اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 10 فروردين ماه 1403
20 رمضان 1445
2024-03-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 304
بازدید امروز: 11105
بازدید دیروز: 13187
بازدید این هفته: 24292
بازدید این ماه: 109898
بازدید کل: 14685013
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



صباح‌الدین علی

                                            
                                               مریم حسین نژاد

پرستوها

 

نوشتۀ صباح‌الدین علی

ترجمۀ مریم حسین‌نژاد

 

در حاشیۀ رودخانه، کنار نهری کوچک، درخت بید کهنسالی قرار داشت که شاخه‌هایش توی آب آویزان بود. در آغاز بهار، پرستوی ماده‌ای روی شاخۀ بید نشست.

نگاهی به پرستوهای دیگر انداخت که بسان رعد و برق از این سو به آن سوی رودخانه پرواز می‌کردند و با چسباندن سینه‌های سفیدشان به آب، حشراتی کوچک با بال‌های شفاف را می‌گرفتند. سرش را تکان داد. معلوم بود که به فکر فرو رفته است. شاخه‌های بید صدا می‌کرد. پرستوی نری آمد و روی شاخۀ مقابل نشست.

بین پرستوها تکلفی وجود ندارد. بی‌هیچ مقدمه‌ای باب صحبت کردن را گشودند و کمی بعد باهم دوست شدند. نخست راجع به هوا و آب حرف زدند. (برای آشنایی دو نفر، ابتدا از آب و هوا حرف زدن عرف است). اما کمی بعد، پرستوی نر دو شاخه جلوتر آمد و احتیاط پرستوی ماده کمتر شد. نگویید «خب طبیعی است.» توی بهار که تمام پرستوها این سو و آن سو می‌روند و تلاش می‌کنند، طبیعی نیست که دو پرستو روی شاخۀ درخت بنشینند.

این دو پرستوی ما موجودات عتیقه‌ای بودند، یعنی به پرستوهای دیگر نمی‌ماندند. (موجودی که شبیه همسان‌هایش نباشد، عتیقه نامیده می‌شود). سر حرف را پرستوی ماده باز کرد و گفت: «تو اصلا کار نمی‌کنی؟»

«اگر پرستوی دیگری باشد، کار می‌کنم» بعد در جواب به او گفت: «خودت چرا اینجا نشستی؟»

اما پرستوی ما آه عمیقی کشید و سکوت کرد. سرش را تکان داد و طوری که انگار حرفش را فهمیده بود، به پایین نگاه کرد و به آبی که به هر سو پاشیده می‌شد، خیره ماند.

مدتی در سکوت گذشت. ناگهان پرستوی نر به چشمان پرستوی ماده زل زد و شروع به حرف زدن کرد: «اینها را ببین» و به پرستوهایی اشاره کرد که مثل میلۀ ماشین بافتنی از زیر هم رد می‌شدند و می‌پریدند.

«اینها را ببین.....از صبح تا شام، تابستان تا زمستان مشغول کارند. چند بار ازشان پرسیدم چرا بی‌وقفه درحال تلاشید، اما جواب ندادند. شانه بالا انداختند و از من دور شدند.»

پرستوی ماده گفت: «چطور است همدیگر را تو خطاب کنیم؟»

پرستوی نر که انتظار نداشت در جواب حرف‌هایی که برای گفتنشان تلاش کرده بود، این را بشنود، اما از این پیشنهاد خوشش آمد و گفت: «انگار فراموش کرده بودم....اگر تمام پرنده‌ها را به نوبت می‌کردند، احتمالا ما نفرات آخر بودیم. سر و لباسمان که مرتب است. احتمالا عقلمان هم از بلبلی که صبح تا شب درحال آواز خواندن است، بیشتر است. بالمان را که بگسترانیم، از تندروترین کبوترها راه بیشتری را طی می‌کنیم. با اینحال انگار از تمام پرندگان بدبخت‌تریم که بی‌وقفه سعی و تلاش می‌کنیم. حتی این گنجشک بیچاره هم از زندگی سه روزه‌اش لذت می‌برد، حال اینکه ما حتی فرق درختانی را که لا به لایشان پرواز می‌کنیم، نمی‌دانیم.» مکثی کرد، نگاه زیر چشمی به پرستوی ماده انداخت و ادامه داد: «فردا روز که مردیم، اگر از ما بپرسند توی دنیا چه دیدید، احتمالا جوابی نداریم....از بس درحال تلاش بودیم که وقت دیدن نداشتیم»

پرستوی ماده با چشمان تارش گفت: «آه...دقیقا مثل من فکر می‌کنی»

پرستوی نر گفت: «اتفاقا وقتی دیدم اینجا تنها نشستی، فهمیدم مثل من فکر می‌کنی. مگر اینطور نیست؟ اگر قبل از اینکه از این دنیا و هدفمان از آمدن به این دنیا چیزی بفهمیم، از دنیا برویم، اصلا چرا به دنیا آمدیم؟ وقتی هدف از زندگی کردن را ندانیم، اصلا چرا باید زندگی کنیم؟»

پرستوی ماده به نشان تصویق سر تکان داد. نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: «من هم مثل تو از پرستوهای دیگر چیزی جز سعی و تلاش و این سو و آن سو پریدن ندیدم. چه کنم؟ من هم می‌نشینم و به اطراف نگاه می‌اندازم. شما هم...یعنی...تو هم اگر نمی‌آمدی، این تابستان را به تنهایی می‌گذراندم.»

تا دم دم‌های غروب با هم حرف زدند و بعد از هم جدا شدند. هر روز کارشان همین بود. می‌نشستند و باهم حرف می‌زدند.

امان از دست اینها....حرفی ماند که نزده باشند؟ اگر رسم بود که صحبت پرستوها را توی کتابی بنویسند، کتاب اینها قطعا توی دانشگاه تدریس می‌شد.

رفته‌رفته به هم عادت کردند. بیشتر وقت‌ها، اول پرستوی ماده می‌آمد و چشم به آب می‌دوخت و منتظر پرستوی نر بود.

یک روز از گل‌ها، روز بعد از ستارگان و روز دیگر از بقیۀ پرستوها حرف می‌زدند. تمام افکارشان مثل هم بود. اما هردویشان ترسی نهانی و درحال بزرگ شدن داشتند:

ترس از روز جدایی. هیچ کدام جرات نداشتند راجع به این ترس حرف بزنند. چه کسی می‌داند؟ شاید طرف مقابل با شنیدنش دچار سوتعبیر می‌شد. (چون هرچه از درون می‌آید، اغلب به غلط تعبیر می‌شود). وقتی ترس از جدایی بزرگ و بزرگتر شد، کم کم به این فکر افتادند که به شکل مناسبی آن را به هم بگویند.

مثلا:

این جملۀ کلیشه‌ای که می‌گوید: «بیا هرگز از هم جدا نشویم. قبول؟» اما خیلی کلیشه و مبهم بود. چطور ممکن است هرگز از هم جدا نشویم؟

یا مثلا «بیا لانه بسازیم»  این هم می‌توانست آن یکی را فراری دهد، چون اینطوری شبیه پرستوهای دیگر می‌شدند. وقتی از گذرایی دنیا، جاودانگی آسمان، آب و زندگی پرندگان دیگر حرف می‌زدند، چشمانشان با حسرت به یکدیگر می‌نگریست و می‌خواستند بگویند «چگونه از هم جدا خواهیم شد؟»

می‌دانستند که دست قضا خیلی مهربان نیست و برای بار دوم آنها را به هم نزدیک نخواهد کرد. فقط زبانشان مثل زبان پرستوهای دیگر بود و با این زبان نمی‌شد از چیزی حرف زد که در دل داشتند. این زبان اصلا مناسبشان نبود.

کم کم چشمان و نگاهشان غرق در غم شد. وقتی از دوستی حرف می‌زدند، صدایشان می‌لرزید، یا دست کم اینطور فکر می‌کردند. اما در چنین مواقعی یکیشان می‌خندید و قهقهه سر می‌داد و یا مسخره‌بازی درمی‌آورد: با اینکه درونش پر از زخم بود....

سرانجام روزی رسید که هردو دریافتند نباید اینگونه ادامه دهند. هردو تصمیم گرفتند با دیگری صحبت کنند. صبح که روی شاخه‌های روبه‌روی هم نشستند، پرستوی ماده نصمیم گرفت لب به سخن بگشاید و حرف توی دلش را بزند. درست در همان لحظه، برگ زردی از شاخۀ بیدی که بالای سرش بود، جدا شد و سلانه سلانه از وسطشان گذشت و نگاه معنادار پرستوی ماده را پنهان کرد. پرستوی نر نگاهش را ندید، اما هردو برگ زرد را دیدند.

بعد پرستوی نر دهانش را باز کرد و همینکه گفت: «اصلا نمی‌خواهم از تو جدا شوم»، باد سردی وزید.....

پرستوی ماده کلام پرستوی نر را نشنید، اما هردو صدای باد را شنیدند.

هردو به چشمان یکدیگر نگریستند.فهمیدند  دیگر زمان لانه ساختن گذشته و پاییز که بیاید، از هم جدا خواهند شد. هردو از درون آه کشیدند.

پرستوهای زیادی از بالای تپه رد شدند. داشتند به جای گرم‌تری می‌رفتند. آن دو هم از هم جدا شدند....و دیگر هرگز همدیگر را ندیدند. اما هردو درخت بید کنار نهر کوچک را می‌دیدند و هربار که از آنجا رد می‌شدند، آن بهار و تابستان زیبا را به یاد می‌آوردند. و هردو برای سپری کردن تابستان، از روی تپه به پرستوهای دیگر نگاه می‌کردند...(چون همیشه اقلیت‌ها به دلایلی اکثریت‌ها را از بالا نگاه می‌کنند)

 

پایان

 







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات