آیدا مجیدآبادی
لابد خیابان را می کشند
که خون
شهر بند نمی آید
وگرنه باورم نمی شود که انسان
جان انسان دیگری را گرفته باشد.
کوچه ها خسته اند
کوچه ها داد می زنند
کوچه ها روسری از سر می کشند
و گیسوانشان را
رو به آیینه ی ماه و باران، شانه می کنند.
دست های خالی از سفره های خالی بلند می شوند
و پس از جستجوی ناکام روزی رسان بخشنده
به خود می پیچند
گره می خورند
و به شکل مشت
بر سر آهن ها و سیمان ها فرو می آیند.
تفنگ نمی فهمد
تفنگ نشانی آدمها را بلد نیست
و تنها به رسم تفنگ، نشانه می رود
گلوله ها از دهان تو شلیک می شوند
از دهان تو
که انسان را
با کلمات کتاب مقدست اشتباه گرفته ای
و مدام
می ریزی
می ریزی
می ریزی
که دفع بلا شود.
ولی دوباره آزادی،
سرود
بلندش را خواهد خواند