اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
پنج شنبه ، 20 ارديبهشت ماه 1403
2 ذیقعده 1445
2024-05-09
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 2021
بازدید امروز: 16217
بازدید دیروز: 3291
بازدید این هفته: 63389
بازدید این ماه: 155946
بازدید کل: 15024037
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



همه چیز از الف شروع شد

                                      

                                     
                                         سارا محمدی نوترکی    



 

«همه چیز از الف شروع شد»

 

 

 

قرص‌های سبز و نارنجی را در دهان می‌‌چپانم. این روزها مشاعرم قد نمی‌دهد تا از گل و درخت و دریا یک رنگین کمان قوس‌دار زیبا وسط آسمان بکشم. برآمدن آفتاب اینجا مثل فرو رفتن آن است. همه چیز از یک کوچه شروع و به هیاهوی خیابان‌ ختم می‌شود. سوییچ را بالای رف می‌اندازم و به چشمان درشت و ورقلمبیده‌اش زل می‌زنم. روی ستون فقراتش دست می‌کشم. چند بار کف دستم را روی ساعدش می‌برم و می‌آورم. زانوانش کرخت می‌شوند و گوش‌های هوشیارش به پایین سرنگون می‌شوند. صدای ضعیفی بیرون می‌دهد و دیگر مرا نمی‌بیند. شمد را روی نیم تنه‌اش می‌کشم و آرام در اتاق را به رویش چفت می‌کنم.

برای خودم چای می‌ریزم. یله می‌دهم به صندلی لهستانی و به میله‌های عمودی و افقی پنجره زنگار گرفته چشم می‌دوزم. از لای میله‌ها آقای سرابی را می‌بینم. از آن هنگام که حکم بازنشستگی‌اش آمده است گیر این نرده‌های آهنین در خانه‌اش است. صدای موتور جوش و ذوب سیم جوش‌ها یک دم آرامم نمی‌گذارند. ماسک جوشکاری، صورتش را پوشانده است.  ولی من خر باشم که نتوانم این آقا را بشناسم و البته آن آقای سایه را. خانه‌ی من شصت متر است، آنقدر که حتی قادر نیستم ماشینم را در حیاطش پارک کنم. اما این دو کفتار پای‌مانده، بر و بومی دارند به اندازه ترمینالی که هر بار با لکنته‌ام  یک جایش پلکیده‌ام. نه نمی‌گذارند حتی در مجاورت خانه‌شان ماشینم را پارک کنم. هر دفعه که این ابوطیاره را مقابل خانه‌ام پارک می‌کنم سرابی می‌گوید:

«های پسر حواست به موبایلت باشه این زباله‌گردها سرشون واسه هیشکی درد نمی‌کنه، حتی پدرشون.» و ادامه می‌دهد:

 «این سایه، خاک بر سر، زن ذلیله. مواجب و مستمریش مستقیم میره تو جیب زنش. قبل رفتن به کارگاه خیاطیش، در رو قلف می‌کنه رو این بخت برگشته. می‌دونم که بی‌خبری از احوالات اون زنیکه مو فری، همین که قد کوتوله‌‌اش بند یه  چادره، شوورش ولش کرده و رفته. بهله این جوراست پسر. 

شوور نامردشو بعد یه ورشکستی اون‌چنونی، انداختن زندون. کسی نیست به این پیرمرد بیچاره‌ی بدبخت بگه تو دیگه چرا قباله خونه‌اتو گرو گذاشتی  واسه این دوماد پدر سوخته‌ات. خلاصه یه دختر هم داره سینزه سالشه. گاهی می‌آد با نوه‌ام همبازی میشه. بی‌پدر زبر و زرنگه اما. جور مادرش نیست که شوور دستشو بذاره تو حنا در ره.»

خودم را به کوچه‌ی علی چپ می‌زنم. دوست ندارم در مورد کسانی بشنوم که تا حالا با آنها نشست و برخاستی نداشته‌ام. مثل همیشه موضع من در برابر این حرف‌ها خاموشی است. خیلی که ساکت بمانم حرص سرابی را درمی‌آورم. برای این که او هم مقابله به مثل کرده باشد می‌گوید:

«های پسر آخرش ملتفت نشدیم اسم این توله سگ چیه!»

نمی‌گویم چرا به الف لقب توله سگ می‌دهی.

 می‌گویم: «اسمش الف است.»

می‌زند زیر خنده. دندان‌های مروارید‌گون مصنوعیش می‌جنبند..

«آخه الفم شد اسم؟»

جوابی ندارم. می‌دانم که او پخته سال است و می‌خواهد پته‌ی من را هم روی آب بریزد. می‌گوید:

«یه خورده سیاسی بودن هم بدک نیست ها. پس اون قلم گندیده‌ات به چه درد می‌خوره؟»

 می‌گویم: «بعد اون سیل لعنتی نه می‌تونم سیاسی باشم نه با مسائل حکومتی کار داشته باشم. اصلا اسم این کار مطالبه‌گری است. مرا به سیاست کثیف چه مربوط!»

 اما در دهه سوم زندگیم دو بار به جرم اغواگری در بند ماموران دولتی گرفتار بودم. نه واقعیتش را بخواهید اغواگر نبودم. من فقط تحت تاثیر شعرهای شاملو و پل الوار بودم و به پل سلان و عاقبت غم‌انگیزش عشق می‌ورزیدم. ونگوک و ویرجینیا وولف و براتیگان و زیگموند فروید در  نظرم، نهایتی استثنایی داشتند. برای چه من کسی را اغفال کرده یاشم. بعد آن تهدید و توقیف بود که دیگر به کافه کتاب هم نرفتم.

اما در این دهه که به  پنجمین‌اش نزدیک می‌شوم همه‌اش به نعمت فکر می‌کنم.  آخر چرا نعمت زندگی‌‌مان را با خودش برد. چه  می‌خواست از ننه بابای از پا افتاده‌ی من. باید شکایتم را پیش چه کسی می‌بردم؟ همان وقت‌ها اتفاقا شهردارمان در شهر حضور نداشتند. مرخصی رفته بود سفر خارجه. کی به کی؟ هر چه زنگ می‌زدی کسی جز این آبی که تا گلو بالا آمده بود از پیش‌ات رد نمی‌شد. باور کنید سپیده سر زده  بود آن وقت که گروه امداد خودش را به محل طغیان آب رساند. در واقع  گروه کمک‌رسانی آمد و جنازه‌ها را با خود برد. حالا خوب یا بد بگذریم. حوصله بازگویی این بحث‌ها را ندارم.  همان روزها که در سوگ بابا ننه‌ام بودم، طبق شکایت شورای شهرمان محکوم بودم به توهین و آنها اعاده حیثیت کرده بودند که به تو چه شهردار کجا رفته بود. گفتند: «بارون باعث شد هوا پاک بشه و ما ذخیره‌های آبی خوبی داشته باشیم. سیل برا همه بود، هر کی قسمتش مرگ بود آب بردش.»

آن وقت بود که من هم قبول کردم که دیگر مفت حرف نزنم. حالا که همه زندگی‌ام از الف شروع شده، این شارلاتان فرخنده‌ی نامبارک می‌گوید:

 «قدیما این جونورا رو دواخور می‌کردن. نور به قبرشون که این قدر دوناد بودن.»

بعد این حرف می‌ترسم بیرون بفرستم‌اش. الف توله سگی یافته شده زیر گاری عمو زمان بود. عمو زمان کیسه‌های سیاه بازیافتی را در محله‌های مختلف می‌‌گرداند.‌ تا یار که را خواهد و‌ میل‌اش به که افتد. آخر کیسه‌های بازیافتی‌اش در شکل و شمایل‌های مختلف عرضه می‌شد. من که ندیدم مادری داشته باشد همیشه می‌ترسیدم زیر چرخ‌های نخراشیده عمو زمان له بشود.‌ اما حالا خیالم راحت است. الف توی کارتن کتاب‌ها بزرگ شده است. یک کارتن خواب سالم بدون وابستگی به مواد افیونی است. فرخنده می‌گوید:

«آن روز، ظهر می‌خواسته از پیچ کوچه، سمت قصابی بپیچد که الف او را گاز گرفت.» از درد و التهاب مفاصل می‌نالید. من که خانم را بردم‌اش درمانگاه دکتر نگفت که جای گاز دندان‌های الف است. دکتر گفت: نیازی به آمپول کزاز و ضدهاری نیست و بالافاصله یک چکاپ کلی از او خواست بعد هم او را به مرکز ام آر آی عودت داد. تازه هنوز هم جواب  چکاپ و ام آر آی این خانم نیامده تا ببیند آیا سالم است یا نه. حالا من کاری با سلامت فرخنده ندارم. تاکنون  الف پاچه کسی را نگرفته این را مطمئنم. این کوچه خاموش و بی‌صداست، وقتی الف عوعو می‌کند مثل انسانی است که دنبال رفیق می‌گردد.

 یک استخوان جلویش می‌اندازم موس موس می‌کند پوزه را بر سطح کرم رنگش می‌‌مالد و بعد با وقار و آرامش زیر دست و پاهای شش ساله‌اش قایم می‌کند.

سرابی و زنش فرخنده، سایه و خانم خیاطش و آن خانم پیشامد که به نقل از سرابی شوهرش فراری است، می‌گویند سگ حیوانی نجس است. اما دروغ می‌گویند بیشتر از این که از الف دل خوشی نداشته باشند از من ناراضی‌اند. سایه، مردی مطیع اوامر است، شاید این تنها حرفی است که از تمام حرف‌های صد من یک  غاز سرابی قبول دارم. روزهای اول که به این محله نقل مکان کردم با دو انگشت دستش سوت بلندی زد و  گفت:

«یه قرونم نمی‌خواد بذاری به جیبم. یه امشب مهمون من.

جون من نه نگی ها!»

گفتم چه همسایه‌های دست و دلبازی. ده دقیقه بعد سر و صدای زنش بلند شد:

«یا میری دعوتتو پس می‌گیری یا به این چراغ می‌ذارم میرم!»

بعد سایه، هولی آمد به من بگوید از دعوت کردن پشیمان شده من قبل از او دست بکار شدم  و گفتم:

«من و الف با هم چاییدیم امشب نمی‌تونیم بیاییم مهمونی.»

بعد دیدم زنش جلدی تو کوچه پریده، حین دادن لباس‌های دوخته شده به فرخنده می‌گفت: «دده فرخنده از تو چه پنهون

از قراره معلوم، پیمونکار می‌خواد خونه‌های این دست چپو بکوبه بعد بساز و بفروش کنن. آخه خونه‌های دست چپ با خونه‌های دست راست کوچه همخونی ندارن!»

فرخنده هم جواب داد:

 «هر چی این ور تمیز و حلاله اون ور نجس و حرامه. چه بهتر!  از دست این سگ توله و صدای نکره‌اش هم راحت می‌شیم خواهر.»

بعد تا من را  دیدند که دارم به گلدان‌های توی پنجره  آب می‌دهم  سر صحبت را عوض کردند. آخرش هم بی‌هیچ سردردی رفتند پی کارشان.

 با خودم گفتم این الف بیچاره همین چند روز عوعو می‌کند، بعدش به اجبار هم که شده می‌رود پی کارش. اما تا برج بسازند فعلا همسایه‌داری کنیم. نه. نکردند.

همه‌اشان جدیدا می‌گویند الف پاچه‌اشان را گرفته است. بعد به دکتر رفته‌اند و دکتر برایشان برگ آزمایش داده که خون‌شان را یک چکاپ کلی کنند و گفتند جواب ام آر آی برای بررسی مغزی کاملا ضروری است.

الف من سگی دستی و اهلی است.‌ موهای سفید و کرکی‌اش توی شب دیدن دارند. دندان‌های مرتب و سفیدی دارد و مثل سایه فقط دنبال صاحب‌اش راه می‌افتد.

از این دریچه زنگار گرفته پچ پچ همسایه‌ها به سرگیجه‌هایم قدرت می بخشند. هر چند من بشخصه الف را سگ پاچه‌گیر و وحشی نمی‌بینم اما از منظرگاه این نیم‌دری، برای پچ پچ‌های مزاحم زمزمه می‌کنم:

 ماه می‌درخشد و سگان عوعو کنند.

 الف، ماه درخشان من الان خوابیده است. این  سگ دوست داشتنی دارد زندگیش را می‌کند و بقیه دوست دارند زندگی را از او بگیرند.

 قبل از الف، وابسته‌ی ننه‌ام بودم. ننه به من می‌گفت:

 «برا چی از هر نویسنده‌ای که حرفش رو به میون آوردی عاقبتش خودکشی بوده؟

می‌گفتم:

«ننه به قول نویسنده‌ی تاریخ بیهقی، آخر و عاقبت کار آدمی بالاخره مرگه.»

 می‌گفت:

 «ننه وولف کار خوبی نکرد آخر عمری سنگ بذاره تو جیب پیرهن و خودشو تو رودخونه غرق کنه.»

می‌گفت:

«چه سود داشت به حال هدایت، تو خودکشی دوم دیگه نتونستن نجاتش بدن.»بعد همه‌اش می‌گفت:

 «خدا لحنت کنه این ونگوک رو، قیومت گوشش به صدا می‌آد واسه چی گوش خودش رو برید بعد  داد به اون فاحشه.»

می‌‌گفت:

«این شیر ناپاک خورده، پل سلان دیگه چرا؟ اون که خود گور به گورش یهودی بود. ننه یهود که قوم ظالمینه. دلت به حالش نسوزه. خوب که خودش رو هلاک کرد و گر نه همه رو سر به نیست می کرد.‌»

بعد می‌گفت:

 «مگه هزار بار بهت نگفتم دور غلوم حسین ساعدی و چوبک نفرین شده رو خط بکش.»

پدرم هم کشیک من را می‌‌داد.  هرازگاهی دستش روی پیشانی‌اش بود که پسرمون از دست رفته.

 به ننه‌ام می‌گفت: «پسرت پاک خل شده. دایم با خودش حرف می‌زنه. خودبخود می‌خنده.»

یک روز دیدم کاغذ می‌شویند در  چای صبحانه‌ام. تصمیم گرفتم دیگر هیچ چیز از نویسنده‌ها به ننه‌ام نگویم. خیر سرش یعنی ننه‌ام شش کلاس درس خوانده بود.‌ به پدرم گفتم:

«می‌خوام از طریق مسافرکشی پول در بیارم. کتاب خوندن خرج داره.»

پدرم گفت:

« تو مغزت عیب داره، بابا جون نکن این کار رو، یا خودت رو می‌کشی. یا می‌زنی زیر یه آدم بی‌گناه. آخه تو پسر، روز خدا تو فکری. رانندگی مال آدم های آزاده، تو مخت گیر این کاغذ پاره هاست.»

چند روز مادرم واسطه شد به پدرم گفت:«این آب باریکه مستمری کفاف خرج سه تامون  رو نمی‌ده.» تا بالاخره راننده این لکنته شدم. بد هم نیست با پول مسافرکشی خرج شکم خودم و الف را در می‌آورم. گاهی از سر چهار راه کتاب دست دوم می‌خرم. آقای صالحی هر روز روبروی بانک ملی بساط کتاب پهن می‌کند.  هر ماه دو سه جلد کتاب شعر و داستان می‌خرم و می‌گذارم جلو ماشین. جلو ماشینم یک اسکلت سگ آویزان کرده‌ام. شبیه الف، زندگی معلقی دارد. در اثر حرکت‌های ماشین مدام می‌چرخد.‌ پدرم می‌گفت: «مرد اون هست که تو خونه‌ش اول یه پسر داره بعد یه تفنگ.» می‌گفت: «پدر بزرگم اسب و تفنگ و پسر هر سه رو با هم داشت و هیچ وقت محتاج هیچ کس نشد.»

اما  نیاز من الف است. کسی که فقط گوش شنوا داشته باشد و بی‌جهت  نپرد میان صحبت‌های من بگوید این غلط است آن درست است. من با الف راحت حرف‌هایم را می‌زنم. چشم‌های سیاه و براق الف، مسرفانه طناز و زیبایند. الف حکم سنگ صبور را دارد که  شخصیت‌های گوهر و بلقیس و جهان سلطان و احمد آقا و کاکل زری  را برای من باور پذیر کرده است. شاید خوب بود با الف رفتار بهتری داشتم. یک طرفه شنیدن هم برای هر موجودی خطر دارد.

در  خانه‌ای که همه مرده‌اند آدم از زندگی سیر می‌شود. اگر الف را زیر چرخ عمو زمان نجات نمی‌دادم حالا کسی در اتاق کناری نبود. وجود الف در زندگی‌ام باعث شده راحت زندگی کنم، راحت کتاب بخوانم. آخرین جمله‌ای که با الف در میان گذاشتم این بود: «چوبک چه سخاوتی داشت که موقع مرگ، زنش رو شریک خودش نکرد.» الف هم خیره به کتاب سنگ صبور نگاهم می‌کرد.

 حتما فرخنده حین جابجایی سیخ‌های برشته کباب، توانسته بود  مشاوره موفقی با همسرش داشته باشد. نتیجه این شد که باید حق مادری‌اش را نسبت به من ادا کند. آمده بود یک عرض‌حال بلند بالا به همسایه‌های هم سمت و سویش داد تا به قول خودش استشهاد محلی بر علیه من بگیرد. که فلانی عزب است و ما شاکی این آقا هستیم.  ولی من به او گفتم: «ببین مادری، شریک زندگی من شدن، خرج داره. این الف را که می‌بینی ذهن کوچکش از باور شخصیت‌های داستان‌هایم لبریز شده است.» چه کنیم  که ما دو تا داریم با  کتاب‌ها  زندگی می‌کنیم. حتی چایم را به شخصیت‌های محترم و نامحترم داستان‌ها، تعارف می‌کنم. چرا باید فرخنده حق مادری داشته باشد به این پسر خوانده.  باید بپذیرند من در حق هیچ کس ظلم نمی‌کنم تا وقتی که کسی را دوست نداشته باشم در زندگی‌ام راه نمی‌دهم. حتی وقتی الف به سن شعور رسید، بردم در کوچه، که برهانم‌اش از خودم. اما پی‌ام آمد. بله چند بار متلک بارم کردند که من اخته و نامسلمانم و با سگ‌ها مراوده خاص دارم. نه من پاک پاکم.  گاهی اما به این الف ظلم می‌کنم. گاهی حوصله دود کردن سیگار را در بیرون از چهار دیواری ندارم. در این عمر شش ساله، خدا بارها ، جان دوباره به الف داد. یک روز که مسافر برده بودم راه دور، با پاره سنگ او را تارانده بودند. همسایه‌ها سر و پای الف را خونین و مالین کردند. بعدش هم که از  آنها دلیل کارشان را پرسیدم گفتند:

«پوزه کشید به کاسه‌ای که توش خوراک می‌خوردیم.» 

من کسی که دهن به دهنم می‌شد را با سنگ نمی‌تاراندم. ولی چون گفتند کار درستی نکرده است مجبور شدم ببندم‌اش به پوزه‌‌بند، آن هم هفت صد و سی روز آزگار. حالا فقط دهنش برای خوردن غذا باز می‌شود. یک بار هم شاطر علی نانوا که معلم بازنشسته است قرصی نان را با غیظ  انداخت جلو الف. الف نگاه کرد به ساق‌های  چرکین و زخمی پسرک افغانی، آن وقت بی‌اعتنا به بوی تازه نان، از خوردن آن منصرف شد. شاطر علی نانوا به مرد افغانی گفته بود:

«ور پایی‌های این بچه کوش؟فقط بلدین مث سگ، توله پس بندازین. از سر و روی شما گوه و کثافت می‌باره.‌ من این سگ ولگرد رو ترجیح می‌دم یه آدم‌های عقب‌ مونده و نجس.»

بعد پسر افغانی را دیدم که بدجوری بغض کرده است. بی هیچ درنگ، در آنی از ثانیه بغل آکنده از  سنگلاخش را سوی الف پراند.

  الف را به خانه بردم. کنار شومینه خواباندم. گفتم الف جان، تو حالا همنشین یک کتابخوان جدی هستی. از سگ ولگرد گرفته تا سپید دندان همه را از بری. غمت نباشد. از کار آدم‌ها که نباید ناراحت شد.

 آن قبل‌ترها که یک مسافر دربستی داشتم به الف گفتم:

 یک کیلو گوشت که دیگر خوب است، بخور تا من هم کمی به کار خودم برسم. من را که می‌شناسی از غلبه اوره‌ها نیست که گیاه خواری می‌کنم. من علاقه‌‌ام به جوانه‌ی گندم است و بنشن و آفتاب گردان و زیتون. خوب دیگر این‌‌ها به من حال بیشتری می‌دهند. من دنبال حال خوبم. راضیم به این چاشت و ناهار و شام.

باور نمی‌کنید این سگ مثل اینکه به بوی غذاهای من شرطی شده باشد. نسبت به خوردن گوشت بی‌علاقه شد و گوشت‌ خواری را  برای همیشه کنار گذاشته است. الف گیاه خوری شده است که با من روی یک سفره می‌نشیند. البته سفره روزنامه‌ای است که روی میز پهن شده است. این خانم سایه چند بار موکدا، توصیه کرد:

«با یه گز پارچه سنتی مشکلت حل میشه، بنداز دور این این برگه مرگه‌ها رو!»

 قدیم‌ها که جثه‌ی کوچکی داشت می‌آوردمش روی روزنامه و قطعات کوچک خوراکی را توی دهانش می‌گذاشتم.. الان که شش ساله شده است یاد گرفته که چگونه روی صندلی بنشیند همه چیز به این مربی ربط دارد. من هم اگر نمی‌رفتم آموزشگاه الان نمی‌دانستم چگونه با بیکاری‌ام کنار بیایم.  راستش تنها مدرکی که به من کمک کرد تا پول درآورم همین گواهی‌نامه پایه سوم رانندگی شهری  است. قبل از این  با داشتن مدرک لیسانس  بیکار و ویلان، در کوچه و خیابان قدم می‌زدم.  راست گفته بود سرابی این جمله را:

« پدر و مادر برای ادم قباله نمی شوند.»

بالاخره یک روز در این دنیا تنها می‌شوی با سگی که نامش الف است. صندلی تکان تکان می‌خورد. لیوان دوم چای را جوری سر می‌کشم که انگار درد سرم بهتر شده است. همسایه‌ها همچنان تا دیر وقت در کوچه حرف می‌پراکنند. برگ‌های زرد و نارنجی توی خیابان حس خوبی به من می‌دهند. اینجا همیشه آفتابش پرحرارت و‌شعله‌ور  است. کولر آبی با شتاب می‌چرخد. باورم نمی‌شود که این تقویم دیواری راست گفته باشد. از قرار معلوم امروز پانزده آبان ماه است و من هنوز با دمای چهل درجه هوا مشکل دارم. شهرهای کوچک هیچ چیزشان خوب نیست.‌ پایت مدام باید روز کلاج و ترمز باشد. چهار تا ماشین هم زیاد است دور فلکه بگردند. یک خیابان که بیشتر نداریم ما. همه‌اش فرعی است همه‌اش کوچه و البته بن بست. خانه من از دو طرف به خیابان می‌خورد. البته خانه پدری‌ام ته کفت بود. توی حیاط خانه پدر یک درخت سیب سر به آسمان کشیده بود.‌ مادرم می‌گفت:

«هیچ وخت نزدیک این درخت نشو. می‌افتی پایین دست و پایت می‌شکند.»

من نزدیکش نشدم. حتی طناب تابم را می‌ترسیدم به شاخه‌هایش گره دهم. نزدیک یک فلکه که اسمش تختی بود خانه‌ی ما از دور هم بواسطه همان فلکه و درخت هیچ وقت گم نمی‌شد. پدرم می‌گفت: «علاقه‌ی من بلوط است.» هر سیزده بدر زیر سایه درخت علاقه‌های‌شان ساعت‌ها می‌نشست‌اند. من به مادرم می‌گفتم: «بلوط‌ها چند سال عمر می کنند؟» مادرم جواب می‌داد: « چند برابر عمر دالو بیگم.» از دالو بیگم صد و بیست ساله فقط مرگش را به خاطر دارم. در بستر احتضار افتاده بود مادرم گفته بود:

«تا زمانی که اتاق دالو شلوغه عزرائیل جرات نمی‌کنه پا پیش بذاره و  جونشو بگیره باید جا ر‌و خل‌فت ببینه.»

جا را خلوت کردیم. یکی دو روز بعد صدای وای وای زن‌ها ما را سراسیمه تا قبرستان برد.

باز این بیرون حرف از الف است. مثل اینکه جواب آزمایش آنها آمده است.  آنها به بیماری‌هایی مبتلایند که تا حالا نمی‌دانستند.

شنیدم نام  دو تاشان «نقرس» و مالیخولیاست آن دیگر هم «اختلال بینایی» است.

الف از خواب بیدار شده است. یک استخوان جلویش می اندازم. ان را به بازی می‌گیرد. پوزه‌اش را نزدیکم می‌آورد مثل اینکه فهمیده است که درد  سرم خوب شده و می‌خواهم با لکنته ام مسافرکشی کنم.

سرابی می گوید:

«های پسر لکنته تویی که نمی‌توانی از مدرک لیسانس‌ات پول در بیاری وگرنه  مد این ماشین  زیاد تو ذوق نمی‌زنه» خوب که فکر می‌کنم می‌بینم با هر منظوری که گفته باشد اشتباه نگفته است. توی کوچه صدای استارت خوردن ماشین را که می‌شنوند همسایه‌های روبرو به دورم می‌ریزند. جواب برگه‌های ازمایش توی دست‌شان است‌. هر کس چیزی می‌گوید. اما همه مشکل‌ اساسی‌شان الف است. می‌گویند:

«ما چه می‌دانستیم از نقرس و مالیخولیا، هر چی هست  زیر سر  این سگ ولگرده.»

و ادامه می‌دهند:

«اصلا این نجاست با شامه قوی‌اش مدام آدما رو  دنبال می‌کنه.»

دستم را زیر چانه‌ام می‌گذارم در حالی که چشمانم را تنگ می‌کنم می‌گویم:

«این  جمله  را خوب امدید الف دنبال انسان است.»

 دست به یقه‌ام می‌شوند.:

«شرش رو بکن یا می‌کنیم!»

جواب می‌دهم:

 «بهتر نیست جواب را در خوراک خودتان جستجو کنید؟ آخر عوعو و ولگرد یودن الف چه دخلی به شما دارد؟.»

صمیمانه می‌گویم:

 «الف در چهار دیواری خودش تنهاست. حواستان به او باشد. چند مسافر دست و دلباز جابجا کنم قول می‌دهم برای همیشه از این محل بروم.»

همه گفتند:

«انشالا که عو، عو آخرش باشه.» پا را روی گاز می‌گذارم. با شتاب از کوچه دور می‌شوم.

شهر جای سوزن انداختن ندارد. ترافیک این شهر را دوست دارم حداقل ماشین‌ها راه می‌دهند که به کارم برسم. راننده‌های ماشین اکثرشان به معناهای بوق آشنایند. برای همین هر بوق برای آنها معنایی دارد. مسافر آخری را که سوار می‌کنم مردی که ریش بلند و جو گندمی دارد. وقتی پیاده می‌شود می‌گوید:

«از خروس خون تا بوق سگ، پاتون رو کلاج و ترمز و گازه خسته نمی‌شید! بابا جون» 

با گفتن این دیالوگ یک جانبه دلتنگ الف می‌شوم. حتما حالا  گرسنه‌اش شده است.

دارم مسیر را به سمت خانه دور می‌زنم. ناخداگاه به دوشنبه که فکر می‌کنم لبخند روی لبم می‌آید. همان روز که شاطر علی نانوا نان را به خاطر پاهای برهنه دوشنبه جلو الف انداخت. یک جفت صندل از بازار روز خریدم و به او هدیه دادم. گوشیم زنگ می‌خورد تنها کودکی که با او رفیقم دوشنبه است. می‌گویم چقدر حلال‌زاده است. اما چرا این وقت شب با گوشی پدرش به گوشیم زنگ می‌‌زند سر در نمی‌آورم.

 می‌گوید:

«کاکا از سامانت خبرگیری کن! کلکین‌ات را بسته نکردی.» دلشوره رهایم نمی‌کند. کاش پنجره را بسته بودم. پدرم راست می‌گفت هوش و حواسم سر جایش نیست. فکرم هزار راه می‌رود. وارد کوچه می‌شوم. راست گفته دوشنبه، از دور می‌بینم همسایه‌ها کنار پنجره‌ام جمع شده‌اند و مثل همیشه در گوش هم پچ پچ می‌کنند. از میان پچ پچه‌ها کنارشان می‌زنم. کلید را در قفل می‌چرخانم. روبروی میز  الف را می‌بینم که دارد درد می‌کشد. با قطعه گوشت ناچیزی مسموم‌اش کرده‌اند. دو دستم را مانند مادر مرده‌ها روی سرم می‌گذارم. تقصیر من بود که  الف را گیاه‌خوار کردم تا او نسبت به قطعه‌ای گوشت سمی حریص شود.

شاید اگر کمی زودتر می‌آمدم می‌توانستم نجاتش دهم.

ولی حالا وظیفه‌ام حکم می‌کند سرباز جنگی را خلاص کنم و نگذارم بیشتر از این زجر بکشد. این دستور فرمانده‌مان است که در دوران سربازی آویزه گوش‌مان کرده بودیم.

 روی همسایه‌ها هوار می‌کشم:

«قاتلا.. جانیا... برید گم شید!»

می‌روند گم می‌شوند. آنها به مرادشان رسیده‌اند. با مرگ الف حتما سلامت‌شان باز خواهد گشت و‌ کسی عوعو نمی‌کند. کسی پاچه نمی‌گیرد.

 الف همچنان از درد به خود می‌پیچد و زوزه‌هایش مرا مصمم‌‌ می‌کند که سگم را زودتر بکشم. سگم را روی میز گذاشته‌ام. از دهانش خوناب می ریزد. گوش‌‌های تیزش آویزان شده‌اند و زبان درازش را دیگر نمی‌بینم. می‌‌بویمش، چقدر بویش به پیراهن من نزدیک است. می‌روم سراغ اسلحه‌ی پدر. ضامن را می‌زنم. انگشتم را روی ماشه می‌گذارم. در این ساعت فقط به فکر راحت کردن سگ بی‌آزارم هستم. روبروی آیینه می‌ایستم و برای خلاصی‌اش شلیک می‌کنم.

 

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات