن‌ها برگزیند، یا راهی نوین بنیاد نهد.

 

ولی افزون بر سپهر دانشیک، نقد نیاز به سپهر دیگری نیز دارد تا بتواند از چنبره‌ی بی‌هوده و سترون دانشگاهی فراتر رود، که همانا آفرینشگری و نوآوری در نگاه و شیوه و رویکرد است. همانگونه که نقد چند و چون آفرینشگری را در موضوع کار خود می‌سنجد و بر می‌رسد، خود نیز می‌بایست آفرینشگرانه باشد و هر بار به فراخور زمینه و نهشته‌ای که در دستور کار دارد، شیوه دیگر کند و چیزی نو بیافریند. به این گونه، نقد می‌بایست هنر هم باشد. به همین پایه، همانند هنر، افزون بر آگاهی رساندن، می‌بایست بتواند برانگیزاند، بشوراند، شاد یا غمگین کند، به ستایش یا شگفتی وادارد، و شاید هم خواننده را به کنشی وادارد. پس به باور من، نقد آنجا که از سنجشگری روشمندانه پیروی می‌کند دانش است، و در سویه‌ی دیگر خود که آفرینشگری می‌کند و با دیگر حس‌های انسانی سروکار دارد، هنر است.

 

 

 

 

 

 

نورهان 5-: آیا سنّت و گذشته ی ما ظرفیت هایی دارد که در دنیای معاصر ما ( دنیای متن ) به کار آیند ؟ چه ظرفیت‌هایی ؟

 

نانام: "سنّت و گذشته" به چه معنا؟ به معنی فردوسی و ابن سینا یا به معنی شمس قیس رازی و میرزا آقا خان کرمانی؟ هر دوی این‌ها سنت ما را می‌سازند. اگر مد نظر فردوسی و خیام و ابن سینا و رازی و کوروش و داریوش باشد، بله، بی تردید! تاریخ زمانی مهم می‌شود که حرفی برای امروز ما داشته باشد. اگر نه که باید بفرستی‌اش به موزه و در را پشت سرش قفل کنی! کوروش برای من شخصیتی "تاریخی" (به این معنی در گذشته آمده و کاری کرده و رفته باشد ) نیست: مربوط به اینجا و اکنونِ من می‌شود. کتاب "قانون" ابن سینا در مورد درمان بیماری‌ها را من همین امروز می‌خانم چون بسیاری از نسخه‌های خوبش را پزشکان "شیمیاییِ" اطرافِ من نه می‌فهمند و نه می‌نویسند. فلسفه‌ی داریوش در ساختن پارسا (تخمت جمشید) با امروزِ من حرف می‌زند. چرا ساختن یک بنا در بزرگترین امپراطوری روی زمین باید سی سال طول بکشد؟ ۳ هزار آرشیتکت و کارگر روز و شب روی پارسا کار می‌کردند! داریوش اگر می‌خاست می‌توانست پارسا را یک ساله تمام کند (کما اینکه دور و بری‌هایش در سرزمین‌های دیگر می‌کردند). داریوش روی ساختن پارسا آن همه وقت می‌گذارد چون فلسفه‌اش این است: "می‌سازم تا بماند"! این همه جدیت! (و این جدیت دقیقن همان چیزی‌ست که ایرانیِ امروز ندارد). بعد از دو هزار و پانصد سال "باد و بوران" هنوز می‌توان نمایی و برشی از کارش را دید و انگشت به دهان ماند که چه کرده است! داریوش برای امروزِ من درس دارد و حرف دارد. وقتی فردوسی می‌گوید "ز نیرو بود فرد را راستی / ز سستی کژی زاید و کاستی" دارد با امروز من حرف می‌زند (شرمنده‌ی ابولقاسم عزیز برای جایگزین کردن "مرد" با "فرد" : در قرن بیست و یکم زندگی می‌کنیم و چیزهایی را باید ویراستاری کرد!) ... نمونه‌ها بسیارند. اتفاقن از دید من گذشته‌ی ما (نوع خوبش البته) خیلی بیشتر برای امروز ما درس دارد تا حالِ رقیق و در مجموع گیجِ ما! باید برگشت و گذشته را دوباره کشف کرد! باید از نو خاند! باید کوروش را دوباره شناخت و خیام را دوباره شناخت و ابن سینا را دوباره شناخت. باید نقاطِ رخششِ این‌ها را به تمامی از آنِ خود کرد. باید به پارسا رفت و با داریوش در باغ هایش قدم زد و گپ. داریوش پِِرشن بود (می‌ساخت تا بماند). ما ایرانی هستیم. باید دوباره پِرشن شد!

