محمد آشور
به سرکوبگر
نگاه کن!
آواز در سینهی
پرندگان بدل به سنگ شده
از اوج
فرود
میآیند
همچون شعر بر
زبان شاعران که
اول از آسمان
به زمین میآید
و بنا به وظیفه،
اول رکیک میشود
و بعد همچون
تف لعنتی به نقاب بیصورت پرتاب میشود
: با شمایم!
آی شما که در
"لباس پلنگی"
یا ای شما که
در لباس لجن فرو رفتهاید
در لباس فرم
یا در لباس
شخصیتان شخصاً چه هستید؟
از پس صورتک
به چه دلخوشید خالیِ در آینه را نگاه که میکنید؟
نقاب که میاندازید
و با صورتِ لخت با صورتِ غریبه به خانه که میروید که هستید و چه است نامتان؟
همسرتان را که
و کودکتان را اگر که در بغل...
از بوی خون که
شکایت...
حکایت شما از
بو چیست؟
هرروز ابتدا
دست بر سینه که میایستید درمانده
سلام که میدهید
به "مثلِ فرمانده"
و بعد با لختهای
عفن در سینه که میگذرید
باز که میگردید
بدون قلب
بدون حتا تو
بگو خایه
از مرد (در
تعریف خودتان از مرد) چه دارید؟!
"...انِ
شما نیز بگذرد"
بِزوزید بادهای
خزانی!
این؛ گرد سُمِ
خران (که شمایید)
بشنوید... این؛
عوعوی سگان (که شمایید)
هم نیز بگذرد
و ببینید
آواز ابابیل
را
که سنگواره
بر سرتان فرود
میآید
و فرو میرود
شعر
که علیرغم
زنانگی
با آلتی به
قامت مرد
مثل انگشت وسط
راست میایستد
و آنقدر رکیک
میشود
تا چیزی در
شأن شما شود!