نادیا قاسمی
من دیدهام که
چاقو
دستهی خودش
را برید
چوب خودش را به آتش کشید
طنابی خودش را
دار
آن طرف سنگی
داشت از های
های مادری پودر میشد
کمی آن طرفتر
آدمهایی صحنهی مرگ را
با چشمهایی
در کف دستشان ثبت میکنند
پنجره را میبندم
بوی باروت
پرتم میکند
پنجره را باز
میکنم
بوی خون بیهوشم
میکند
می دوم
هشتگ میزنم
در مبل فرو میروم
مثل وقتی که
حدیث را درگور فرو کردند
و رد خون
که پاک نمیشد
از چهرهی مهرشاد
میشستند و
تمام نمیشد
میسابیدند و
از جمجمهی نیکا
فواره میزد
پیام مرا به
آن طرف درخت
به رگهای در
اعتصاب برسانید
من هنوز زندهام
و میتوانید
آدرسام را از تیزترین تبر بگیرید
حالا شکوفهها
آرام آرام باز
میشوند
یادت باشد
قرارمان هر شب
راس ساعت نه.