اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
شنبه ، 15 ارديبهشت ماه 1403
26 شوال 1445
2024-05-04
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 120
بازدید امروز: 563
بازدید دیروز: 4978
بازدید این هفته: 563
بازدید این ماه: 77435
بازدید کل: 14945526
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



شانزده ساله‌ها

                                       
                                            حمید نیسی






شانزده ساله ها

شب ها با اینکه دوست ندارم اما مجبورم در تاریکی روی تخت دراز بکشم تا روشنایی داخل محوطه ی ساختمان را از پشت پنجره ببینم. اما آن روز غروب که شد حال عجیبی داشتم. روی دست چپم دراز کشیدم و کم کم چشمانم سنگین شدند. به زور آنها را باز نگه داشتم ولی آخر خواب بر من غالب شد. ناگهان انگار مرگ به سراغم آمد،سکوت را در همه ی وجودم احساس کردم. تپش قلبم قطع شد .نفسم بالا نمی آمد.از خواب پریدم .چراغ اتاقک را روشن کردم،نفس عمیقی کشیدم و دور و برم را نگاه کردم. همه چیز سر جای خودش بود. سقفی از ورق های گالوانیزه ،دیوارهای آجر سه سانتی در دو طرف و دیوارهای بلوکی در طرف های مقابلشان،وسایل چای و گاز پیک نیک و دفتر تر و تمیزی که تهیه کرده بودم،می خواستم شروع کنم به نوشتن و اثری هنری خلق کنم . حرفی تازه برای گفتن،حرفی که به آن اعتقاد داشتم مثل آن وقت ها.مثل زمانی که می خواستم دنیا را عوض کنم. یک جرعه آب نوشیدم و چشم های خمارم را تا جایی که جا داشت باز کردم. روی تخت نشستم و سیگاری روشن کردم. چراغی که از سقف آویزان بود نوری آبی را در اتاقک پخش کرده بود. توده ای دود زیر سقف جمع شد. چند روزی هوا گرم بود و آسمان مه گرفته با رنگ آبی مات به زمین تشنه لب خیره شده و گرمای وحشتناک دم دمای غروب هوایی شرجی بوجود می آورد که می شد باد بی رمقی را احساس کرد. در سکوت اتاقک تنها صدای تیک تیک ساعت روی کمد گوشه ی تخت شنیده می شد. می خواستم بلند شوم اما بدنم به لرزش افتاد و نفس زنان گوشه ی تخت را گرفتم و دوباره روی آن نشستم. صدای پایی را شنیدم و از پشت پنجره نگاه کردم،دو پسر جوان روی راه پله ی ساختمان نشسته بودند و سیگار بار می زدند. در را باز کردم و رفتم بیرون اما آن ها فرار کردند. داخل محوطه دوری زدم و پشت بشکه های دویست لیتری که مخصوص آب بودند را نگاه کردم و رفتم  طبقه ی بعدی که تازه سقفش را بتن ریزی کرده بودند. خوشبختانه کسی نبود و برگشتم داخل اتاقک. گاز پیک نیک را روشن کردم تا دمنوشی درست کنم چون دهانم مزه ی بدی می داد و در تمام بدنم احساس چندان خوبی نداشتم. تاریکی با نیروی شوم خودش همه جا را در بر گرفته بود که سر و صداهایی مثل فریاد و همهمه همراه با صدای ممتد بوق ماشین ها بلند شد. دمنوش را نوشیدم و چراغ را خاموش کردم و رفتم بیرون . جلوی ساختمان داخل کوچه ایستادم و سرکوچه را نگاه کردم. سر و صدا،دود و جمعیتی که پایکوبی می کردند هوای نرم شب را فشار می داد. می خواستم برگردم داخل که صدایی را از پشت بشکه ها شنیدم. میله گردی از روی زمین برداشتم و رفتم طرف بشکه ها یکدفعه پسری تقریبا شانزده ساله با چهره ای عصبی و خجالتی پاره گی پیراهنش را با دست گرفته بود و از بینی اش خون چکه می کرد. تته پته کنان گفت:

س..........سلام”

