گورنبشتهی
مستبد
دابلیو. ایچ.
آوْدِن
...
در پیِ یکجور
کمال بود،
وَ شعری پی
اَفکند آسانفهم؛
جهلِ بشر را
مثلِ جیبهای پیراهناش میشناخت،
وَ دلاش برای
گردانها وُ ناوگانها غنج میزد؛
وقتی میخندید،
عالیمقامان ریسه می رفتند،
وقتی هم که میگریست،
بچّههای کمسال در خیابانها میمردند.
ترجمه دوم
بیا تا دستدردست
بگذاریم
پَت مورا
...
بیا تا، حال،
دستدردست بگذاریم
با زنِ ایرِکوآ
که میسُرانَد بر لبِ کودکان تمشک
خواهراناش که
ستاره میکاشتند با کجبیلِ چوبی،
با زنی که
روغنِ گرم میمالانْد بر پای همسایهاش
وقتی زمستانِ
پِلیموث میگشت وُ زوزه میزد پشت درهاشان،
با زنی که کوکْازپسکوک
گرم سوزندوزیِ ایمان، بر ملافههایی
دوخته به ضربآهنگِ
اسپانیایی برای کودکانِ بیابانزادهی خاموش،
با زنی
که چاشنی میزند، با اُمید وُ با فلفل، سوپها را،
همانوقت که
روزهاش از جلوهی درختانی که دوست میداشت دورَش میسازد،
با زنی که لبهای
تفتیده از هم گشود، سردادهآواز،
برای مادرش،
وقتی اُفتانوُخیزان، دربَند، بهاین ساحلها درآمدند،
با زنی که
زبانِ سرسختاش را آموخت
تا بپیچد گردِ
آن زبانِ خارآخار، انگلیسی، تا بچّهاش را به مدرسه راهی.
بیا تا، حال،
دستدردست بگذاریم با زنی
که نغمهخوانِ
نوزادی بود، وانهاده، لای پوستپرتقالها وُ روزنامه،
که درس میداد
مادربزرگها را تا حروف را کلمه کنند،
که نجوا میکند
با زنِ محتضَرِ تَکپِستان،
که دست میگیرد
از زنی، چهرهاش از هر اُستخوانی شکستهبستهتر،
که میشورد زنی
را که، خفتهبهخویش، در برف سیاه،
بیا تا دستدردست
بگذاریم
با زنی که دست
نهاده در دستِ خواهرش در بوسنی، دیترویْت، سومالی، جَکاِسنوْویل، گوآتمالا،
برمه، خوآرِز، سینسیناتی، با زنی که سینهاش سپر، پیشِ وقزدگیِ چشمها وُ لولههای
تفنگ،
که باز میغُرَّد
به یاروبایی، انگلیسی، لهستانی، اسپانیایی، چینی، اُردو.
بیا تا دستدردست
بگذاریم با زنی که میپَزد، با زنی که میسازد،
با زنی که میگِریَد،
با زنی که میخندد،
با زنی که شفا
میدهد، با زنی که دعا میکند،
با زنی که میکارَد،
با زنی که میدِرَوَد،
با زنی که
نغمه میزند، با زنی که روحاش اوج میگیرد.
در این زمانهی
ترسان از باور، بیا تا دستدردست بگذاریم.
در این زمانهی
ترسان از چِرکْرویان، بیا تا دستدردست بگذاریم.
در این زمانهی
ترسان از عصر، بیا تا دستدردست بگذاریم.
در این زمانهی
ترسان از لَمْس، بیا تا دستدردست بگذاریم.
دستانِ قهوهای،
دستانِ لرزان، دستانِ پینهبسته، دستانِ کمرَمَق،
دستانِ سفید،
دستانِ خسته، دستانِ خشمگرفته، دستانِ نو،
دستانِ سرد، دستانِ
سیاه، دستانِ جسور.
در آبادی وُ
در شهرها وُ در روستاها، دستآدَست، یَد اندر یَد،
در کوهساران
وُ تنگدرّهها وُ دشتها،
از زنان، حلقهای،
گردِ عالَم میتَنَد،
حلقهی جانانهی
پیوندِ ما،
دورِ خانهمان
گلبرگپوشِ، این زمین، بیا تا دستدردست بگذاریم.
ترجمه سوم
به دیکتاتور
چِنجِرای هُوْ
(بهیاد شاعری
پاکستانی که سر خَم نکرد)
...
در زمانهی تو
ریشهکن شد
گُلانِ آزادیمان.
در زمانهی تو
ناتوانان
به دفاع از
ناتوانیِ تو برآمدند،
و سرزمین به
فریاد؛
ماه نیز
در زمانهی تو
پرتویی نداشت.