یک مشت آب آلوده
ملیحه
رفت زیر راه پله و در کوچک آبی رنگی را که اینجا و آنجا رنگش ریخته و لک و پیس شده
بود، باز کرد. کیسه های پلاستیکی را کناردرگذاشت. استوانه ی نوری ازشکستگی پنجره ی
باریک زیرسقف تا رختخواب کنار دیوارکشیده شده بود. از میان گرد وغبارمعلق
دراستوانه رد شد . کنار جوان زیر پتونشست و پیشانی اش را بوسید :« سلام داداشی.
حالت چطوره ؟»
چشمهای درشت حمید که به رنگ قهوه ی سوخته بود،
برق زد. دستش را تکان داد و همراه یکسری کلمات نامفهوم تکرارکرد :« ملی ، ملی !»
ملیحه چند لحظه سر برادرش را به سینه فشار داد و
پلک زد تا اشکهایش نریزند. با ملایمت لپهای حمید را کشید و گفت:« ببین برات چی خریدم
. بیسکویتِ مادر با پفک نمکی.» دستهایش را جلو آورد و پرسید: « کدومشو الان
میخوری؟»
حمید با محبت ملیحه را نگاه کرد و بسته ی پفک را
ازدستش گرفت .
« قارچ وسویاام گرفتم .الان واست ماکارونی درست
می کنم. ولی اول باید پوشکتو عوض کنم .»
لبخند روی صورت حمید خشکید و تا وقتی کار خواهرش
تمام نشد، چشمهایش را باز نکرد. ملیحه به سمت روشویی فلزی رفت و شیر آب زنگارزده
را باز کرد. با شنیدن صدای خِرت و خِرتِ جویدن پفک لبخند زد وپیازکوچکی راشست .
گاز سه شعله را که روی یک میز چوبی زهواردررفته سوار بود روشن کرد. درحال تفت دادن
پیاز به دیوار دود گرفته ی روبرو خیره شد و آه کشید . جمشید با میخ روی دوده ها نوشته
بود : "خوش به حالت تکه سنگ که نداری دل تنگ .... "
از صدای به هم خوردن درحیاط به خودش لرزید و به
سرعت مواد غذایی را پشت پارچه ی نخ نمای دورمیز قایم کرد : ( احمق ! تو که میدونی
نباید بهش فکرکنی . بفرما، فوری پیداش شد! )
در اتاق با شدت به دیوار خورد و اول بوی جمشید
وارد شد . کنار گاز ایستاد و یک پایش را به دیوار زد . در حالیکه تسبیح را دور
دستش می چرخاند ، چشمهایش را ریز کرد: « دیشب کدوم گوری بودی ؟»
ملیحه
بینی اش را جمع کرد. خودش را کنار کشید و زیر لبی سلام کرد .
« سلامت بخوره تو سرت. میگم دیشب کجابودی که
تونستی قابلمه بار بذاری ؟»
«
ازاین به بعد دوشب درهفته می مونم شرکتو نظافت میکنم .»
« واسه چی ؟ مگه مغز خر خوردی ؟»
ملیحه
صدایش را آهسته کرد : « واسه اینکه دارو گرون شده. همه چی گرون شده . یک و هفتصد،
به هیچیمون نمی رسه . »
«آمارتو
دارم !»
با چند تا شلنگ تخته خودش را به حمید رساند . یک
مشت پفک از توی پاکت بیرون کشید. دادش را درآورد و تکرار کرد : «آمارتو دارم. هفته
پیشم دو شب نیومدی خونه.»
«آره ، یه ماهی هست شرکتو نظافت می کنم .» به
بسته ی بزرگ پوشک اشاره کرد و ادامه داد : «حقوقمو امروز دادن که تونستم خرید کنم
.»
« که
اینطور! پس حالا که پول لازمی ، لباس بپوش ببرمت خونه ی یکی از آشناها . امشب مهمون داره یه دستی به زنش بگیر.»
ملیحه
قارچهای خرد شده را توی تابه ریخت و همه ی شجاعتش را جمع کرد : « امشب نمی تونم
بیام . باید شام درست کنم ، لباسای حمید رو بشورم . پیرهن خودتم چرکمرد شده ، درش
بیار ...»
جمشید با
چنان شدتی پیچ گاز را بست که جیر جیر میز درآمد: « مگه من پرسیدم ... میتونی بیای
یا نه ؟ سرت کن اون... شال صاب مُرده تو. یه لیوان آبم بده دستم . کفریم کردی
سکسکه ام گرفت !»
ملیحه
فکر کرد : ( انگار نمی دونم واسه چی سکسکه می کنی !) ولی گفت :« جمشید جان ، این
بچه دیشبم تنها بوده. گناه داره به خدا.»
« بچه به تو کارنداره. آب و نون بزاردم دستش،
سوراخ کله شو خوب بلده ! بجنب بهت میگم.»
« اقلا بزارماکارونیمو درست کنم، بهش قول دادم
.»
« نمی خواد ماکارونی درست کنی. هرچی بیشتر
بلمبونه، بیشتر پوشک... »
ملیحه انگشت اشاره اش را روی لب گذاشت و خیلی
آهسته گفت :« هیس! تو رو خدا... می شنوه. من تمیزش می کنم تو چرا ناراحتی ؟ نیم
ساعته آماده میشه.»
جمشید صورت چپه تراشِ پرجوش و
موهای چربش را جلو برد و تشر زد : « تو انگار زبون آدمیزاد نمی فهمی ! میخوای همه
ی کاسه کوزه تو بهم بریزم ، باز این زنیکه خودشو برسونه بگه باید تخلیه کنین ؟!»
ملیحه
بغضش را فرو داد و گفت: « باشه ، تو برو دم در، دستشویی برم الان میام .» تا جمشید
رفت ، تکه ای نون با مربای هویج برد و توی سینیِ کنارحمید گذاشت . لیوان آبش را هم
پر کرد. پتو پلنگی رنگ و رورفته ی سبزرا دور پاهایش پیچید و گفت: « داداشی ،
قربونت برم . ببین ، واست از این مربا کوچولوها گرفتم که خیلی دوس داری. امشب
اینارو بخور فرداشب ماکارونی درست میکنم . قول می دم، خُب .»
چشمهای حمید پر اشک شد. دست خواهرش را گرفت.
دهانش را کج کرد و به زحمت گفت :« نه ... نه ! ملی ، ملی !»
« داداشی تورو خدا ولم کن ! میخوای بازبیاد
کتکم بزنه ؟ میخوای همین چار تیکه ظرفی که داریم بشکنه ؟ تا آخر شب می یام . قول
می دم ، داداش جونم ، ولم کن. آفرین قربونت برم.»
دستش
را بیرون کشید و تابه را توی یخچال کوچکی که مثل تراکتور صدا می داد، گذاشت. دم
دربرگشت و برای برادرش بوسه فرستاد. از معدود دلخوشیهای حمید که صورت معصومش را
تابناک می کرد ...
ملیحه به زحمت خودش را روی کاوازاکی 125 قرمزسیاه
، نگه داشته وبا شال دماغش را گرفته بود ! توی بزرگراه که افتادند ، ترافیک کمترو
هوا خنک تر شد . بعد از یک ساعت به سربالایی با شیب تند رسیدند و موتور خاموش شد .
« پیاده شو این قارقارک وزن هردومونو نمیکشه .»
«
نگفته بودی آشنای بالا شهری داری .»
جمشید جواب نداد و جلو افتاد. هیاهوی شهر جای
خود را به خش خش برگ ها و چهچه پرندگان داده بود. ازکناردیوارهای بلند با نمای سنگ
یا آجرسفال که مزین به نرده های شاخ گوزنی بودند ، رد شدند . گاهی صدای موسیقی یا
همهمه ای دور به گوش می رسید . به کوچه باغی کج ومعوج رسیدند و دیوارباغها سیمانی شد
. کم کم کاه گل یا سنگ چین ، جای سیمان را گرفت . تا جایی که دست می رسید میوه ها
را چیده بودند . ولی گیلاسها وزردآلوهای رسیده از شاخه های بالاتر چشمک می زدند . جمشید
از کشیدن موتورتوی سربالایی به نفس نفس افتاده بود و زیر لب به خودش و شانسش ، بد
و بیراه می گفت . ملیحه با دلی آشوب ، پشت سرش می رفت و آخرین نشانه های خورشید را
روی ابرهای قرمز و نارنجی نگاه می کرد. جلو درآهنی بزرگ که ایستادند ، هوا گرگ و
میش شده بود . جمشید دستش را از فاصله ی میله ها داخل برد و در با صدای قیژ قیژ
باز شد. ملیحه ، قدم به باغ گذاشت وبا نگرانی اطراف را نگاه کرد .
« اینجا که خونه نداره !»
جمشید در را بست و بی هوا به طرف درخت گردو هلش داد .
« اِ !
چیکار میکنی جمشید ؟ »
«من
چیکار میکنم یا تو ؟»
« منکه
کاری نکردم . تو هلم دادی !»
لگدی
حواله ی ساق پایش کرد و داد زد : « اینجا رو نمی گم لکاته ، دیشبو میگم . کجا بودی
؟»
«چرا
فحش میدی ؟ گفتم که شرکت بودم .»
«از
کی تا حالا خونه ی رئیستم جزو شرکت شده ؟»
«مهمون
داشتن داداش ، واسه همین رفته بودم کمک .»
«از کی
تا حالا شدم داداش ؟ همیشه که جمشیدم .»
ملیحه آب دهانش را به زحمت قورت داد و فکر کرد
: ( تو حتی جمشیدم نیستی . سوهان عمری !) ولی دست پایین را گرفت :«توهمیشه داداش
عزیز من بودی .»
« اِ ! از کی تا حالا؟»
« همیشه ، مگه همیشه هواتو نداشتم ؟ هرچی داشتم
، با تو قسمت نکردم ؟ یادت رفته وقتی سرتو زمین می زدی ، من سپرت میشدم وجای تو از
دست بابا کتک می خوردم ؟ یادت رفته زبونت که می گرفت ، واسه اینکه مسخره ات نکنه
چقدر گریه و التماس می کردم ؟»
جمشید کشیده
ای توی گوشش خواباند که برق از چشمش پرید و پای درخت تا شد .
با دهن
کجی گفت :« اگه تو کِرم نداری واسه چی الکن بودن بچگی یامو به رخم میکشی ؟ ها آبجی
خانوم !؟»
« فقط میخواستم یادت بندازم که ما یه خونواده
ایم . باید پشت هم باشیم .»
«حرفوعوض
نکن . فکر کردی بی صاحابی که هر گهی دلت میخواد میخوری؟»
ملیحه ناله کنان دستش را از گردوی پیر گرفت و
بلند شد : « خیلی وقته که خودم صاحب خودمم ! یادت رفته صاحبی که تو واسم پیدا کردی باید تا آخرعمرآب
خنک بخوره ؟ تکلیف من این وسط چیه ؟ فکر کردی با چندرغاز حقوق میشه خرج دو نفرو
داد ؟ میدونی هر بسته پوشک چند شده ؟!»
کشیده دیگری توی صورتش خواباند و تف غلیظی حواله
ی مانتواش کرد : « تف به روت که کثافت کاریاتو گردن حمید می ندازی !»
ملیحه دستش را روی گونه اش گذاشت و داد زد :« دست
از سرم بردار. من هیچ کار بدی نکردم .»
لگد دوم را چنان زیر زانویش نشاند که افتاد و
کیفش پرت شد .
« اِ ؟ مرتیکه زن و بچه داره . خجالت نمیکشی
میگی کار بدی نکردم ؟ »
« من خونه خراب کن نیستم . میخوان ازهم جدا بشن
. دو ساله دادگاه دارن .»
« چی
به تو میماسه بدبخت ؟ چی فک کردی که رفتی رفیقش شدی !؟»
ملیحه
دو دستی به سرش زد و جیغ کشید : « شرم کن ! شرم کن . من رفیق کسی نشدم . عقدم کرده
.»
« اِ ؟
شناسنامه ات که دست منه سر به هوا! چه جوری عقدت کرده ؟»
ملیحه
سرش را پایین انداخت :«عقد موقت !»
«چرا
نمیگی صیغه ؟ مثلا خجالت میکشی ؟! »
ملیحه کیفش را روی دوش انداخت ولنگان لنگان به
سمت در رفت : « آره صیغه شدم . اصلا به تو چه ؟! به خودت اجازه نده ، تو همه ی
کارام دخالت کنی ! مگه من که بزرگترتم میگم چرا هر دو هفته یکبارم خونه پیدات
نمیشه ؟»
« من مَردم
!»
«جدی
؟! چرا واسه خرجی دادن یادت نمی یاد مردی ؟ چرا وقتی پوشک حمید رو عوض می کنم ،
یادت نمی یاد کی مرده ، کی زن ؟»
« زر نزن ! اونکه بچه اس !»
« پشت
لب و زیر چونه اش که چیز دیگه میگه . کجاش بچه اس ؟ وقتی تمیزش می کنم هم اون
خجالت میکشه هم من ! دستم که بهش میخوره ...»
« خفه
شو !»
« بسمه
هر قدر خفه شدم . هفده ساله تر و خشکش می کنم . حموم می برمش . اصلا می دونی شستنش برای من ، چقدر سخته ؟ فکر
نمی کنی نوبت تو شده ؟ به خودت بیا جمشید . به جای اینکه دنبال یه کار درست حسابی
باشی ، یه باری از رو دوش من برداری ، همش دنبال آتو میگردی ! مگه من از دل خوشم
خودمو به آب و آتیش میزنم ؟ به جای اینکه پشتم باشی . دشمنم شدی . » نفس عمیقی
کشید و صدایش را پایین آورد : «الان تو حال خودت نیستی ، بیا بریم خونه بعدا حرف
می زنیم .»
لب
گزید و با دنباله ی شال اشکهایش را پاک کرد . ماه نیم خورده و نزار بود . فقط
چشمان شرربارجمشید ، توی تاریکی برق می زد . ساکت ماند تا برادرش فرصت حلاجی حرفهایش را داشته باشد . بعد با ملایمت
پرسید :« حالا می بریم ، یا خودم برم ؟»
جمشید که توی فکررفته بود دوباره آتشی شد . خودش را رساند و گوش خواهرش را
گرفت : « به شرطی می برمت که تو خونه بتمرگی . شرکت نری . خرید نری . حتی سر خاک
مامانم نری . وگرنه خودم اسید می ریزم روت . اصلا باید از اولم همین کارو می کردم
. » زد به پیشانیش و ادامه داد : « اَه ، عقلم نکشید !»
گوش دیگرش را هم گرفت وچنان نعره زد که کلاغها با
سر و صدا پرکشیدند : «خوب گوشاتو واکن . اگه نون آوردم میخورین ، نیاوردم می میرین
. والسلام ! »
وقتی
گوشهای ملیحه را ول کرد ، از درد به خود می پیچید . دستش را دو طرف سرش گذاشت و هق
هق کنان نالید : « زبون نفهم . مگه نون که برامون آوردی بسه . اجاره خونه رو
چیکارکنم ؟ قبضا رو چیکار کنم ؟ دارو و پوشکو چیکار کنم ؟ هرچی میکشم از دست تو
میکشم . نذاشتی درس بخونم ، دادیم به یه آشغال . اونم گند زد به زندگیم . تا کی
میخوای تو کارای من دخالت کنی ؟ به خدا خسته شدم از دستت . اصلا یکساله صیغه ام
کرده . من که نمیتونم فسخش کنم .»
جمشید مثل کفتار خودش را روی خواهرش انداخت : «
ولی من می تونم !»
از دو طرفِ سرش گرفت و به سمت چنارتنومندِ گوشه
ی باغ برد .
« چیکار میکنی ؟ ولم کن !»
چشمهای دریده ی جمشید توی نور کم سویی که ازچراغ
کوچه می تابید ، از قبل هم ترسناکتر شده بود. نفسش بوی گند می داد !
ملیحه ، درحالیکه قلبش مثل دهل می کوبید ،
التماس کرد :«تو رو خدا جمشید ، چیکار میکنی ؟ به من رحم نمی کنی ، به حمید رحم کن
.»خنده ی وحشیانه اش مو به تن ملیحه سیخ کرد !....
*
توی
گرداب سیاه می پیچید و پایین می رفت . صدای ضجه ی مامان از پشت درهای خاکستری ، ته
دلش را خالی میکرد . جمشید رفته بود تا بابا را از کوره های آجر پزی ورامین بیاورد
. ملیحه شانه های خاله رُباب را گرفت و برای دهمین بار التماس کرد : «خاله تو رو
خدا یه کاری بکن . گلوی مامانم پاره شد !»
خاله
با بال چادر چشم و دماغش را پاک کرد : « تا بابات نیاد ، اجازه ی عمل نده هیچکارنمیشه
کرد خاله جان . فقط دعا کن .»
ملیحه
همه ی دعاهایی که توی مدرسه یاد گرفته بود را خواند . سوره های کوچک . پیامهای
آسمانی . حتی دعاهایی که فقط خودش بلد بود . آنقدرخواند که سرش گیج رفت و افتاد ته
یک چاه خیلی خیلی عمیق . همه جا سیاه بود . دو نفر روی مامان خاک می ریختند . بوی
ماکارونی سوخته بلند شده بود . جمشید سرش را به زمین می کوبید و بلند بلند گریه می
کرد . بابا با دیدن موجود کج و کوله ای که با سری بزرگ از توی انکیباتوربه او زل
زده بود ، عقب عقب رفته و دود شده بود . بوی شاش تا در حیاط می رسید . حمید به در
چشم دوخته و ناخنهایش را تا نصفه جویده بود . کلاغها روی قبر مامان به نون نرمه ها
نوک می زدند . قارقارشان توی گوش ملیحه می پیچید و دردش را بیشتر می کرد . چاه
داشت ملیحه را می خورد . واق واق چند تا سگ که به دیواره های چاه خورد ومنعکس شد کلاغها
با هیاهو پرواز کردند . ملیحه دست انداخت و پای یکیشان را گرفت ...
*
با
نسیم خنکِ سحر، پلکهای به هم چسبیده اش را باز کرد . نه از چاه خبری بود . نه از
گورستان . در میان سرفه های بلندش ، صدای کلاغها را می شنید ، که دور و دورتر می
شدند . کم کم همه چیز یادش آمد و اشکهایش راه افتاد . اشکهای داغی که باور نمی کرد
از بدن سرد او بیرون زده باشند . از زوزه ی سگی ، هراسان اطراف را نگاه کرد . ولی
صدا از باغ بغلی بود . گنجشکهای سرمست از این شاخه به آن شاخه می پریدند و گریه اش
را شدید تر می کردند . از شدت سرفه ، قفسه ی سینه اش درد گرفت . سعی کرد بلند شود
اما بدن سردش ، کرخت شده بود . دستهایش را پشت سرش برد . خون روی موهای انبوهش
دلمه بسته بود . از درد بیهوش شد .
چشم
که بازکرد آفتاب دلبرانه ازلابلای شاخ و برگها سرک می کشید . به زحمت سرش را
چرخاند وسعی کرد بلند شود . عضلاتش مثل چوب ، خشک شده بودند . علفهای باغ ، نرم و
بلند بودند و اورا به بستر خود ، دعوت می کردند. کاش می شد برای همیشه بخوابد . ولی
باید می رفت . شاید جمشید بر می گشت ، یا صاحب باغ می آمد . چشمهایش را بست و میان
سرفه هایش نالید: « اگه من بخوابم ، حمید چی میشه ؟»
از تنه ی درخت گرفت و به زحمت پاشد .
استخوانهایش به اختیارش نبودند . آرزوی یک رختخواب گرم و یک استکان چای داشت . چشم
گرداند . کیفش نبود . جیبهایش را گشت . کارت و پولش هم نبود. « گوشیم؟! آخ ! جمشید
، جمشید.»
لنگان
لنگان به سمت در رفت و سرک کشید . کسی نبود . سراشیبی کوچه باغ به نظر بی انتها می
آمد . پاهایش تیرمی کشیدند و برداشتن هرقدم ، برایش عذابی الیم بود. سرفه هایش
تمامی نداشت و گلویش را خراش می داد. باید
از کسی کمک می گرفت ولی هیچکس پیدا نبود . غرش بلند سگی باعث شد ، عقب بپرد . سیاه
و براق بود و از پشت دری بزرگ برای ملیحه دندان قروچه می رفت . از دیوار گرفت و زیر
لب نالید : « باید حمید رو بردارم و خودمو یه جایی گم و گور کنم . » (کجا گم و گور
کنی ؟ گذشت اون زمانی که مینداختی رو کولت ، میبردی خونه ی خاله رباب ، خودت می
رفتی مدرسه .)
« خوب پس چیکارکنم ؟»
شقیقه
اش را مالید واز درد لبریز شد. به دیوار کاه گلی تکیه داد و نفس تازه کرد.( فردا
صیغه ام تموم میشه . باید یه جوری رفتارکنم که تمدیدش کنه . آخ آخ که اگه یه ذره
دلبری بلد بودم حتی می تونستم کاری کنم عقدم کنه . اگه راضی بشه حمید با ما زندگی
کنه ، ازبچه اش مثل تخم چشمم نگهداری میکنم .) راه افتاد و بلند گفت : «همه چی
درست میشه » ولی فکر کرد: (هیچی درست نمیشه !)
صدای
سرفه ی زنی را از پشت دربزرگ چوبی شنید . دگمه هایش را بست . شالش را مرتب کرد و با
امیدواری درزد . زن چاق میانسالی در را باز کرد وخودش را عقب کشید . با چشمهای
کنجکاو خاکستری وراندازش کرد و پرسید : « چیه ؟ چیکار داری ؟»
« سلام
حاج خانوم دزد کیفمو زده . نه گوشی دارم نه پول . نه ، نه ، نبندین تو رو خدا ،
گدا نیستم . خواهش می کنم به این شماره ای که میگم زنگ بزنین ، بگین ...» کمی مکث
کرد:« بگین ملیحه تصادف کرده . از طرف من خواهش کنین بیاد دنبالم .» زن با شک و
نگرانی به صورت و لباسهای خونی ملیحه چشم دوخت : « من حوصله ی دردسر ندارم .»
« خب ... باشه ... حق دارین مادر .» به سرفه
افتاد و با شال جلو دهانش را گرفت . زن میانسال با سگرمه های درهم نگاهش می کرد .
چند لحظه بعد با صدای خش دار ادامه داد:« نشونی خودتونو... ندین. بگین بیاد...
آخرهمین کوچه باغ . فداتون بشم مادر. تورو خدا بزرگی کنین . از سر ناچاری مزاحمتون
شدم .»
اشک
ریختن برای ملیحه هیچ زحمتی نداشت . می توانست تا پایان دنیا گریه کند . زن با
اکراه در را بست و چند دقیقه بعد با گوشی برگشت :« شماره رو بگو.» تلفن که بوق زد،
پرسید:« اسمش چیه ؟»
« آقای
افشار»
در را بست و فقط زمزمه اش شنیده می شد. چند
دقیقه بعد از پشت در گفت : «میگه نمی شناست .»
« امکان نداره . حتما اشتباه گرفتین .»
« نخیراشتباه نگرفتم . وقتی گفتم آقای افشار
گفت خودمم . ولی وقتی گفتم ملیحه خانوم تصادف کرده ، گفت نمی شناسمش، دیگه ام
مزاحم نشین . برو دخترم ، برو خدا روزیتو جای دیگه بده .»
ملیحه تلو تلو خوران خودش را به بلوک سیمانی کنار
کوچه باغ رساند و رویش نشست . درختهای پشت سرش را بریده و مصالح ساختمانی ریخته
بودند .
سرتکان داد و نالید:« امکان نداره! همین دیروز
قسم خورد منو از همه ی دنیا بیشتر دوست داره . پیرزن خرفت حتما اشتباه گرفته .»دوباره
اشکهایش سرازیر شد :« پس چرا گفته خودمم !»
لبهای
خشکیده اش را با زبان تر کرد و صورتش را توی دستهایش گرفت . اشکهای بی امان ، روی
گونه هایش سر می خوردند و یقه ی مانتواش را خیس کرده بودند. ( خدا منو بکشه که
اینقدرعجولم ! نباید از حمید چیزی می گفتم . باید صبر می کردم جای پام قرص بشه .
اینم نتیجه اش! حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ) دستش را برداشت و به دور دست ، خیره شد . البرز
پاکیزه از لابلای درختها عشوه گری می کرد. پشت سرش، اما ، تهران آلوده بود . از
درد و خشم و درماندگی لبریز شد . جیغ زد . نه یکبار، نه دوبار ! بیشترازهمه ی عمرش
. آنقدر داد زد که صدایش گرفت و بازبه سرفه افتاد . زردآبی که بالا آورد تلخ و
گزنده بود . سرش را روی زانو هایش گذاشت ویک دل سیرگریه کرد . ( کاش بمیرم . کاش
بمیرم و راحت بشم . )
از
لرزش زمین سرش را بلند کرد . جرثقیل زردی به سمتش می آمد . یک لحظه قلبش ایستاد. با
وحشت زمزمه کرد:«یعنی خدا اینو فرستاده که خودمو راحت کنم ؟» تنش به رعشه افتاد و
بلند شد .
« پس حمید چی ؟ نه ، نه ! » دوباره
داد زد : «میگم نه !» وپشت سرش را نگاه کرد .
«خدای
من! برج میلاد چقدر دوره ! تا عصرطول میکشه برسم شرکت . نکنه اخراجمم کنه ! » راه
افتاد وسرش را تکان داد تا فکرهای ناخوشایند را بیرون بریزد . فایده نداشت ! محکم
تر تکان داد . جمجمه اش تیر کشید ! با دلهره خودش را به سنگ چین باغی چسباند تا
جرثقیل رد شود . به همه ی راههای ممکن و ناممکن فکر کرد . با شنیدن صدای آب سرعتش
را زیاد کرد . جوی آب نسبتا بزرگی بود . کنارش که نشست ، دو تا قورباغه پریدند و
لای علفهای بلند و پونه های خوش عطرقایم شدند . خونهای خشکیده ی روی صورت و گردنش
را شست و سعی کرد مانتو اش را تمیز کند . شالش را باز کرد. دیگر لیمویی نبود .
صورت خشن جمشید توی آب سرخی که از شالش بیرون می زد ، لرزید و دورشد . شال کدر را
چلاند وروی سرش انداخت . به عکس خسته اش توی آب نگاه کرد ،چشمهای میشی اش که تا
دیروز جاندار ودرخشان بود، غرق اشک شد . (چاره ای نیست . باید حمید رو بذارم
بهزیستی و راضیشون کنم همونجا به منم کار بدن . هرکاری، فقط به حمید نزدیک باشم و
از جمشید دور! ) بلند گفت : « اگه قبول نکردن چی ؟! »دوباره کنار جوی نشست و چشم و
دماغش را شست . دهانش خشک و تلخ بود. مشتی آب برداشت . زلال و گوارا بنظر می رسید
. ولی می دانست شاید دل درد شود یا اسهال ! هق هق کرد : «حتی شاید انگل تو دلم
خونه کنه !» مشتش خالی شده بود . دوباره پر کرد . ( اگه مجبور بشم ؟!) نفس عمیقی
کشید وناله کرد : « نه ، نه !» و انگشتهایش را باز کرد . ( یه راه دیگه پیدا می
کنم . نباید از چاله تو چاه بیفتم .) سرش گیج رفت و به سپیدار کنار جوی تکیه داد .
( حمید حاضره بمیره ولی من همچین نونی جلوش نذارم. ) لب ورچید و دستش را به سمت آسمان
آبی که تا بی نهایت ادامه داشت تکان داد: « خدا !...» هق هق کرد: « خدا ...» پلکهای
خسته اش را بست . افکاردرهم و برهم توی سرش غوغا به پا کرده بودند و نمی توانست
حتی یکی را چند لحظه نگه دارد وخوب حلاجی کند . جمجمه اش در حال ترکیدن بود واحساس
می کرد زمین از زیر پایش سُرمی خورد . صدای کاوازاکی را که شنید، با وحشت چشم باز
کرد. خودش بود. اطراف را نگاه کرد و تکه چوبی برداشت . پاهایش می لرزید . ( نباید
بفهمه ترسیدی ، ولی اگه بجنبی میتونی خودتو به اون ساختمون نیمه ساز برسونی !
راننده ی جرثقیل نمیذاره دوباره بکشت !... احمق ، پس چرا میخکوب شدی ؟! ) جمشید
پیاده شد و ملیحه همچنان چوب به دست ایستاده بود. با دیدن نگاهِ برادرش ، آهی کشید
و چوب را انداخت !....
ناهید
سدیدی