 

 

جدیری: اگر منظور شما سنت و گذشته‌ی ادبی ما است، به نظر من بله، ظرفیت‌های بسیار دارد. شما وقتی متون کهن فارسی را می‌خوانید، از شعر نظامی گرفته تا حافظ، بیدل، سعدی، مولانا و... با جهان‌های وسیعی مواجه می‌شوید که هر یک، کارکردهای متفاوتی از کلمات، مفاهیم، جمله‌بندی‌ها و در مجموع، جسارت‌های بی‌شماری را (به طور مثال در حیطه‌ی زبان)، پیش چشم ما می‌گذارد. آن‌چه در شعر امروز ایران به عنوان «شعر زبان» و «شعر تجربه‌گرا» می‌شناسیم نیز وامدار همین جسارت‌های گذشتگان است

 

 

نوری علا: هر بازمانده ای از گذشته (حتی اگر شکل سنت بخود نگرفته باشد) می تواند دارای ظرفیت هائی برای بکار گرفته شدن (بخصوص در متن) باشد؛ اما باید توجه کنیم که در اینجا دیگر دربارهء نقد صحبت نمی کنم و وارد مبحث آفرینش (یا خلاقیت) شده ایم که مقولهء کاملاً جداگانه ای است.

اما اگر منظور ما از «متن» همان «نقد» باشد در آن صورت سنت ها و بازمانده های گذشته می توانند، بسته به استعداد و دانش منقد، دارای کارکردی هائی ارتجاعی یا پیشرو باشند. به عبارت دیگر، چه در نقد و چه در آفرینش، سنت ها و بازمانده های گذشتهء ما، بخودی خود، خوب یا بد، مفید یا مضر، نیستند و این نحوهء استفادهء آفرینشگر و منقد است که وضعیت این چگونگی را معین می سازد.

 

روزبهان:بی تردید ،اما پیش از انکه به آن گذشته بپردازیم باید این را روشن‌کنیم که دنیای معاصرِ ما  دنیایی تقویمی ست یا دنیایی اندیشگی ، دنیای آل احمد است و سروش و الهی قمشه یی یا دنیای دریدا وفوکو ، دنیای ابتهاج و کدکنی ست ، یا دنیای ارنست یاندل و پل سلان!؟

سنت های ادبی ما ، به طرزی حقیر شده و تحقیر شده ، برای بسیاری مان ظرفیت سورچرانی والایی داشته است.سیری ناپذیر زانو زده ایم‌ کنار سفره ی مولوی و حافظ و سعدی. شعرِ روز می بافیم بی آنکه خودمان " به روز " باشیم.وعجیب است که توقع داریم از متنِ مان خوانشِ مدرن هم داشته باشند!ادبیات گذشته ی ما ،علی الخصوص آثار منثور ما غریب مانده است.

اگر از پنج - شش تن از شاعرانمان بگذریم تقریبا هیچ کاری روی ادبیاتمان نکرده ایم ؛ این کارهایی هم که شده است بیشتر شرح آثار است ، فلان غزل را گذاشته ایم در دستگاهِ اندازه گیری و جناس و استعاره و مجازش را سنجیده ایم.هرگز به دنبال آن نبوده ایم که آنها را به روز کنیم و ظرفیت هایش را بسنجیم.دُرست با چشم گذشتگان به گذشته نگاه کرده ایم.ما ملّتی کهن نیستیم ، ما مِردُمی فرتوت و بی رمقیم که توانِ نو زندگی کردن را نداریم ،منِ بی ظرفیت چگونه می توانم ظرفیتِ نو در ادبیات کهن را کشف کنم ؟!به اعتقادمن ، نخست باید ادبیاتمان را درست و با دیدی کاوشگر بخوانیم ، در این خواندن باید از آن تقدّس زدایی کنیم و در این تقدّس زدایی باید همه ی آن عرفانیاتی را که از داریوش آشوری تا هنری کربن از ان حرف می‌زنند کنار بگذاریم.نیما این کار را کرد و توانست شعر خود را بر مبنای ادبیات کلاسیک پی بگذارد ،رویایی این کار را کرد و توانست از شطحیات به لبریخته ها برسد ، فروغ این کار را کرد و توانست وزنِ شعر خود را بسازد. نجف دریا بندری این کار را کرد و توانست "باقیمانده ی روز" را ترجمه کند ؛ ناصرالدینِ صاحب الزمانی این کار را کرد و توانست "آنسوی چهرها" را بنویسد...بنابراین ادبیاتِ ما ظرفیت های زیادی دارد ؛ آنچه هست هر کسی باید با ظرفِ خودش به سراغ  این اقیانوس برود.

 

 

 

نگهبان: اگر فرادید شما متن‌ها یا بازمانده‌های فرهنگی، دانشیک از پیشینیان است، و اگر پرسشتان همچنان پیرامون نقدمایه‌هاست، باید بگویم چیزی در آن‌ها نمی‌یابیم که به امروز نقد ما کمک کند.

 

 

 

 

 

نورهان6-: وقتی نقد و نقّادی خود سوژه ی نقد باشد چه نقدهایی بر آن دارید ؟

نوری علا:من فکر می کنم هر «نقد»ی را هم می تواند در ترازوی سنجش گذاشت و صحت و سقم اش را در محدودهء معیارهای منقد بررسی کرد. در واقع، نقدِ نقد تنها راه تکامل بخشیدن به کلیت نقادی است. پس من نقدی بر «نقدِ نقد» ندارم و آن را کاری بسیار مفید و پیشرو می دانم

 

جدیری: به نظرم  پرسش‌های اول و دوم این گفت‌وگو هم در همین رابطه بود و در پاسخ به آنها سعی کردم نقد خودم را در این زمینه شرح دهم

 

نگهبان: نقدی بر آن نیست. نقد هم باید نقد شود -نقدها را می‌بایست که عیاری گیرند. (البته من در اینجا معنی خود را بر «نقد» حافظ بار کرده‌ام!) نقد اگر نقد نشود، همواره بیم آن است که ابزاری در دست خودکامگان برای سرکوب و سانسور و هراس افکنی در آفرینندگان و هنرآوران شود. هر چند چنان نقدی را نمی‌توان به درستی نقد شمرد، ولی در سرزمینهایی که کالای خوب و شایسته (خواه کار هنری یا آرته‌ای یا نقد بایسته) سانسور می‌شوند، کالاهای بنجل و بی‌مایه می‌توانند همه‌گیر شوند و جای آن‌ها را بگیرند.

 

 

 

 

 

نانام :  نقد و نقّادی همواره سوژه‌ی نقد است، چون همه چیز نقد است! در دنیای تفکر و تخیل، غیرِ نقد نداریم (حتا تفکر علمی هم نقد است. نظریه‌ نسبیتِ عام اینشتین نقد نظریه نسبیتِ خاص نیوتون بود). هر چیزی در ذات خود نقدِ چیز دیگری‌ست.  کارِ نیچه نقد بود و کارِ داستایوسکی نقد بود و کارِ ون گوک نقد. یک جایی اسمش را می‌گذاریم "نقد" تا مسایل را راحت الحلقوم کنیم (و البته در پسِ این بسیط کردن- بسیط کردن‌ها- ست که در طی زمان در دام می‌افتیم! ). وقتی مسیح می‌گوید "همسایه‌ات را دوست بدار" دارد چیزی را نقد می کند. وقتی هیتلر می‌گوید " یهودی‌ها را باید کشت" دارد چیزی را نقد می‌کند. وقتی بودا می‌گوید "به چیزی دل نبند" دارد چیزی را نقد می‌کند. خوب یا بد، هر چیز بشر ساخته و بشر گفته‌ای در ذات خود نقد است. حالا اینکه کسی نمی‌نشیند تا "نقد" دیگری را نقد کند (منظورم نقدِ رسمی‌ست: همان چیزی که در روزنامه‌ها چاپ می‌شود) علت را باید به احتمال در حوصله سَر بَر بودن این کار جستجو کرد (و البته هستند نویسندگانی که با موفقیت این کار را کرده‌اند. آندره ژید یک نمونه خوب است).

