حسرت محمود
ابادی
تَرک می کنی
هزار و سیصد و
پنجاه و ...
بهمن به شکل
اووو دود می شود
دستت معلق از
بودن
رَگی بَند میکند تو را
به مبل
به تگرگ سیمین
روی صورت
* گل گلدون من
شکسته در باد *
هوایی شود شب
پرده فرو افتد
ماه نیمه ی زنی /
به دندان
گرفته
مرد ِ گریخته
از رویاها
هار می شود
زمان
به وقت ِ مستی
ِ ساعت
که بیدار نمی
شود / روز
به خواب می رویم
پشت فنس ِ پلک
ها
نیلوفری سمج
بر طلوع تعبیرمان
راه می رود / مدام
دام است خندیدن
کودک
در کوچه
در عصری که
پنجره ی اتاقم
توری پوشیده است
تنها
اگر بدانی که
تنهایی
تاریک است /
و تاریک
تر صدای قرقاولی بِرشته
که روی میز
شعر می خواند
به رفتن پا نمی دادی
با دو چشم
به سفید رود انداختی
چلیپای سهراب
که نشان
بودنمان بود
در همیشه ی
نسکافه های نیمروز
میلمان کشیده بود
ولیعصر
بوسه های خیابان
با لبان خیس
کافکا کاممان
را تلخ کند
زیر شیشه
ته نشسته ی
صورت توست
با کهنه گیلاس
مارتینی
و گر نه
شکستگی را چه
کسی به دیوار قاب می کند ؟
به تفتیش صدا
دوختند دهانت
را
شبیه همان
دهان که زبان نمی فهمد
ادامه شدی در
هوا
به سرایت صبحانه
روی میز
تا لیز ِ لبخند در لیوان
هم خوردن
ِ مگس
در شیر
دریده باشد
تمام تو را از
پوست خیال
تاریکی بیدار
می شود
و ما به جهان
می رویم
از انبوه کتاب
هایی که نخواندیم و
موهایی که ورق
زدیم
در باد
و سهراب
نشان ما را به گور بُرد
آه اگر امان می
داد / زنجیر
زنانه تر از
زن می سرودَمت
آزادی !