« ننویس!»
سرم روی میز
خالی از
احشا
جسدم زیر
چاقو میلغزد
سپیده که
سر زد
پزشکی بیقانون
تایید مرگم را با چاقو امضا میکند
من مهسا
۲۲ ساله، نه
ژینا ۲۱ساله، نه
نیکا ۱۷ ساله،
شاید هم
سارینا ۱۶ساله
دختری که
سر ندارد، مو ندارد
تا در یائسگی
خیابان وزرا بر باد دهد
سرم تاب
میخورد در توهم یک رویا
راهرویی
پر از نور سفید
با خونی
دلمه بسته بر دیوار
بر تشک طبی
مواج غرق در تجسم یک لوله از حیات
و مادری
که لالایی میخواند برای دخترش
که دیگر
سر نداشت، مو نداشت تا برای ابتذال تاریخ بپوشاندش از جهان
و روسری
تا پرتاپ کند روی آتش درخیابان
و پدری که
تن سوراخ پسرش را بالا میآورد
در انتهای
یک بن بست
در غبار
خون و فریاد
آتش و خاکستر
اینجا، نه
همه شهرها، پایان ندارند
اما آخرش
اینجا همه چیز
در یک راهرو پر از نور سفید تقلا میکند
انتهایش
یک چشم بدون مردمک فقط نور میبیند
سفید
شاید سیاه
او ایستاده
بر سقف نگاه میکند به گوشهایی که دیگر توان شنیدن ندارند
لغت، تنها
لغزش یک فریادست.
اینجا خون
به جای رگهای سبز نازک
در رگهای
سفید دالانهای کلفت جاریست
میرود تا
چنبره زدن بر تن نحیف یک جوان
روی میز
سخت فلزی
سرم روی
میز
و مشتهایش
میپرند در هوا
همان هوای
سفید که سپیده را در اوین لرزاند
وقتی که
داشت میرفت در یک سوراخ موش
امتحان بدهد
دربارهی قانون متهم
و متهم را
دید که با لباس طوسی نازکش
میلرزید
و نفی را دوباره نفی میکرد
او که میرفت
تا حقوق متهم را شرح دهد فریاد زد: اعتراف نکن !
زنده باد
چراغ !
چراغ هرزهی
سبز نورش را میپاشد بر من
چشمهایم
دیگر مردمک ندارد تا مهسا میانش لبخند بزند
یا حدیث
میانش برقصد در یک قاب سیاه
با ریتم
شش و هشت
چراغ سفید
بیشرم و خیابان پرالتهاب
با تنی کبود
از ترسهای مخفی شده در کوچهها
با طناب
دار
رسانهها
داد میزنند
و شبکهها
که دیگر اجتماعی نیستند، سیاسیند
از تنهایی
پسری میگویند که محمد بود
اما دوست
داشت کیان باشد و عاشق مار بود
مار نبود
که کشتش، اژدها خوردش با طناب
جهان طنابی
میشود بر گردنش که دیگر حس ندارد
تا نام زندگی
را خرخر کند و کف بالا بیاورد
با دستهای
بسته، چشمهای باز
و ناتوانی
جسمی که دیگر نبود تا فریاد بزند:
زن، زندگی،
آزادی!
سرم روی
میز
و پوتینهایش
رژه میروند روی خاکسترها
یک شهر سوخته
از اضطراب، از مرگ، از دلهرهی تیرهای پلاستیکی و باتونهایی که سر کوچه
کشیک میدهند
شجاعت دختری
بود ایستاده بر سقف آمبولانس
شجاعت پسری
که پرسه میزند
در کوچهها
و تاریکی تلخ شب تا روی دیوار بنویسد:
قسم به خون
یاران
ایستادهایم
تا پایان
ایستاده
بود روی قفس سینهاش و املا میگفت:
بنویس! بنویس!
من یک خطرم یک تهدید
هر روز شلوار
تنگ میپوشم و یک تی شرت با مارک فیک و دستبندی میبندم از کامواهای رنگی تا بروم
توی خیابان،
با بچههای محل فریاد بزنم: آزادی!
بنویس! بنویس
سپیده که
سر زد. فریاد زد: ننویس! ننویس!
هرگر ننویس
اینجا طناب دار ایستاده
میان سفیدی
مضحک برف
تا تو را
ببلعد
و تف کند
برخاک