 

 

 

روزبهان: تاریخِ تفکّر ، تاریخِ فلسفه ، تاریخِ هنر تاریخِ نقّادی ست . اگر نقد نباشد اندیشه نازا می شود. می میرد.

نیما از آن رو نیما شد که که از منظرِ شعرِ فردا - شعری که خودِ او می خواست آن را بسازد -  شعرِ گذشته ی ما را نقد کرد.

نقد ، ضرورت است ؛ ضرورتِ بقا ، ضرورت پویایی و رشد. نقد ، ضرورتِ دگردیسی است.

مسلّم است که وقتی من از نقد می گویم نوعِ خاصی از آن را مورد نظر دارم و آن نقدی است که گفتم : از منظرِ فردا به گذشته می نگرد ؛ از آن مدلِ بر نیامده ، از آن آرمان_شعر ، از آن آرمان‌-هنر ، چیزی همچون آرمان-شهر. اگر این مدلِ تحقّق نیافته نباشد نقّاد به شارحِ شعر و ادبیات و هنر و فلسفه و هر چه  تبدیل می شود.

به باورِ من ، تاریخِ هنر نه تاریخِ اثر هنری ، بل ، که تاریخِ فکر‌‌‌ِ هنری‌ست. هر مکتب هنری یک اندیشه است و هر اندیشه از درونِ یک نقد بیرون می آید.

مشکل ما امّا  این است که اساسا" نقد نداریم. کدام نقد برکدام متن باید سوژه ی نقد قرار گیرد؟تقریبا هیچ یک از این چیزهایی که به منزله ی نقدمنتشر می شود نقد نیست. این ها شرح اثر هستند.در بهترین حالت، نقّاد ما می رود چند تا نظریه می خواند و می آید آن ها را روی شعرها و داستان هایی که خوانده است پیاده می کند.این ، خود هزار اگر و امّا دارد که کمترین اش آن است که آیا او ، همان نظریه ها را درست فهمیده است؟

در دنیای نقد فلسفی هم همین است ؛ می روند هرمنوتیکِ مدرن می خوانند - که همتا و هم‌پای علمِ امروز غرب است - و حاصلِ دانشِ‌شان را می آورند روی آثار فلان عارف و صوفی پیاده می کنند ، عارف و صوفی یی که از بنیاد دشمنِ علم و فلسفه است !

حیرتم از چشم بندیِ خدا

 

 پرسش ۷ /نورهان : در رابطه با نقد و نقّادی پرسشی را که مهم می دانید و دغدغه ی خودتان نیز هست مطرح کنید .( بدون پاسخ ).

_______

نوری علا :

در ایران‌، با سنت‌بزرگی از خردپذیری ، چگونه می توان نقد را مادی ،آزمایش نهاد ،سکولار و بی طرف کرد و آن را از بند مذاهب و ایدئولوژی ها رها ساخت؟

________

روزبهان :

آیا نقد ادبی مرز می شناسد ؟ دقیق تر بگویم : آیا در حوزه ی ادبیات چیزی هست که به هر علت نباید مورد نقد قرار گیرد ؟ و اگر هست خط قرمز شما در نقد ادبی کجاست ؟

________

نگهبان :

برای اینکه نقد بتواند جایگاه و کارکرد شایسته ی خود را در ایران فردا بیابد، چه پیش نیازهایی باید فراهم شود و چه دگرگونی هایی ضروری است؟

________

نانام:

قلم  شما درگیر با جهان است یا از درگیری با جهان هم سخن می گوید. اجتماعی بودن را برای نویسنده تا چه اندازه مهم می دانید؟

_______

جدیری :

تازگی در نقد و نقّادی ما چه جایگاهی دارد ؟

 

 

 پرسش  مسعود کریم خانی(روزبهان):آیا نقد ادبی مرز میشناسد؟ دقیق تر بگویم: آیا در حوزه ی ادبیات چیزی هست که به هر علت نباید مورد نقد قرارگیرد؟ و اگر هست خط قرمز شما در نقد ادبی کجاست؟

پاسخ از اسماعیل نوری علا: من در این مورد پاسخ مشبعی ندارم. هرگز برای خود خط قرمزی قائل نبوده ام و تنها راه خروج از ظلمات جهل و رسیدن به مرزهای دانائی و روشنائی را همان «سنجش خردمندانه» می دانم. انسان ناچار است در مسیر زندگی خود دست به «آزمایش و خطا» های بسیاری بزند اما دریافت خطاهای مندرج در آزمایش های ما مستلزم به کار بردن «سنجش خردمندانه» است. خط قرمز ها را مذاهب و ایدئولوژی ها تعیین می کنند و انسانی که به کاربرد سنجش خردمندانه متعهد است نمی تواند خود را در درون این خطوط آزادی کش و ارتجاعی زندانی کند.

 

 

پرسش اسماعیل نوری علا :  در ایران‌، با سنت‌بزرگی از خردپذیری ، چگونه می توان نقد را مادی ،آزمایش نهاد، سکولار و بی طرف کرد  و آن را از بند مذاهب و ایدئولوژی‌ها رها ساخت؟

 پاسخ ازعلی نگهبان: یک پاسخ کوتاه شاید این باشد: با رها کردن خود از بند هر چیزی به جز خرد و هنر

ولی من گمان نمی‌کنم که تنها به پشتی خردپذیری ترادادی (سنتی) ایرانی بتوانیم خود را از بند دین‌خویی رها کنیم و به دانش و کنش گیتیانه (سکولار) روی بیاوریم. از خردپذیری ترادادی ایرانی شاید بتوانیم رهنمودها و پندهای کاربردی (حکمت عملی) بیاموزیم، ولی ما را به بینش گیتیانه‌ی نوین (سکولار مدرن) رهنمون نمی‌شود. ما همچنان نیاز داریم که به بنیادهای اندیشه‌ی نوین  پایبند شویم. خرد ترادادی ایرانی می‌تواند ما را انگیزه‌مند کند تا از دستاوردهای اندیشگی و فرهنگی جهان نوین بهره گیریم، ولی خود نمی‌تواند چنان بینشی را به ما بدهد. گوهر نقد نوین همانا مرتوی (انسان) تکین و یگانگی یافته‌ای (فردیت یافته‌ای)  است که پرسش می‌کند، و با ریزنگری و غربالگری و واکاوی پیوندهای دیده و نادیده در آرته‌کارها (کارهای ادبی) را باز می‌نمایاند تا گستره‌ی دانش و شناخت ما فزونتر گردد و  از کار آرته‌ای لذت بیشتری ببریم.

هر کوششی برای برکشیدن نگره‌های امروزین از خرد و دانش ترادادی پیشانوین (پیشامدرن) ما را به آن‌گونه جایی باز خواهد گرداند که نگره‌پردازان انقلاب اسلامی بردند، زیرا ما را درگیر گونه‌ای دیگر از «ایدئولوژی» می‌کند که می‌خواستیم از آن رها شویم. نمونه‌های نقدهای ایدئولوژیک را ما بسیار داشته‌ایم. هنگامی که کسی بر پایه‌ی یک «ایدئولوژی» واپسمانده‌ی نابخردانه نوشته‌ی  بی‌مایه‌ای همچون «نقد توطئه‌ی آیات شیطانی» می‌نویسد، نه نقدی نوشته است و نه چیزی بر دانش و دریافت آرته‌ای ما افزوده است. چنان نقدی تنها (جنگ) افزاری می‌تواند باشد در راستای گسترش نادانی و تاریکی بیشتر.

به دیگر سخن، گنجینه‌های خرد ترادادی ما می‌توانند دستمایه یا نهشته‌ی (موضوع) نقد ما باشند، ولی نمی‌توانند پایه‌ای برای نگره‌های انتقادی ما فراهم کنند، زیرا نقد نوین برآمده از نگاه تکین مرتوی نوین است.

 

پرسش اسماعیل نوری علا: در ایران‌، با سنت‌بزرگی از خردپذیری، چگونه می توان نقد را مادی، آزمایش نهاد، سکولار و بی طرف کرد و آن را از بند مذاهب و ایدئولوژی ها رها ساخت؟

پاسخ از نانام : مشکل من با مذهب نیست: با دینخویی‌ست. می‌توان مذهبی بود اما دینخو نبود (گاندی). از آنطرف، می‌توان هم سکولار بود و هم دینخو (استالین). اما حکایتِ از بین بردن یا کم رمق کردنِ دینخویی، حکایتِ ایجاد دگرگونی ریشه‌ای در فرهنگ است- و دگرگونی ریشه‌ای در فرهنگ با نقدِ رادیکال آن آغاز می‌شود. چه کسی حاضر است که در این زبان   به نقد رادیکال فرهنگمان بپردازد (حالا توانایی‌هایش به کنار)؟ ... شهامت بسیار می‌خاهد. و این البته منطقی‌ست- چون با قدم گذاشتن در این راه به احتمال خودِ مردم کله‌ات را ختنه می‌کنند (و این "مردم" می تواند شامل پدر و برادر و زن و شوهر آدم هم بشود).

اول باید فضای امنی آفرید (شوربختانه این فضا در ایران وجود ندارد) و بعد با خود در افتاد! من در حال گریز از ایران فکر می‌کردم که دارم از دست خمینی فرار می‌کنم. بعد از مدتی زندگی در غرب به این رسیدم که نه، از دست فرهنگِ خمینی سازِ مملکتم فرار کرده‌ام. امروز اما بر این باورم که علت، حتا "فرهنگ" هم نبوده است. دلیل اصلیِ فرارِ من، خودِ من بودم: آن "خود"ی که در ایران داشتم و از آن متنفر بودم.

اول باید به "خود" رسید

 

پرسش نانام:قلم شما درگیرِ جهان است یا از درگیریِ با جهان هم سخن می گوید؟ اجتماعی بودن را برای نویسنده تا چه اندازه مهم می دانید؟

پاسخ از روزبهان:اجتماعی بودن؟

مگر نوشته یی هم هست که اجتماعی نباشد؟!

واقعیت آن است که کسانی خواسته اند تحتِ عنوانِ "اجتماعی بودن" و" آگاهی دادن" و "متعهّد بودن"، نوع خاصی از فرهنگ و ادب و هنر و ادبیات را به جامعه تزریق کنند. و اتفاقا" اینان تهی دستارانِ ادبیات ما هستند. بی حرف ترین و بی مایه ترین بخشِ ادبیاتِ ما را اینان ساخته اند. همه ی محصولاتِ این نوع ادبیاتِ را ، در همه ی این صد سال که داریم به انتهایش می رسیم جمع آوری کنید، زرق و برق های زبانی اش را پس بزنید‌، پیام هایش را فهرست کنید، خواهید دید که از چند شعار سطحی فراتر نمی رود!

چند شعارِ سطحی در حدِّ آگاهیِ هر بچه مدرسه یی!

آنان تهی بودن خود را، فقر حرف را تزئین می کنند و می فروشند.

جامعه یی که عادت به اندیشیدن ندارد هر رطب و یابسی را به جای شعر و ادبیات می پذیرد، بَدَل را به جای اصل می خرد و همچنان در نیاندیشیدنِ خود غوطه می خورد و از نااندیشیِ خود لذّت می برد.

 این" ادبیّات "را باید محاکمه کرد.

در این معنی، هر چقدر نویسنده "غیراجتماعی" تر باشد به همان اندازه " اجتماعی تر" است. " من "، آنگاه که از " ما " جدا می شود هویت پیدا می کند. " منِ هویت یافته " است که به " ما " معنی می بخشد. ما از " ما " به جایی نمی رسیم و با تکرار کردنِ همدیگر به بهانه هایی همچون " دردِ مشترک "، در نازل ترین سطح اندیشگی باقی می مانیم مانندِ اسبی که بر صفحه ی اسباب بازی کودکان چار نعل می دود امّا هیچ گاه پیش نمی رود. به باور من، آن نویسنده یی که آنقدر از جامعه ی خود پس کشیده بود که " برای سایه اش" می نوشت اجتماعی ترین نویسنده ی ما بود و خود کشی او نیز، که فردی ترین و شخصی ترین تصمیمِ زندگیِ او بود، بیش ترین پیامِ اجتماعی را برای جامعه ی شعار زده ی ما با خود داشت.

باری، من در این تنهایی ست که می نویسم امّا نه برای سایه ام. برای خودم می نویسم، برای  این منی که می کوشد هویت فردی خود را بیان کند و لاجرم "دیگری" را نیز به مثابه ی" دیگری "می فهمد. از این جاست که چند صدایی شکل می گیرد و دیالوگ صورت می بندد.

آن به اصطلاح " اجتماعی بودن"، "دیگری" را نمی پذیرد و اساساً فاقد درکِ "دیگری " است

و عملا - گرچه با ظاهری متفاوت - در خدمت تثبیتِ وضع موجود است.

تصور می کنم  بخش نخست پرسشِ تان را هم پاسخ داده باشم، زیرا فکر می کنم منظورتان از "درگیری باجهان"، همان "اجتماعی بودن" باشد. اگر جز این است توضیح بیشتری بدهید

 

پرسش علی نگهبان : برای اینکه نقد بتواند جایگاه و کارکرد شایسته ی خود را در ایران فردا بیابد، چه پیش نیازهایی باید فراهم شود و چه دگرگونی هایی ضروری است؟

پاسخ از سپیده جدیری:در حال حاضر با وضعیت فقدان اندیشه انتقادی چه در حیطه‌ی سیاست و چه در حیطه‌ی فرهنگ مواجهیم و این، چندان چشم‌انداز روشنی را در مورد وضعیت نقد در ایران آینده به دست نمی‌دهد.

فقدان اندیشه‌ی انتقادی به این معنا نیست که انتقادی وجود ندارد، به این معناست که انتقادها بر اساس اندیشیدن شکل نمی‌گیرد؛ سطحی و سست و غیرریشه‌ای و بعضاً حتی ارتجاعی است.

حال، چرا به چنین وضعیتی گرفتار آمدیم؟ علتش این است که اصول و پرنسیپ‌های خود را در نقد کنار گذاشته‌ایم، هر نقدی.

نقدهای ما اعتقادی نیست یعنی از اصولی که به آنها اعتقاد داریم نشات نمی‌گیرد، بلکه بیشتر در نقدها، چشم به موقعیت یا منفعتی داریم که آرزوی کسبش در آینده یا حتی همین حال حاضر را در سر می‌پرورانیم.

اگر بخواهیم در آینده چنین وضعیتی نداشته باشیم، باید به اصول و اعتقاداتمان برگردیم و بر آن اساس دست به نقد بزنیم.

در حال حاضر، اولویت با انتقاد از همین بی‌اصولی‌ها و بی‌اندیشگی در خود نقدهاست.

 

 

پرسش سپیده جدیری: تازگی در نقد و نقادی ما چه جایگاهی دارد؟

پاسخ از مسعود کریم خانی(روزبهان)- هنر، وقتی تازه نیست مبتذل است. ابتذال معنی حقیقی ِ خود را در "سطحی بودن"، در "روزمره بودن"، و در "تکراری بودن" پیدا می‌کند. با این تعریف نگاهی به شعرمان بیانداریم: چقدر شعر داریم که سطحی نباشد؟ که روزمره نباشد و تکراری نباشد؟ شعر انتقادی ما، شعر اجتماعی ما، گرته‌برداری ‌ِ بی‌مایه‌یی از حرف‌های عبید زاکانی و سيف‌الدین فرغانی‌ست. اگر پس‌تر نرود پیش‌تر نمی‌آید. شعرهای دیگرمان هم همین است: دیوانه می‌شوی از بس عرفانیات می‌بافند، از بس چس‌ناله‌ی هجران می‌شنوی.

 نقدنویس ما با این شعرها چه کند؟ او از همین فرهنگ است و پای در همین گل دارد. اگر هم متوجه نخ‌نماشدگی ِ این شعرها بشود کجا باید بگوید؟ چگونه؟ ما که در سرزمین ِاندیشه زندگی نمی‌کنیم؛ اینجا وطن ِ رابطه‌هاست. نقاد ِنواندیش از درون ِاین رابطه‌ها رانده می‌شود.

لاجرم نقدمان هم کهنه است: "بیله دیگ، بیله چغندر!"

نقد ِ کهنه، اینجا و آنجا نقاب می‌زند و شکل "نو" به خود می‌گیرد. این نقد، با آوردن ِعباراتی از دستگاه فکری ِنقادان و فیلسوفان ِغربی، خود را در آرایه‌یی نو ارائه می‌کند.

نقاب است.

نقاب را برداریم و جهان ِپوسیده و زنگ‌خورده‌ی شعر و نقدمان را زیارت کنیم!






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات