اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 31 فروردين ماه 1403
11 شوال 1445
2024-04-19
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 52
بازدید امروز: 4849
بازدید دیروز: 17873
بازدید این هفته: 53589
بازدید این ماه: 285083
بازدید کل: 14860198
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



یک مشت آب آلوده

                                      
                                           ناهید سدیدی



یک مشت آب آلوده  

            

     ملیحه رفت زیر راه پله و در کوچک آبی رنگی را که اینجا و آنجا رنگش ریخته و لک و پیس شده بود، باز کرد. کیسه های پلاستیکی را کناردرگذاشت. استوانه ی نوری ازشکستگی پنجره ی باریک زیرسقف تا رختخواب کنار دیوارکشیده شده بود. از میان گرد وغبارمعلق دراستوانه رد شد . کنار جوان زیر پتونشست و پیشانی اش را بوسید :« سلام داداشی. حالت چطوره ؟»

چشمهای درشت حمید که به رنگ قهوه ی سوخته بود، برق زد. دستش را تکان داد و همراه یکسری کلمات نامفهوم تکرارکرد :« ملی ، ملی !»  

ملیحه چند لحظه سر برادرش را به سینه فشار داد و پلک زد تا اشکهایش نریزند. با ملایمت لپهای حمید را کشید و گفت:« ببین برات چی خریدم . بیسکویتِ مادر با پفک نمکی.» دستهایش را جلو آورد و پرسید: « کدومشو الان میخوری؟»

       حمید با محبت ملیحه را نگاه کرد و بسته ی پفک را ازدستش گرفت .

  « قارچ وسویاام گرفتم .الان واست ماکارونی درست می کنم. ولی اول باید پوشکتو عوض کنم .»

      لبخند روی صورت حمید خشکید و تا وقتی کار خواهرش تمام نشد، چشمهایش را باز نکرد. ملیحه به سمت روشویی فلزی رفت و شیر آب زنگارزده را باز کرد. با شنیدن صدای خِرت و خِرتِ جویدن پفک لبخند زد وپیازکوچکی راشست . گاز سه شعله را که روی یک میز چوبی زهواردررفته سوار بود روشن کرد. درحال تفت دادن پیاز به دیوار دود گرفته ی روبرو خیره شد و آه کشید . جمشید با میخ روی دوده ها نوشته بود : "خوش به حالت تکه سنگ    که نداری دل تنگ .... "

      از صدای به هم خوردن درحیاط به خودش لرزید و به سرعت مواد غذایی را پشت پارچه ی نخ نمای دورمیز قایم کرد : ( احمق ! تو که میدونی نباید بهش فکرکنی . بفرما، فوری پیداش شد! )

      در اتاق با شدت به دیوار خورد و اول بوی جمشید وارد شد . کنار گاز ایستاد و یک پایش را به دیوار زد . در حالیکه تسبیح را دور دستش می چرخاند ، چشمهایش را ریز کرد: « دیشب کدوم گوری بودی ؟»

  ملیحه بینی اش را جمع کرد. خودش را کنار کشید و زیر لبی سلام کرد .

  « سلامت بخوره تو سرت. میگم دیشب کجابودی که تونستی قابلمه بار بذاری ؟»

 « ازاین به بعد دوشب درهفته می مونم شرکتو نظافت میکنم .»

« واسه چی ؟ مگه مغز خر خوردی ؟»

 ملیحه صدایش را آهسته کرد : « واسه اینکه دارو گرون شده. همه چی گرون شده . یک و هفتصد، به هیچیمون نمی رسه . »

 «آمارتو دارم !»

     با چند تا شلنگ تخته خودش را به حمید رساند . یک مشت پفک از توی پاکت بیرون کشید. دادش را درآورد و تکرار کرد : «آمارتو دارم. هفته پیشم دو شب نیومدی خونه.»

«آره ، یه ماهی هست شرکتو نظافت می کنم .» به بسته ی بزرگ پوشک اشاره کرد و ادامه داد : «حقوقمو امروز دادن که تونستم خرید کنم .»

 « که اینطور! پس حالا که پول لازمی ، لباس بپوش ببرمت خونه ی یکی از آشناها .  امشب مهمون داره یه دستی به زنش بگیر.»

    ملیحه قارچهای خرد شده را توی تابه ریخت و همه ی شجاعتش را جمع کرد : « امشب نمی تونم بیام . باید شام درست کنم ، لباسای حمید رو بشورم . پیرهن خودتم چرکمرد شده ، درش بیار ...»

 جمشید با چنان شدتی پیچ گاز را بست که جیر جیر میز درآمد: « مگه من پرسیدم ... میتونی بیای یا نه ؟ سرت کن اون... شال صاب مُرده تو. یه لیوان آبم بده دستم . کفریم کردی سکسکه ام گرفت !»

 ملیحه فکر کرد : ( انگار نمی دونم واسه چی سکسکه می کنی !) ولی گفت :« جمشید جان ، این بچه دیشبم تنها بوده. گناه داره به خدا.»   

« بچه به تو کارنداره. آب و نون بزاردم دستش، سوراخ کله شو خوب بلده ! بجنب بهت میگم.»

« اقلا بزارماکارونیمو درست کنم، بهش قول دادم .»

« نمی خواد ماکارونی درست کنی. هرچی بیشتر بلمبونه، بیشتر پوشک... »

ملیحه انگشت اشاره اش را روی لب گذاشت و خیلی آهسته گفت :« هیس! تو رو خدا... می شنوه. من تمیزش می کنم تو چرا ناراحتی ؟ نیم ساعته آماده میشه.»

      جمشید صورت چپه تراشِ  پرجوش و موهای چربش را جلو برد و تشر زد : « تو انگار زبون آدمیزاد نمی فهمی ! میخوای همه ی کاسه کوزه تو بهم بریزم ، باز این زنیکه خودشو برسونه بگه باید تخلیه کنین ؟!» 

     ملیحه بغضش را فرو داد و گفت: « باشه ، تو برو دم در، دستشویی برم الان میام .» تا جمشید رفت ، تکه ای نون با مربای هویج برد و توی سینیِ کنارحمید گذاشت . لیوان آبش را هم پر کرد. پتو پلنگی رنگ و رورفته ی سبزرا دور پاهایش پیچید و گفت: « داداشی ، قربونت برم . ببین ، واست از این مربا کوچولوها گرفتم که خیلی دوس داری. امشب اینارو بخور فرداشب ماکارونی درست میکنم . قول می دم، خُب .»

چشمهای حمید پر اشک شد. دست خواهرش را گرفت. دهانش را کج کرد و به زحمت گفت :« نه ... نه ! ملی ، ملی !»

« داداشی تورو خدا ولم کن ! میخوای بازبیاد کتکم بزنه ؟ میخوای همین چار تیکه ظرفی که داریم بشکنه ؟ تا آخر شب می یام . قول می دم ، داداش جونم ، ولم کن. آفرین قربونت برم.»

 دستش را بیرون کشید و تابه را توی یخچال کوچکی که مثل تراکتور صدا می داد، گذاشت. دم دربرگشت و برای برادرش بوسه فرستاد. از معدود دلخوشیهای حمید که صورت معصومش را تابناک می کرد ...   

      ملیحه به زحمت خودش را روی کاوازاکی 125 قرمزسیاه ، نگه داشته وبا شال دماغش را گرفته بود ! توی بزرگراه که افتادند ، ترافیک کمترو هوا خنک تر شد . بعد از یک ساعت به سربالایی با شیب تند رسیدند و موتور خاموش شد .

« پیاده شو این قارقارک وزن هردومونو نمیکشه .»

 « نگفته بودی آشنای بالا شهری داری .»

      جمشید جواب نداد و جلو افتاد. هیاهوی شهر جای خود را به خش خش برگ ها و چهچه پرندگان داده بود. ازکناردیوارهای بلند با نمای سنگ یا آجرسفال که مزین به نرده های شاخ گوزنی بودند ، رد شدند . گاهی صدای موسیقی یا همهمه ای دور به گوش می رسید . به کوچه باغی کج ومعوج رسیدند و دیوارباغها سیمانی شد . کم کم کاه گل یا سنگ چین ، جای سیمان را گرفت . تا جایی که دست می رسید میوه ها را چیده بودند . ولی گیلاسها وزردآلوهای رسیده از شاخه های بالاتر چشمک می زدند . جمشید از کشیدن موتورتوی سربالایی به نفس نفس افتاده بود و زیر لب به خودش و شانسش ، بد و بیراه می گفت . ملیحه با دلی آشوب ، پشت سرش می رفت و آخرین نشانه های خورشید را روی ابرهای قرمز و نارنجی نگاه می کرد. جلو درآهنی بزرگ که ایستادند ، هوا گرگ و میش شده بود . جمشید دستش را از فاصله ی میله ها داخل برد و در با صدای قیژ قیژ باز شد. ملیحه ، قدم به باغ گذاشت وبا نگرانی اطراف را نگاه کرد .

  « اینجا که خونه نداره !»

     جمشید در را بست و بی هوا به طرف درخت گردو هلش داد .

 « اِ ! چیکار میکنی جمشید ؟ »

 «من چیکار میکنم یا تو ؟»

 « منکه کاری نکردم . تو هلم دادی !»

   لگدی حواله ی ساق پایش کرد و داد زد : « اینجا رو نمی گم لکاته ، دیشبو میگم . کجا بودی ؟»

 «چرا فحش میدی ؟ گفتم که شرکت بودم .»

  «از کی تا حالا خونه ی رئیستم جزو شرکت شده ؟»

 «مهمون داشتن داداش ، واسه همین رفته بودم کمک .»

 «از کی تا حالا شدم داداش ؟ همیشه که جمشیدم .»

ملیحه آب دهانش را به زحمت قورت داد و فکر کرد : ( تو حتی جمشیدم نیستی . سوهان عمری !) ولی دست پایین را گرفت :«توهمیشه داداش عزیز من بودی .»

« اِ ! از کی تا حالا؟»

« همیشه ، مگه همیشه هواتو نداشتم ؟ هرچی داشتم ، با تو قسمت نکردم ؟ یادت رفته وقتی سرتو زمین می زدی ، من سپرت میشدم وجای تو از دست بابا کتک می خوردم ؟ یادت رفته زبونت که می گرفت ، واسه اینکه مسخره ات نکنه چقدر گریه و التماس می کردم ؟»

     جمشید کشیده ای توی گوشش خواباند که برق از چشمش پرید و پای درخت تا شد .

 با دهن کجی گفت :« اگه تو کِرم نداری واسه چی الکن بودن بچگی یامو به رخم میکشی ؟ ها آبجی خانوم !؟»  

« فقط میخواستم یادت بندازم که ما یه خونواده ایم . باید پشت هم باشیم .»  

 «حرفوعوض نکن . فکر کردی بی صاحابی که هر گهی دلت میخواد میخوری؟»

    ملیحه ناله کنان دستش را از گردوی پیر گرفت و بلند شد : « خیلی وقته که خودم صاحب خودمم ! یادت رفته  صاحبی که تو واسم پیدا کردی باید تا آخرعمرآب خنک بخوره ؟ تکلیف من این وسط چیه ؟ فکر کردی با چندرغاز حقوق میشه خرج دو نفرو داد ؟ میدونی هر بسته پوشک چند شده ؟!»

     کشیده دیگری توی صورتش خواباند و تف غلیظی حواله ی مانتواش کرد : « تف به روت که کثافت کاریاتو گردن حمید می ندازی !»

ملیحه دستش را روی گونه اش گذاشت و داد زد :« دست از سرم بردار. من هیچ کار بدی نکردم .»

    لگد دوم را چنان زیر زانویش نشاند که افتاد و کیفش پرت شد .

« اِ ؟ مرتیکه زن و بچه داره . خجالت نمیکشی میگی کار بدی نکردم ؟ »

« من خونه خراب کن نیستم . میخوان ازهم جدا بشن . دو ساله دادگاه دارن .»

 « چی به تو میماسه بدبخت ؟ چی فک کردی که رفتی رفیقش شدی !؟»

 ملیحه دو دستی به سرش زد و جیغ کشید : « شرم کن ! شرم کن . من رفیق کسی نشدم . عقدم کرده .»

 « اِ ؟ شناسنامه ات که دست منه سر به هوا! چه جوری عقدت کرده ؟» 

    ملیحه سرش را پایین انداخت :«عقد موقت !» 

 «چرا نمیگی صیغه ؟ مثلا خجالت میکشی ؟! »

ملیحه کیفش را روی دوش انداخت ولنگان لنگان به سمت در رفت : « آره صیغه شدم . اصلا به تو چه ؟! به خودت اجازه نده ، تو همه ی کارام دخالت کنی ! مگه من که بزرگترتم میگم چرا هر دو هفته یکبارم خونه پیدات نمیشه ؟»

 « من مَردم !»

 «جدی ؟! چرا واسه خرجی دادن یادت نمی یاد مردی ؟ چرا وقتی پوشک حمید رو عوض می کنم ، یادت نمی یاد کی مرده ، کی زن ؟»

« زر نزن ! اونکه بچه اس !»

 « پشت لب و زیر چونه اش که چیز دیگه میگه . کجاش بچه اس ؟ وقتی تمیزش می کنم هم اون خجالت میکشه هم من ! دستم که بهش میخوره ...»

 « خفه شو !»

 « بسمه هر قدر خفه شدم . هفده ساله تر و خشکش می کنم . حموم می برمش .  اصلا می دونی شستنش برای من ، چقدر سخته ؟ فکر نمی کنی نوبت تو شده ؟ به خودت بیا جمشید . به جای اینکه دنبال یه کار درست حسابی باشی ، یه باری از رو دوش من برداری ، همش دنبال آتو میگردی ! مگه من از دل خوشم خودمو به آب و آتیش میزنم ؟ به جای اینکه پشتم باشی . دشمنم شدی . » نفس عمیقی کشید و صدایش را پایین آورد : «الان تو حال خودت نیستی ، بیا بریم خونه بعدا حرف می زنیم .»

    لب گزید و با دنباله ی شال اشکهایش را پاک کرد . ماه نیم خورده و نزار بود . فقط چشمان شرربارجمشید ، توی تاریکی برق می زد . ساکت ماند تا برادرش  فرصت حلاجی حرفهایش را داشته باشد . بعد با ملایمت پرسید :« حالا می بریم ، یا خودم برم ؟»

       جمشید که توی فکررفته بود دوباره آتشی شد . خودش را رساند و گوش خواهرش را گرفت : « به شرطی می برمت که تو خونه بتمرگی . شرکت نری . خرید نری . حتی سر خاک مامانم نری . وگرنه خودم اسید می ریزم روت . اصلا باید از اولم همین کارو می کردم . » زد به پیشانیش و ادامه داد : « اَه ، عقلم نکشید !»

     گوش دیگرش را هم گرفت وچنان نعره زد که کلاغها با سر و صدا پرکشیدند : «خوب گوشاتو واکن . اگه نون آوردم میخورین ، نیاوردم می میرین . والسلام ! »

     وقتی گوشهای ملیحه را ول کرد ، از درد به خود می پیچید . دستش را دو طرف سرش گذاشت و هق هق کنان نالید : « زبون نفهم . مگه نون که برامون آوردی بسه . اجاره خونه رو چیکارکنم ؟ قبضا رو چیکار کنم ؟ دارو و پوشکو چیکار کنم ؟ هرچی میکشم از دست تو میکشم . نذاشتی درس بخونم ، دادیم به یه آشغال . اونم گند زد به زندگیم . تا کی میخوای تو کارای من دخالت کنی ؟ به خدا خسته شدم از دستت . اصلا یکساله صیغه ام کرده . من که نمیتونم فسخش کنم .»

جمشید مثل کفتار خودش را روی خواهرش انداخت : « ولی من می تونم !»

      از دو طرفِ سرش گرفت و به سمت چنارتنومندِ گوشه ی باغ برد .

« چیکار میکنی ؟ ولم کن !»

      چشمهای دریده ی جمشید توی نور کم سویی که ازچراغ کوچه می تابید ، از قبل هم ترسناکتر شده بود. نفسش بوی گند می داد !

  ملیحه ، درحالیکه قلبش مثل دهل می کوبید ، التماس کرد :«تو رو خدا جمشید ، چیکار میکنی ؟ به من رحم نمی کنی ، به حمید رحم کن .»خنده ی وحشیانه اش مو به تن ملیحه سیخ کرد !....

 

      *

                                           

        توی گرداب سیاه می پیچید و پایین می رفت . صدای ضجه ی مامان از پشت درهای خاکستری ، ته دلش را خالی میکرد . جمشید رفته بود تا بابا را از کوره های آجر پزی ورامین بیاورد . ملیحه شانه های خاله رُباب را گرفت و برای دهمین بار التماس کرد : «خاله تو رو خدا یه کاری بکن . گلوی مامانم پاره شد !»

 خاله با بال چادر چشم و دماغش را پاک کرد : « تا بابات نیاد ، اجازه ی عمل نده هیچکارنمیشه کرد خاله جان . فقط دعا کن .»

      ملیحه همه ی دعاهایی که توی مدرسه یاد گرفته بود را خواند . سوره های کوچک . پیامهای آسمانی . حتی دعاهایی که فقط خودش بلد بود . آنقدرخواند که سرش گیج رفت و افتاد ته یک چاه خیلی خیلی عمیق . همه جا سیاه بود . دو نفر روی مامان خاک می ریختند . بوی ماکارونی سوخته بلند شده بود . جمشید سرش را به زمین می کوبید و بلند بلند گریه می کرد . بابا با دیدن موجود کج و کوله ای که با سری بزرگ از توی انکیباتوربه او زل زده بود ، عقب عقب رفته و دود شده بود . بوی شاش تا در حیاط می رسید . حمید به در چشم دوخته و ناخنهایش را تا نصفه جویده بود . کلاغها روی قبر مامان به نون نرمه ها نوک می زدند . قارقارشان توی گوش ملیحه می پیچید و دردش را بیشتر می کرد . چاه داشت ملیحه را می خورد . واق واق چند تا سگ که به دیواره های چاه خورد ومنعکس شد کلاغها با هیاهو پرواز کردند . ملیحه دست انداخت و پای یکیشان را گرفت ...

 

      *

 

     با نسیم خنکِ سحر، پلکهای به هم چسبیده اش را باز کرد . نه از چاه خبری بود . نه از گورستان . در میان سرفه های بلندش ، صدای کلاغها را می شنید ، که دور و دورتر می شدند . کم کم همه چیز یادش آمد و اشکهایش راه افتاد . اشکهای داغی که باور نمی کرد از بدن سرد او بیرون زده باشند . از زوزه ی سگی ، هراسان اطراف را نگاه کرد . ولی صدا از باغ بغلی بود . گنجشکهای سرمست از این شاخه به آن شاخه می پریدند و گریه اش را شدید تر می کردند . از شدت سرفه ، قفسه ی سینه اش درد گرفت . سعی کرد بلند شود اما بدن سردش ، کرخت شده بود . دستهایش را پشت سرش برد . خون روی موهای انبوهش دلمه بسته بود . از درد بیهوش شد .

      

     چشم که بازکرد آفتاب دلبرانه ازلابلای شاخ و برگها سرک می کشید . به زحمت سرش را چرخاند وسعی کرد بلند شود . عضلاتش مثل چوب ، خشک شده بودند . علفهای باغ ، نرم و بلند بودند و اورا به بستر خود ، دعوت می کردند. کاش می شد برای همیشه بخوابد . ولی باید می رفت . شاید جمشید بر می گشت ، یا صاحب باغ می آمد . چشمهایش را بست و میان سرفه هایش نالید: « اگه من بخوابم ، حمید چی میشه ؟»

    از تنه ی درخت گرفت و به زحمت پاشد . استخوانهایش به اختیارش نبودند . آرزوی یک رختخواب گرم و یک استکان چای داشت . چشم گرداند . کیفش نبود . جیبهایش را گشت . کارت و پولش هم نبود. « گوشیم؟! آخ ! جمشید ، جمشید.»

    لنگان لنگان به سمت در رفت و سرک کشید . کسی نبود . سراشیبی کوچه باغ به نظر بی انتها می آمد . پاهایش تیرمی کشیدند و برداشتن هرقدم ، برایش عذابی الیم بود. سرفه هایش تمامی نداشت و گلویش را خراش می داد.  باید از کسی کمک می گرفت ولی هیچکس پیدا نبود . غرش بلند سگی باعث شد ، عقب بپرد . سیاه و براق بود و از پشت دری بزرگ برای ملیحه دندان قروچه می رفت . از دیوار گرفت و زیر لب نالید : « باید حمید رو بردارم و خودمو یه جایی گم و گور کنم . » (کجا گم و گور کنی ؟ گذشت اون زمانی که مینداختی رو کولت ، میبردی خونه ی خاله رباب ، خودت می رفتی مدرسه .)

« خوب پس چیکارکنم ؟»

    شقیقه اش را مالید واز درد لبریز شد. به دیوار کاه گلی تکیه داد و نفس تازه کرد.( فردا صیغه ام تموم میشه . باید یه جوری رفتارکنم که تمدیدش کنه . آخ آخ که اگه یه ذره دلبری بلد بودم حتی می تونستم کاری کنم عقدم کنه . اگه راضی بشه حمید با ما زندگی کنه ، ازبچه اش مثل تخم چشمم نگهداری میکنم .) راه افتاد و بلند گفت : «همه چی درست میشه » ولی فکر کرد: (هیچی درست نمیشه !)

     صدای سرفه ی زنی را از پشت دربزرگ چوبی شنید . دگمه هایش را بست . شالش را مرتب کرد و با امیدواری درزد . زن چاق میانسالی در را باز کرد وخودش را عقب کشید . با چشمهای کنجکاو خاکستری وراندازش کرد و پرسید : « چیه ؟ چیکار داری ؟»

 « سلام حاج خانوم دزد کیفمو زده . نه گوشی دارم نه پول . نه ، نه ، نبندین تو رو خدا ، گدا نیستم . خواهش می کنم به این شماره ای که میگم زنگ بزنین ، بگین ...» کمی مکث کرد:« بگین ملیحه تصادف کرده . از طرف من خواهش کنین بیاد دنبالم .» زن با شک و نگرانی به صورت و لباسهای خونی ملیحه چشم دوخت : « من حوصله ی دردسر ندارم .»

« خب ... باشه ... حق دارین مادر .» به سرفه افتاد و با شال جلو دهانش را گرفت . زن میانسال با سگرمه های درهم نگاهش می کرد . چند لحظه بعد با صدای خش دار ادامه داد:« نشونی خودتونو... ندین. بگین بیاد... آخرهمین کوچه باغ . فداتون بشم مادر. تورو خدا بزرگی کنین . از سر ناچاری مزاحمتون شدم .»

     اشک ریختن برای ملیحه هیچ زحمتی نداشت . می توانست تا پایان دنیا گریه کند . زن با اکراه در را بست و چند دقیقه بعد با گوشی برگشت :« شماره رو بگو.» تلفن که بوق زد، پرسید:« اسمش چیه ؟»

 « آقای افشار»

در را بست و فقط زمزمه اش شنیده می شد. چند دقیقه بعد از پشت در گفت : «میگه نمی شناست .»

« امکان نداره . حتما اشتباه گرفتین .»

« نخیراشتباه نگرفتم . وقتی گفتم آقای افشار گفت خودمم . ولی وقتی گفتم ملیحه خانوم تصادف کرده ، گفت نمی شناسمش، دیگه ام مزاحم نشین . برو دخترم ، برو خدا روزیتو جای دیگه بده .»

      ملیحه تلو تلو خوران خودش را به بلوک سیمانی کنار کوچه باغ رساند و رویش نشست . درختهای پشت سرش را بریده و مصالح ساختمانی ریخته بودند .

سرتکان داد و نالید:« امکان نداره! همین دیروز قسم خورد منو از همه ی دنیا بیشتر دوست داره . پیرزن خرفت حتما اشتباه گرفته .»دوباره اشکهایش سرازیر شد :« پس چرا گفته خودمم !»

     لبهای خشکیده اش را با زبان تر کرد و صورتش را توی دستهایش گرفت . اشکهای بی امان ، روی گونه هایش سر می خوردند و یقه ی مانتواش را خیس کرده بودند. ( خدا منو بکشه که اینقدرعجولم ! نباید از حمید چیزی می گفتم . باید صبر می کردم جای پام قرص بشه . اینم نتیجه اش! حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ )  دستش را برداشت و به دور دست ، خیره شد . البرز پاکیزه از لابلای درختها عشوه گری می کرد. پشت سرش، اما ، تهران آلوده بود . از درد و خشم و درماندگی لبریز شد . جیغ زد . نه یکبار، نه دوبار ! بیشترازهمه ی عمرش . آنقدر داد زد که صدایش گرفت و بازبه سرفه افتاد . زردآبی که بالا آورد تلخ و گزنده بود . سرش را روی زانو هایش گذاشت ویک دل سیرگریه کرد . ( کاش بمیرم . کاش بمیرم و راحت بشم . )

     از لرزش زمین سرش را بلند کرد . جرثقیل زردی به سمتش می آمد . یک لحظه قلبش ایستاد. با وحشت زمزمه کرد:«یعنی خدا اینو فرستاده که خودمو راحت کنم ؟» تنش به رعشه افتاد و بلند شد .

« پس حمید چی ؟ نه ، نه ! » دوباره داد زد : «میگم نه !» وپشت سرش را نگاه کرد .

  «خدای من! برج میلاد چقدر دوره ! تا عصرطول میکشه برسم شرکت . نکنه اخراجمم کنه ! » راه افتاد وسرش را تکان داد تا فکرهای ناخوشایند را بیرون بریزد . فایده نداشت ! محکم تر تکان داد . جمجمه اش تیر کشید ! با دلهره خودش را به سنگ چین باغی چسباند تا جرثقیل رد شود . به همه ی راههای ممکن و ناممکن فکر کرد . با شنیدن صدای آب سرعتش را زیاد کرد . جوی آب نسبتا بزرگی بود . کنارش که نشست ، دو تا قورباغه پریدند و لای علفهای بلند و پونه های خوش عطرقایم شدند . خونهای خشکیده ی روی صورت و گردنش را شست و سعی کرد مانتو اش را تمیز کند . شالش را باز کرد. دیگر لیمویی نبود . صورت خشن جمشید توی آب سرخی که از شالش بیرون می زد ، لرزید و دورشد . شال کدر را چلاند وروی سرش انداخت . به عکس خسته اش توی آب نگاه کرد ،چشمهای میشی اش که تا دیروز جاندار ودرخشان بود، غرق اشک شد . (چاره ای نیست . باید حمید رو بذارم بهزیستی و راضیشون کنم همونجا به منم کار بدن . هرکاری، فقط به حمید نزدیک باشم و از جمشید دور! ) بلند گفت : « اگه قبول نکردن چی ؟! »دوباره کنار جوی نشست و چشم و دماغش را شست . دهانش خشک و تلخ بود. مشتی آب برداشت . زلال و گوارا بنظر می رسید . ولی می دانست شاید دل درد شود یا اسهال ! هق هق کرد : «حتی شاید انگل تو دلم خونه کنه !» مشتش خالی شده بود . دوباره پر کرد . ( اگه مجبور بشم ؟!) نفس عمیقی کشید وناله کرد : « نه ، نه !» و انگشتهایش را باز کرد . ( یه راه دیگه پیدا می کنم . نباید از چاله تو چاه بیفتم .) سرش گیج رفت و به سپیدار کنار جوی تکیه داد . ( حمید حاضره بمیره ولی من همچین نونی جلوش نذارم. ) لب ورچید و دستش را به سمت آسمان آبی که تا بی نهایت ادامه داشت تکان داد: « خدا !...» هق هق کرد: « خدا ...» پلکهای خسته اش را بست . افکاردرهم و برهم توی سرش غوغا به پا کرده بودند و نمی توانست حتی یکی را چند لحظه نگه دارد وخوب حلاجی کند . جمجمه اش در حال ترکیدن بود واحساس می کرد زمین از زیر پایش سُرمی خورد . صدای کاوازاکی را که شنید، با وحشت چشم باز کرد. خودش بود. اطراف را نگاه کرد و تکه چوبی برداشت . پاهایش می لرزید . ( نباید بفهمه ترسیدی ، ولی اگه بجنبی میتونی خودتو به اون ساختمون نیمه ساز برسونی ! راننده ی جرثقیل نمیذاره دوباره بکشت !... احمق ، پس چرا میخکوب شدی ؟! ) جمشید پیاده شد و ملیحه همچنان چوب به دست ایستاده بود. با دیدن نگاهِ برادرش ، آهی کشید و چوب را انداخت !....

 

        ناهید سدیدی

               







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات