زنِی که همیشه
هست
شعری از دوروتی
پارکر
فارسیِ رُزا
جمالی
آه که می تونم
به تو لبخند بزنم و سرم رو به زیر بگیرم
و توهینهایت
را با لبهایی مشتاق قورت بدهم
و دهانم را با
یک چیزِ قرمزِ خوشبو برایت رنگ کنم
و با
سرانگشتان آموخته ابروهایت را دنبال کنم
وقتی که
اسم کسانی که دوستشان داری را برایم اداء می کنی
می توانم
بخندم وحیرت کنم با چشمانی کج و کوج
و تو هم بخندی
در جواب وهیچوقت نبینی
که هزار بار
به کوچکی قلبم مرده
و تو باور داری
که چه خوب
نقشم را بلدم
که شبیه صبح
سرحالم
و سبکم مثل
برف
و همهی آنچه
را که درونِ قلبم کش میآید
را هیچوقت
نخواهی فهمید.
آه که میتوانم
بخندم وگوش کنم
وقتی که از
ماجراهایت با زنها بیمحابا حرف میزنی
از دست هایی
که روی هم کش میآیند،
از آنچه که به
آرامی پچپچه می شود،
که از من راضی
هستی
و تلاش میکنی
که از سر باز کنی
که ماجرای خوشیهای
تازه ات را آواز سر دهی
پس میخواهی
که من اینجور باشم: شگفترده، سرحال و درست
آیا شبها چشمهایِ
خیرهی شبانهام را نمی بینی
وقتی که پیِ چیزی
نو میغلتی
آه که میتونم
که سرخوشانه ببوسمت وقتی که داری میروی
و آنچه که
ادامه مییابد عشقم وقتی که نیستی
و تو هیچوقت
باخبر نمیشوی.