با گفتن سلام مقداری خون از روی لبانش به طرفم پرت شد. به طرفش رفتم تا بهتر ببینمش اما او روی زانونشست و دو دستی سرش را گرفت. دختری هم سن و سال او بدون روسری و با مانتویی کوتاه جیغ کشان از پشت بشکه ها در آمد و پسر را در بغل گرفت. چشمان سیاه و جذابش را به من دوخته بود و لب های ظریف و براقش را باز کرد و گفت:

آقا کمک کنین،تو رو خدا”

موهای طلایی اش را از پشت مانند دم اسب محکم بافته و مقداری از آن روی پیشانی و شقیقه هایش را پوشانده بود. پسر را از بغل دختر جدا کردم و با اینکه توان بلند کردنش را نداشتم با کمک دختر که سبزه و باریک اندام بود بردیمش داخل اتاقک و روی تخت خواباندیمش. کاسه ای را پر آب کردم و با حوله ای دستی دادم به دختر تا با آنها صورت پسر را تمیز کند. از پشت سر موهای دختر که روی شانه اش افتاده بود را نگاه کردم ،پایین موهایش خون ماسیده بود . به هر دوی آنها خیره شدم و یاد جوانی خودم افتادم:

روبروی استادیوم آبادان تظاهرات می کردیم که نیروهای ارتش هجوم آوردند و همه ی بچه ها پخش شدند.من هم دویدم داخل کوچه ی روبروی استادیوم منازل شرکت نفت،یکی از در خانه ها نیمه باز بود،پریدم داخل و رفتم روبروی مرد و زنی که سر سفره ی غذا بودند ایستادم. مرد بلند شد و آمد طرفم ،چهار شانه بود با چانه ای گرد و قلنبه،صورتش را دو تیغه تراشیده و بین ابرو هایش دو چین خوردگی عمیق داشت. دستم را گرفت و کشاندم داخل و نشاندم سر سفره. زن موقعی که بلند شد کامل دیدمش،ظریف و کوچک اندام با پیراهن نرم به رنگ طوسی، صورت کشیده و زیبا با موهای مجعد که از وسط فرق باز کرده و تا روی شانه هایش افتاده بود. برایم پیژامه و یک تی شرت آورد. صدای پای سربازی لرزه  بر اندامم انداخت اما یکدفعه زن گفت:

سعید از مامااینا چه خبر؟”

نگاه کردم دیدم به من زل زده و لبخندی روی لبانش نشسته،من هم خودم را کنترل کردم و گفتم:

خوبن سلام رسوندن”

با دیدن سرباز در چهارچوب در هال هر سه نفرمان خاموش به او نگاه کردیم. سرباز با دیدن ما که داشتیم غذا می خوردیم خانه را ترک کرد. از آن روز با ایرج و سوسن دوست شدم تا زمانی که هر دوی آنها دستگیر شدند و بعد از اینکه سوسن فرزندش را در زندان به دنیا آورد هر دوی آنها اعدام شدند.

دختر روی تخت کنار پسر که دیگر بلند شده بود نشست و به من نگاه می کردند. برایشان دمنوش ریختم و پسر چشمان زاغش را رو به من گرفت:

عمو دست درد نکنه ،ببخش مزاحمت شدیم”

دختر دایم از پنجره بیرون را نگاه می کرد. به پسر نگاه کردم:

اشکال نداره عمو،حالا خونواده تون نگران میشن”

دختر با دستپاچگی بلند شد و داخل اتاقک قدم می زد:

میلاد،الان بابام داره می گرده دنبالم”

چه کار کنیم؟بریم بیرون می گیرنمون”

بیشرفا،کاشکی اسلحه داشتیم”

در چهره ی هر دوی آنها نفرت و حس انتقام موج می زد. گفتم:

عمو ما را ببخشید . زندگی شماها رو تباه کردیم”

پسر برای اینکه من ناراحت نشوم گفت:

نه عمو شما که نمی دونسین ایطوری میشه”

اما دختر لحن صدایش عصبی بود. خشم سخت و نفرت سیاهی صورتش را پوشانده بود. برگشت طرفم:

نه عمو جون همین شماها بدبختمون کردین حالا میگین ببخشین”

حق داری ،تو این سال ها فقط عذاب کشیدین،ما هم کشیدیم”

اما شما عمرتون رو کردین ما تازه اول راهیم”

سرم را پایین انداختم و خودم را با دفترم مشغول کردم. صفحه ی اول دفتر برای خودم  نوشته ام را زمزمه کردم:

این نفرت است که گلوی ما را می فشارد،ما را فراری می دهد،تکانمان می دهد و شاید کم و بیش یک بار نیروی تحرک لازم را در ما بوجود می آورد که این قضیه ی مسخره و بی اهمیت یعنی ترس را به زانو در آوریم و خودمان را از شر آن خلاص کنیم. ما باید زندگی کنیم و مرد عمل باشیم و باید از شخصیت خودمان محافظت کنیم فرقی نمی کند که قهرمان باشی یا دیوانه”

سرم را بلند کردم و به پسر گفتم :

با خونواده تون تماس بگیرین”

دختر جیب های مانتویش و کیف کمریش را گشت و دست هایش را به هم کوبید:

عه،کثافتا تلفنم رو گم کردم”

پسر تلفنش را در آورد و شماره ای را گرفت. در حال صحبت کردن بود که صدای پایی را داخل ساختمان شنیدم. از پنجره نگاه کردم،مردی با پیراهنی چهارخانه که روی شلوارش انداخته بود و ماسک روی صورتش داشت و باتومی در دست آمد داخل محوطه ی ساختمان. کیف پر از کتاب هایم را از زیر تخت در آوردم و دختر و پسر را فرستادم زیر تخت که قایم شوند. چراغ را خاموش کردم و رفتم بیرون. روبروی مرد که تقریبا چهل ساله بود ایستادم. از ماسک ریش ها یش زده بود بیرون و چشمان سیاهش را به من دوخته بود. تا من را دید کلتش را از پیراهنش در آورد و طرفم گرفت:

هی عمو کسی رو اینجا ندیدی؟”

چرا الان تو اتاقک هسن”

با یک دست من را هل داد و رفت طرف اتاقک،در را آرام باز کرد. من هم پشت سرش بودم. چراغ را روشن کرد و پسر با دیدن او از زیر تخت در آمد اما دختر سر جایش ماند. تمام اندام پسر به لرزش افتاده بود و دندانهایش به هم می خوردند. مرد مسلح با باتوم ضربه ی محکمی به صورت پسر زد. دختر با تمام نفرتش از زیر تخت در آمد و به مرد مسلح حمله کرد. من چهره ی خونی پسر را که دیدم بیل کنار در اتاقک را برداشتم و محکم زدم تو سر مرد مسلح و خون از سر او جاری شد. بعد از چند دقیقه دیگر نفسش قطع شد. سر تا پایم به لرزش افتاده بود اما خودم را مقابل آن جوان ها کنترل کردم. دختر می خواست نفرتش را با جیغ زدن خالی کند که جلوی دهانش را گرفتم و هر دوی آنها را روی تخت نشاندم. ترسیده بودم  ولی متوجه نشدم تا اینکه دیدم دست هایم می لرزند. خون روی صورت پسر را پاک کردم و می خواستم جسد مرد مسلح را  بردارم ببرم بیرون روشنایی چراغ ماشینی را در کوچه دیدم  که به ساختمان نزدیک می شد. چراغ را خاموش کردم و رفتم داخل کوچه. سمند سفیدی که یک مرد شصت هفتاد ساله و یک زن هم سن او در آن بودند جلوی پایم ایستاد. مرد گفت:

پسرم اینجاس؟”پسر و دختر با دیدن ماشین از اتاقک در آمدند و سراسیمه بدون اینکه با من خداحافظی کنند سوار شدند و رفتند. من ماندم و جنازه ی مرد مسلح. اسلحه اش را گذاشتم داخل لباسش و با اینکه خیلی ترسیده بودم گوشه ی ساختمان گودالی کندم و او را کشیدم انداختم داخل گودال و خواستم بیل را بردارم دو نظامی روبرویم ایستاده بودند.






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات